رمان عشق ممنوعه استاد پارت 137

0
(0)

” نازلی ”

از پشت شیشه پنجره های بلند عمارت آریا خیره دور شدن و رفتن آرادی شدم که بادیگاردا توی بهت و ناباوری دنبال خودشون میکشیدنش

پشت بند رفتنش قطره اشکی بود که از گوشه چشمام چکید و روی گونه ام افتاد

توی حال و هوای خودم بودم
که صدای آریا از پشت سرم باعث شد به خودم بیام و اشکام رو با دست پس بزنم

_خوبه خوشم اومد روی حرفت هستی و بهش رو ندادی

با این حرفش غم عالم به دلم نشست
غمی که از روزی که آراد رو با مهسا توی اون اتاق شوم در حال را‌…بطه دیدم

توی وجودم ریشه زد
و داشت اینطوری از پا درم میاورد
و آتیش میزد به وجودم

دستمو روی شیشه بخار گرفته گذاشتم
و با نفس عمیقی که کشیدم با غم به حرف اومدم و گفتم :

_اینو هیچ وقت یادت نره که نازی کسی نیست که زیر حرفش بزنه !!

به سمتم اومد و کنارم ایستاد
سنگینی نگاهش روی نیم رُخ صورتم حس میکردم

ولی بدون اینکه به سمتش برگردم و یا عکس العملی نشون بدم توی حال و هوای خودم غرق کشیدن خط های فرضی روی شیشه بخار گرفته شدم

بین خط کشی های فرضیم
بی اراده اسم آراد رو نوشته و با غم بهش زُل زده بودم

که صدای جدی آریا به گوشم رسید و باعث شد دستمو روی کل طراحی بکشم و پاکش کنم

_اگه میخوای همه چیزایی که بهت قول دادم رو بهت بدم باید آراد رو فراموش کنی و مراقب دخترم باشی

نزدیکم شد و کنار گوشم با لحن تهدیدآمیزی آروم زمزمه کرد :

_امیدوارم همونطوری که بهم قول دادی و شرط گذاشتیم عمل کنی و ناٱمیدم نکنی چون اتفاق خوبی در انتظارت نیست !!

با شنیدن صدای قدم هاش که ازم دور و دوتر میشد دستمو پایین انداختم و با حسرتی که درونم رو به لرزه انداخته بود نگاه از پنجره گرفتم و با قدمای بلند از پله ها بالا رفتم

باید به وظیفه ام عمل میکردم
وظیفه ای که بخاطرش به اینجا اومده و قرار بود تموم گذشته ام رو فراموش کنم

روزی که تصمیم گرفتم بیخیال آراد شم و برای خودم زندگی کنم فکر همه این چیزا رو کرده بودم

چون پیشنهاد آریا توی اون بحران برام مثل معجزه میموند
معجزه بزرگی که داشت زندگیم رو از این رو به اون رو میکرد و یه شانس دوباره به من و بچه ای که داشت توی وجودم رشد میکرد میداد

پشنهادش چیزی نبود جز اینکه عین گذشته پرستار دخترش بشم و علاوه بر گرفتن حقوق بالا حق زندگی توی این خونه رو هم دارم

و برای اینکه راحت باشم سوییت کوچیکی که ته باغ بود رو بهم داده بودن
پس چه چیزی بهتر از این ؟!

میدونم دیونگیه که توی خونه کسی که قصد تجا…وز بهم رو داشته زندگی کنم ولی مجبور بودم چون نمیتونستم آخرین شانس زندگی بچه ام رو ازش بگیرم

چون من هیچ پول و سرمایه ای برای تشکیل یه زندگی خوب براش رو نداشتم و هر چی پول و طلا از خونه آراد برداشته بودم هم این مدت خرج کرده و به قول معروف یه پاپاسی هم ته جیبم نداشتم

نمیدونم قصد اصلی آریا از دادن این پیشنهاد و آوردن من به این خونه چی بوده و هست
ولی پیش من با گفتن اینکه دخترش با هیچ پرستاری جز من سازگاری نداره و مشکلاتش زیادتر از موقعی که من اینجا بودم شده

راضیم کرد تا به اینجا بیام
راضی که چه عرض کنم من تا گفت روی هوا پیشنهادش رو قبول کردم

اونم برام شرط گذاشت طبق قوانین این خونه لباس ازادانه و شیک بپوشم
ولی همون چند دقیقه اول فهمیدم هیچ کس از اهالی خونه به چشم یه پرستار عادی باهام رفتار نمیکنه و یه طورایی برام احترام قائل هستن

با رسیدن در اتاق پریا
فکرایی که داشتن توی سرم چرخ میخوردن رو کناری گذاشتم و با لبخندی که گوشه لبم مینشوندم آروم در اتاقش رو باز کردم

مشغول بازی کردن بود
که با دیدنم چشماش برقی زد و به سمتم اومد

دستای کوچولوش رو دور پاهام حلقه کرد
و با ناز سرش رو بهم چسبوند

دستی روی موهای بلندش کشیدم و بی اختیار خم شدم و با محبت به آغوشم کشیدمش این دختربچه هیچ گناهی نداشت و کلید موفقیت من بود پس باید خوب ازش مراقبت میکردم

مشغول بازی کردن باهاش شدم
و نفهمیدم چطور زمان از دستم در رفت
که یکدفعه با خمیازه بلند بالایی که کشید

به خودم اومدم و با لبخندی خطاب بهش گفتم :

_دیگه بازی بسه بریم بخوابیم باشه عزیزم ؟؟

سری تکون داد
بغلش کردم و آروم روی تخت خواب خوابوندمش

ولی همین که پتو روش کشیدم و میخواستم تنهاش بزارم دستم رو گرفت و مانع از رفتنم شد

به چشمای معصومش خیره شدم
و سوالی خطاب بهش پرسیدم :

_جانم عروسک چیزی میخوای ؟؟

با دست به کنارش اشاره کرد
و یه جورایی ازم خواست که تنهاش نزارم و پیشش بخوابم

لبخندی از این مهربونیش گوشه لبم نشست
خم شدم و آروم بوسه ای روی نوک بینیش گذاشتم

_چشم عروسک برو کنار تا پیشت بخوابم ولی فقط یه امشب هاااا ؟!

با خوشحالی سری به نشونه تایید حرفام تکونی داد و کناری رفت کنارش دراز کشیدم که توی بغلم خزید و دستش رو دورم حلقه کرد

بوسه ای روی پیشونیش نشوندم
و آروم دستمو روی موهاش کشیدم و شروع کردم به نوازش کردنش تا بخوابه

کم کم پلکاش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت ولی من انگار نه انگار خسته ام و باید بخوابم چشمام برخلاف خواسته ام باز مونده و به سقف اتاق زُل زده بودم

مدام تصاویر خیانت آراد جلوی چشمام نقش میبست و حالم رو بد میکرد دروغ چرا نمیتونستم منکر اینکه هنوز دوستش دارم بشم

ولی دیگه اینم قبول کرده بودم
که من و اون نمیتونیم در کنار هم زندگی کنیم و راهی جز جدایی نداریم

خسته و به سختی چشمامو روی هم گذاشتم و سعی کردم بهش فکر نکنم آره به آرادی که من رو برای میشه کناری گذاشت فکر نکنم و فراموشش کنم

فردا صبح با حس سنگینی نگاهی از خواب بیدار شدم ولی از بس پلکام سنگین بودن قادر به باز کردنشون از هم نبودم

یکدفعه حس کردم کسی موهای توی صورتم رو کناری زد و با حس برخورد نفس های روی پوست صورتم و گرمای تن کسی که تقریبا روم خیمه زده بود

بالاخره پلکام لرزید
و آروم نیمه بازشون کردم
یکدفعه با دیدن آریایی که توی فاصله نزدیکی ازم روم خم شده بود

چشمام گشاد شد و بهت زده درحالیکه تکون محکمی به خودم میدادم بلند گفتم :

_هیعععععع معلومه داری چیکار میکنی ؟؟

زودی ازم فاصله گرفت
و درحالیکه دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش میبرد جدی خطاب بهم گفت :

_نترس کاریت ندارم فقط یه چیزی توی موهات بود میخواستم درش بیارم

پشت بند این حرف پری رو که توی دستش بود نشونم داد تا حرفش رو باور کنم
با اینکه بهم نشونش داده بود ولی هنوزم بهش اعتماد نداشتم

وحشت زده هنوز قلبم محکم به قفسه سینه ام میکوبید و صدای کوبش بلندش داشت گوش هام رو کر میکرد

مشکوک با چشمای ریز شده خیره اش شدم
و شاکی پرسیدم :

_اصلا اینجا چی میخوای ؟؟

نیم نگاهی به بغل دستم انداختم
خبری از پریا نبود

معلوم نیست کی بیدار شده و کجا رفته
وقتی دید دارم با تعجب نگاهمو به اطراف به دنبال پیدا کردنش میچرخونم

صداش رو با سرفه ای صاف کرد و گفت :

_بعد از اینکه صبحونه خورد رفته توی حیاط بازی کنه منم دیدم نیستی اومدم دیدم اینجا خوابی خواستم بیدارت کنم که….بقیه اشم هم خودت میدونی

مگه ساعت چند بود
وحشت زده نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم با دیدن عقربه هاش که ۱۲ ظهر رو نشون میدادن پتو از روی خودم کناری زدم و با عجله بلند شدم

حیرون فقط دور خودم میچرخیدم و نمیدونستم باید چیکار کنم

_حالت خوبه ؟؟

با این سوالش به خودم اومدم و به سمتش برگشتم حالم خوبه ؟؟ نه راستش خوب نبودم مخصوصا با وضعیتی که از خواب بیدار شده و آریا رو بالای سر خودم دیده بودم

دهن باز‌ کردم چیزی بگم
که یکدفعه با هجوم ماده تلخی به دهنم
به سختی جلوی عوق زدنم رو گرفتم

با دو به سمت دستشویی هجوم بردم
و خم شدم و بی اختیار توی روشویی شروع کردم به بالا آوردن

پشت سرهم عوق میزدم
طوری که حس میکردم دیگه چیزی توی معده ام نمونده که بالاش بیارم

دستای لرزونم رو دو طرف روشویی گذاشته بودم و نفس نفس میزدم که صدای آریا به گوشم رسید

_خوبی ؟؟ چت شد یهویی ؟؟

به کل اون رو فراموش کرده بودم
توی قاب در ایستاده و با نگرانی که چه عرض کنم بیشتر با کنجکاوی داشت بررسیم میکرد

قادر به صحبت کردن نبودم پس دستی روی هوا براش تکون دادم و یه طورایی بهش رسوندم که جلوتر نیاد

ولی انگار نه انگار چی میخوام چون داخل شد و تا به خودم بیام پشت سرم ایستاد و گفت :

_زنگ بزنم دکتر بیاد ؟؟

به سختی صاف ایستادم
که نگاهم از آیینه به صورت کنجکاوش خورد

_نه چیز مهمی نیست

خم شدم و دستای لرزونمو زیر شیر آب فرو بردم و چند بار پشت سرهم آب رو محکم به صورتم پاشیدم

از سردی بیش از حد اب نفسم گرفت
ولی خوب بود و تونست سرحالم بیاره
با نفس نفس راست ایستادم

خودم میدونستم چه مرگمه
باز حالت تهوع هام شروع کرده بودن پس چرا وقتی پیش آراد بودم اصلا حالم بد نمیشد و کاملا سرحال بودم ؟؟

توی فکر بودم که با چیزی که گفت کلافه چشمامو بستم

_ولی انگاری حالت خوب نیست باید ن…..

خودم حالم خوب نبود
اینم بدجوری گیر داده و نمیخواست بیخیال من بشه حرصی توی حرفش پریدم و گفتم :

_گفتم که نمیخواد

و بدون اینکه مهلت حرف اضافه و اظهار نظری بهش بدم با پاهای لرزون از دستشویی بیرون زدم

از شانس بد باز دنبالم راه افتاد
که پشت بهش ایستادم و برای اینکه حالم جا بیاد دستای خیسم رو به گردنم کشیدم

_یه سوال ازت میپرسم راستش رو میگی ؟؟

هنوز حالت تهوع داشتم پس چشمامو بستم و خسته لب زدم :

_بله بگو ؟؟

دقیق پشت سرم ایستاد

_حامله ای ؟؟

با این سوالش نفس توی سینه ام حبس شد و یخ کردم وقتی دید چند دقیقه اس سکوت کرده و هیچی نمیگم هوووم بلندی کشید و بلند گفت :

_پس درست حدس زده بودم

چطور به این زودی متوجه شده بود
هه اونوقت بابای بچه اون همه مدت پیشش بودم متوجه هیچ چیزی نشده بود

خودم رو به اون راه زدم و بی تفاوت لب زدم :

_جدیدا زیادی تَوَهم میزنی خبریه ؟؟

به سمتش برگشتم که با دیدن ابروهای بالا رفته اش فهمیدم درست به هدف زدم

گیج پرسید :

_تَوَهم ؟؟

_آره بچه کجا بود دلت خوشه ؟؟
مگه هر کی حالت تهوع داشت حامله اس باهوش ؟؟

شونه ای بالا انداخت و با لحن مرموزی گفت :

_آهان که اینطور

_بله حالام اگه اجازه بدی باید برم به کارام برسم

دستش رو به سمت در گرفت

_بله بفرما !!

با عجله از اتاق بیرون زدم
حس میکردم چطور قلبم تند تند میزنه
هنوز به آریا اطمینان نداشتم و به اجبار پیشنهادش رو قبول کرده بودم

پس باید در مورد بچه ای که داشت توی وجودم رشد میکرد احتیاط میکردم و نمیزاشتم فعلا چیزی بفهمه

بعد از اینکه به اتاقم برگشته و لباسامو عوض کردم جلوی آیینه ایستادم که با دیدن موهای بلندم که آزادانه دورم رها شده بودن

یاد چشمای به خون نشسته و فَک منقبض آراد موقعی که اینطوری دیدم افتادم بی اختیار دستم روشون نشست

و شروع کردم به بافتنشون وقتی کارم تموم شد همون موهای بافته شده رو چند دور بالای سرم به حالت گوجه ای چرخوندم و بستم

حالا خوب شده بودم
شالی از توی کمد بیرون کشیده و بعد از اینکه روی سرم انداختمش از اتاق بیرون زدم

وقتی به سالن پا گذاشتم
پریایی که مشغول فیلم دیدن بود
با دیدنم چشماش برقی زد و به سمتم پرواز کرد

خم شدم و دستامو برای به آغوش کشیدنش باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و محکم دستاش رو دور گردنم حلقه کرد

بوسه ای رو موهاش نشوندم
و با مهربونی خطاب بهش گفتم :

_چطوری پرنسس ؟؟ غذا خوردی ؟؟

ازم جدا شد و با لب و لوچه آویزون نگاهم کرد
با دیدن حالت صورتش فهمیدم طبق معمول تا من نیومدم لب به غذاش نزده

دستش رو گرفتم و به سمت میز غذا خوری کشوندم

_بشین اینجا تا به بچه ها بگم برامون ناهار بیارن چطوره ؟؟

با لبخند خیرم شد
و سری در تایید حرفم تکونی داد

بعد از اینکه به بچه های آشپزخونه رسوندم غذا رو برامون آماده کنن و بیارن ، به سالن پیش پریا برگشتم

ولی یکدفعه با دیدن آریایی که کنارش نشسته
و با کنجکاوی شال روی سرم رو تماشا میکرد رو به رو شدم

نگاه ازش دزدیدم و به سمت پریا رفتم که آریا صدام زد و جدی گفت :

_میشه بگی اینجا چه خبره ؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
niayesh
niayesh
1 سال قبل

😐

آیناز
آیناز
2 سال قبل

سلام..نویسنده ایکاش اززبون آریاهم بنویسیدببینیم حسش چیه کنجکاوم آدمومیزاریدتوخماری ..لطفاهیجانشم زیادکن باتشکر

هیلدا
هیلدا
2 سال قبل

اه یا میفرفت به پرنسش غذا میداد یا موهاش میبافت یاکوفت اه مزخرف ترین پارت☹️😟

N.s
N.s
2 سال قبل

سلام ممنون
منتظر پارت بعدی هستیم🌹⭐

علوی
علوی
2 سال قبل

این قسمت که اتفاق خاصی نداشت، اما تو فکرم آراد تا کجا برای پس گرفتن اموالش (نازی!!) از آریا پیش می‌ره. آریا یا دخترش رو گروگان می‌گیره؟ ترتیب دزدیدن نازی رو از خونه آریا می‌ده؟ به باباش می‌گه و وانمود می‌کنه از اول نازی برای آریا کار می‌کرده تا عباس نجم رو به جون آریا و نازی بیوفته؟ پرونده‌ها و رازهای مگوی آریا رو با نازی معاوضه می‌کنه؟
فقط اگه بی‌خیال نازی بشه و بیوفته دنبال مهسا، باید با اره برقی به قطعات نامساوی تقسیمش کرد!!

Ch
Ch
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

دقیقااااااااااااا به نظرم رمان بنویسی خوب میشه استعدادشو داری😉😂

آیناز
آیناز
پاسخ به  Ch
2 سال قبل

سلام..نویسنده ایکاش اززبون آریاهم بنویسیدببینیم حسش چیه کنجکاوم آدمومیزاریدتوخماری ..لطفاهیجانشم زیادکن

آراد
آراد
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

افرین این قسمت زیاد بو اما همش الکی.
نه بابا مطمعن باش نمی‌افته دنبال اون دختره خز ولی بقیه‌ی فرضیه هات امکان داره.
منتظر پارت بعدی هستیم.ممنون

aram1111
aram1111
پاسخ به  آراد
2 سال قبل

بابا جون عمه هر کی ک دوس ندارین زود ب زود پار ت بزارینننننن

asma
asma
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

آفرید خوب رمان خودت درست میکنی 😉😅

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x