رمان عشق ممنوعه استاد پارت 139

0
(0)

 

_میدونی نازی کجاست ؟؟

نفس توی سینه ام حبس شد
میخواستم بیخیالش بشم نمیزاشت
فهمید عصبی شدم چون پشت سر هم شروع کرد به حرف زدن

_آخه میدونی مادر چون هیچ جایی رو نداره بره بمونه میترسم اتفاقی براش ب…..

با تمسخر و کنایه وار گفتم :

_جاش خوبه خیلیم خوبه !!

خاتون ساده که نمیدونست خانوم الان رفته وَر دل آریا و شده خانوم خونه اش و اینطوری نگرانشه

پوزخندی گوشه لبم نشست
و با یادآوری این موضوع بی اختیار صدامو بالا بردم و بلند گفتم :

_میشه بری بیرون خاتون یه کم اعصابم بهم ریخته اس نمیخوام بهت بی احترامی کنم

صدای بغض دارش باعث شد دلم بلرزه و از خودم بدم بیاد

_باشه مادر فقط به خودت فشار نیار قربونت برم

بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در اتاق نشون از بیرون رفتنش میداد عصبی برگشتم و آنچنان لگد محکمی به صندلی کوبیدم که با صدای بدی چپه شد

_اههههههههههه لعنت بهت نازی !!

میخواستم اون رو عذاب بدم
ولی الان اون کسی که داشت عذاب میکشید انگار من بودم

باید هر چی زودتر این کارو تموم میکردم اره
خشمگین سراغ گوشیم رفت و توی اوج عصبانیت شماره خونه آریا رو گرفتم

بعد از چند بوق اعصاب خورد کن منتظر بودم خدمتکار گوشی رو برداره و بهش بگم به نازی روز باطل کردن عقد رو برسونه

ولی برعکس انتظارم با پیچیده شدن صدای خود نازی توی گوشم دستم لرزید و صدام تو گلو خفه شد

_الووو

با شنیدن صداش نمیدونم چه مرگم شده بود که حس میکردم نفسم بالا نمیاد
دستمو روی قلبم گذاشتم و بی اختیار شروع کردم به مالش دادنش

_سلام ….

با شنیدن صدام سکوت کرد
صدای نفس های عمیقی که میکشید به گوشم میرسیدن ولی چیزی نمیگفت و سکوت کرده بود

_خوشحال باش چون کم مونده تا به آرزوت برسونمت

بالاخره صدای متعجبش به گوشم رسید

_آرزوم ؟؟

یکدفعه با دردی که توی قفسه سینه ام حس کردم صورتم دَرهم شد و دست لرزونم رو به دیوار گرفتم تا تعادلم رو حفظ کنم

زبونی روی لبهای خشکیده ام کشیدم و به سختی لب زدم :

_مگه خوندن خطبه طلاق آرزوت نبود ؟؟

انگار تازه فهمیده باشه منظورم چیه
سکوت کرد و چیزی نگفت

نمیدونم چه مرگم شده بود
که دردم داشت لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد به سختی روی مبلی‌ که کنارم بود نشستم

که صداش به گوشم رسید
صداش میلرزید یا به نظر من اینطوری میومد ؟؟

_آره فکر کن آرزومه که تو رو به آرزوت برسونم و بتونی راحت بری با عشقت

عشقم …نکنه منظورش با مهسا بود
واقعا فکر میکرد من به مهسا دست زدم و باهاش بودم ؟!

_برای آخر هفته وقت گرفتم آدرس محضرم….

یکدفعه دردم آنچنان زیاد شد
که حرفمو نصف و نیمه رها کردم و درحالیکه خم میشدم بی اختیار زیرلب نالیدم :

_آاااااخ

_ چی شدی ؟؟

گوشی از بین دستای لرزونم پایین افتاد
ولی لحظه آخری صدای بلند الووو الووو گفتناش درحالیکه مدادم پشت سر هم صدام میزد به گوشم رسید

از شدت درد با دهنی نیمه باز خم شده و قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم
حس میکردم قلبم تیر میکشه و هر آن ممکنه از سینه ام بیرون بزنه

پیراهنم رو توی چنگ فشردم و سعی کردم صدامو بالا ببرم و کسی رو صدا بزنم که یکدفعه نمیدونم چی شد نفسم گرفت و بیهوش روی زمین افتادم

نمیدونم چند ساعت بیهوش بودم که با حس صداهای اطرافم به سختی لای پلکای بهم چسبیده ام رو باز کردم

اینجا کجا بود
نگاه از سقف سفید گرفتم که صدای بغض دار خاتون به گوشم رسید

_حالت چطوره پسرم !!

از بوی که به مشمامم میرسید میتونستم حس کنم که الان توی بیمارستانم به سختی خواستم تکونی بخورم که نتونستم و بی حال باز روی تخت افتادم

_تکون نخور دردت به جونم !!

حس میکردم لبهام خشک شده و قادر به حرکت دادنشون نیستم ولی به سختی زمزمه کردم :

_چِم شده ؟!

با گریه روم خم شد

_نمیدونم مادر اومدم توی اتاق دیدم بیهوش افتادی روی زمین

خسته چشمامو بستم
تازه داشت همه چیزا یادم میومد
حرف زدنم با نازی و بعدش درد بدی که توی قفسه سینه ام حس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی مطلق !!

توی حال و هوای خودم بودم که دستش روی پیشونیم نشست و صدای نگرانش توی گوشم پیچید :

_حالت خوبه عزیزم ؟؟

دلم برای بغض توی صداش گرفت
پس چشمامو باز کردم و لبخند نصف و نیمه ای تحویلش دادم تا نگرانیش برطرف بشه

_خوبم عزیزم نگران نباش

با اشکای حلقه شده توی چشماش نگران نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با بغض نالید :

_بمیرم برات مادر !!

دهن باز کردم تا خدا نکنه ای بهش بگم

ولی یکدفعه در اتاق باز شد
و با دیدن کسی که با صورتی از اشک خیس شده توی قاب در ایستاده بود حرف توی دهنم ماسید و سکوت کردم

باورم نمیشد این نازی بود که آشفته و اشکایی که تموم صورتش رو در برگرفته بودن داشت نگاهم میکرد

اصلا این اینجا چیکار میکرد ؟؟
انگار خاتون ذهنم رو خونده باشه دستش روی بازوم گذاشت و آروم زمزمه کرد :

_وقتی بیهوش افتاده بودی و آوردیمت بیمارستان اینقدر بهم زنگ زد و گریه کرد تا مجبور شدم بهش بگم چی شده خواهش میکنم باهاش بد برخورد نکن باشه مادر ؟؟

در جواب حرف خاتون سکوت کردم
میدونستم توی فشار بوده و مجبور شده بگه بیمارستانیم

ولی از دست نازی عصبی بودم
با چه رویی به اینجا اومده بود ؟!
وقتی که با وجود داشتن شوهر داشت خونه ی اون آریا میموند

با اخمای درهم صورتم رو ازش برگردوندم
که صدای قدماش که بهم نزدیک و نزدیکتر میشد توی گوشم پیچید و طولی نکشید صدای بغض دارش سکوت فضا رو شکست

_خوبی ؟؟ چی شدی یکدفعه ؟؟

بی اهمیت به سوالش بی روح و سرد گفتم :

_برای چی اومدی اینجا ؟؟

_اومدم چون نگرانت شدم

_هه نگرانم شدی ؟؟ برگرد همونجایی که بودی

صدای سرزنش گر خاتون بلند شد

_آراد جااان !!

دستمو روی سینه ام جایی که قلبم بود گذاشتم و به سختی لب زدم :

_لطفا شما بزار خاتون ….

به سمت نازی برگشتم و درحالیکه توی چشمای اشکیش زُل میزدم بی رحم لب زدم :

_اگه برای طلاقت نگرانی نترس تا آخر هفته زنده میمونم که بیام محضر ….الانم اگه کارت تموم شده میتونی بری

لبهای لرزونش رو تکونی داد

_ولی من برای این نیومده بودم اینجا ، نگرانت شدم او…..

توی حرفش پریدم :

_برام مهم نیست که برای چی اومدی فقط از اینجا برو ، برو همونجایی که بودی

دندوناشو روی هم سابید
و با حالتی عصبی گفت :

_یه طوری رفتار نکن انگار مقصر منم
یادت نیست که توی چه وضعیتی با مهسا دیدمت ؟؟ میخواستی بازم مثل احمقا بمونم و سکوت کنم ؟؟ من رو چی فرض کردی ؟؟

به سختی تکونی خوردم که خاتون با نگرانی سمتم خم شد و کمکم کرد به تخت تکیه بدم و بالشتی پشت کمرم گذاشت

نگاهمو توی صورت اشک آلودش چرخوندم و با نفس نفس لب زدم :

_این بازی بود که خودت شروعش کردی نکنه یادت رفته ؟؟

دستاش رو بهم گره زد و درمونده گفت :

_اون موضوعش فرق داره

یعنی چی که موضوعش فرق داره
این دختر نکنه دیوونه شده همه این اتفاقات بخاطر بلایی که اون سر من و خانوادم آورده بود حالا یه طوری رفتار میکنه انگار نه انگار مقصر همه اتفاقات خودشه

بی اختیار و با وجود دردی که داشتم
صدامو بالا بردم و خشن غریدم :

_چه فرقی داره هاااا
گند زدی به همه چی ، به باورهام به اعتمادی که بهت داشتم خانوادم رو از هم پاشوندی بدتر از همه عشق و دوست داشتنم رو به مسخره گرفتی حالا میگی اون موضوعش فرق داره ؟؟

با دیدن حال بد و صدای گرفته و عصبیم جلو اومد و میخواست چیزی بگه که دکتر وارد اتاق شد

و با تعجب نگاهش رو بینمون چرخوند و گفت :

_این سر و صداها برای چیه ؟؟ میدونید اینجا بیمارستانه و نباید صداتون رو بالا ببرید

به سمت من اومد و شروع کرد به معاینه کردنم
نگاهی به صورت سرخ شده از عصبانیت و نفس نفس زدنام کرد و درحالیکه با تاسف سری به اطراف تکون میداد گفت :

_شما حالتون خوب نیست و قلبتون عصبی شده و ممکنه از شدت فشارهای زیاد تا مرض سکته هم پیش برید بعد باز دارید بحث میکنید؟؟

با تعجب خیره صورت دکتر شدم
چی ؟؟ قلبم عصبی شده و ممکنه سکته کنم یعنی چی این حرفش ؟؟

حالا میفهمم که دلیل اون درد توی قفسه سینه و عرق سردی که روی کل تنم نشسته بود و در آخر باعث شد بیهوش شم وضعیت بد قلبم بود

_چی ؟؟ یعنی چی که ممکنه سکته کنه ؟؟

با صدای وحشت زده خاتون به خودم اومدم
و سرم چرخید و بی اختیار نگاهم قفل نگاه مات و وحشت زده نازی شد

نازی که با بهت و ناباوری داشت نگاهم میکرد
پلکی زد که اشکاش از گوشه چشماش روی گونه هاش ریخت و کیف از بین دستای لرزونش روی زمین افتاد

دکتر که حال بد خاتون رو دید
در همون حال که مشغول تزریق آمپولی داخل سِرُمم بود خطاب بهش با مهربونی گفت :

_یعنی ممکن بود که خدایی نکرده سکته کنن مادر ، ولی فعلا حالشون خوبه نمیخواد نگران بشی فقط بدونید که استرس و اضطراب اصلا براش خوب نیست

دکتر میگفت و قصد دلداری دادن خاتون رو داشت ولی من بی حرکت خیره نازی که با بهت و چشمای اشکی نگاهم میکرد شده بودم

داشت برای چی گریه میکرد ؟
قلبی که خودش به این حال و روز انداخته بود ؟؟

مگه نمیخواست نابودی من رو ببینه
مگه از روز اول با دروغ و کلک نزدیک من نشده بود
پس الان چرا داشت گریه میکرد ؟؟

هنوز داشتم بی روح نگاهش میکردم
که نفهمیدم کی و چطوری دکتر و خاتون بیرون رفتن و حالا من و نازی تنها مونده بودیم

کنارم لبه تخت نشست و دستمو توی دستاش گرفت و با چشمای به اشک نشسته نگاهش رو توی صورتم چرخوند

_نمیخوام بیشتر از این داغون بشیم
پس بیا و تمومش کن

نگاهم روی دستامون چرخید
دستایی که قبلا هیچ وقت از هم جدا نمیشدن
چشمامو بستم و دستمو بیرون کشیدم

_برای آخر هفته وقت گرفتم نگران نباش حالام میتونی بری

هق هق ریزش به گوشم رسید
باز چش بود ؟؟

مگه همین رو نمیخواست و خودش نگفته بود پس الان این گریه هاش برای چی هستن
دیگه از این فیلم بازی کردن هاش خسته شده بودم حس میکردم تموم کارهاش دروغ و کلکن

توی فکر بودم که صدای لرزونش به گوشم رسید :

_منو ببخش !!

دیگه قدرت تحمل و کنترل افسار دلم رو نداشتم توی بد دو راهی قرار گرفته بودم از یه طرف نمیخواستم ببینمش از طرف دیگه….

قبل از اینکه کنترل احساساتم از دستم در بره جدی گفتم :

_تنهام بزار

بعد از چند دقیقه مکث ، که برای من انگار ساعت ها طول کشیده از کنارم بلند شد و صدای قدماش که ازم دور و دورتر میشد توی فضا پیچید

با اینکه دستام داشت میلرزید
و صدای بلند ضربان قلبم داشت رسوام میکرد
صداش زدم و گفتم :

_توی خیابون نواب یه محضر هست پنج شنبه عصر ساعت شش اونجا باش

قدماش از حرکت ایستاد
چشمامو باز کردم و از پشت سر خیره قامت خمیده اش شدم

منتظر بودم برگرده
برگرده و بگه پشیمون شدم و نمیخوام جدا شم

ولی برعکس انتظار و خواسته ی دلم
باشه ای زیرلب خطاب بهم زمزمه کرد
و با قدمای محکم و بلند از اتاق بیرون زد

با رفتنش نفسم گرفت و درحالیکه دستمو روی قلبم میزاشتم و ماساژش میدادم زیرلب یا خودم زمزمه کردم :

_آروم باش مرد بالاخره باید تموم شه !!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

27 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

امروز پارت نداریم؟

•●🙃●•
•●🙃●•
2 سال قبل

ای خاک برسرشون اون موقع که باید حرف بزنن لال میشن الان موقع که باید لال شن یه زبون شیش متری پیدا میکنن احمقا😒دیگه نمیخواد بگه که یه طوله داره از این الاغ اگه مرده خودش بره بزرگش کنه بدون کمک آریا و آراد احمق….

اسممو نمیخواد بدونی حالا
اسممو نمیخواد بدونی حالا
2 سال قبل

حاجی خلمون کردی دیگه بسته بهش بگین زنش حاملس ای خدااااااااااااااا
من موندم نازی خیلی وقته حاملس چطور شکمش اصلا اصلا مشخص نیس😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐تورو خدا بگو دیگه

F_z_kh_m
F_z_kh_m
2 سال قبل

چرا برای بعضی از عقد های موقت آزمایش های بارداری نمینویسند؟ آخه داخل بعضی از رمان ها همچین خبری نیست •-•
فک کنم نویسنده موفقی باشی چون تونستی تا اینجا ادامه بدی 🙂

Shyli
Shyli
2 سال قبل

اینا دارن میرن یه محضر و محضر دار آشنا هست و همچنین عقدشون رسمی نیست همونطور که تو پارت قبلی گفت 😐
فقط امیدوارم داستان به جایی نرسه که مجبور شم برم دم دره خونه ی نویسنده بزنم شتکشو پتک کنم
ادمین جون یه ذره پارتا رو زیادددددددد کن

⁦◉‿◉⁩
⁦◉‿◉⁩
2 سال قبل

یه سوال اگه عقدشون موقت بودم اون وقت ازش آزمایش بارداری نمیخاد؟ آخه داخل بعضی از رمان ها همین طوری میرن عقد را باطل میکنند و از زنه آزمایش بارداری نمیخواد.

علوی
علوی
پاسخ به  ⁦◉‿◉⁩
2 سال قبل

عقد موقت مدت‌داره. طلاق خونده نمی‌شه و مراجعه به محضر نیاز نیست براش، مدتش که تموم شد اگه خواستن تمدید می‌کنن، اگه نه هر کسی می‌ره پی زندگیش.

قلا
قلا
پاسخ به  ⁦◉‿◉⁩
2 سال قبل

بله،منم دیدم،و اینکه آدمین جان پارت های بیشتر لطفاً

علوی
علوی
2 سال قبل

جداً خوبه که این رمانه و آدم‌های توش واقعی نیستند. چون از اونایی که با هم حرف نمی‌زنن و نمی‌گن چه مرگشونه نفرت دارم!!!
اگه واقعی بود ماجرا، تو مراحل خیلی زودتر قبل از در اومدن گند داستان، دوتاشون رو تو یه انباری کوچیک مثل همون اتاقک ته انبار حبس می‌کردم می‌گفتم یا بزنید همو بکشید، یا حرف بزنید مشکلاتتون رو حل کنید. میشه جای انباری رو با اتاقک آسانسور گیر کرده هم عوض کرد

آراد
آراد
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

من‌ تازه مثل تو صبور نیستم علوی میزنم یه بلایی سر دوشون میارم همون لحظه حیف که رمانه😂

Fatima
Fatima
2 سال قبل

ماه رمضان داره تموم میشه این رمان تموم نمیشه بابا دیگه پارت آخر بزار لعنت بهت

هیلدا
هیلدا
2 سال قبل

وایی خدا ازت نگذره اراد خو این غرورت را بزار کنار بشنو ببینم این نازی بی ارزه چی میگه دیگه اه☹️☹️☹️
…………
شما هم خواهشن لطفا یه جای تمام کنید پارت را که اوج هیجانش کم تر باشه حداقل اوفففف😫😫😫

آراد
آراد
2 سال قبل

ای خاک تو سر بدبختت کنم آراد از یه ور میوفتی برا این دختره تا مرض سکته میری بعد از انور اون اومده میگه ببخشید تو هعی میگی به آرزوت میرسونمتو نمیدونم اون هعی میگه ببخشید بعد آخر سر توقع داشت اون برگرده دوباره بگه پشیمونم نمیدونم چیم
ای خداااا ما چه گیر آدم خنگی افتادیم خداییش.یا غرورمو نگه دار هعی نیوفت برا این دختره بمیر یا این غرورتو بزار کنار بشین ببین چی میگه.
خواهشا بیشتر کنید پارتارو
منتظر پارت بعدی هستیم
ممنون

ⓨⓔⓚⓣⓐ
ⓨⓔⓚⓣⓐ
پاسخ به  آراد
2 سال قبل

اراد بچم 🥺

آراد
آراد
پاسخ به  ⓨⓔⓚⓣⓐ
2 سال قبل

😑😐

N.s
N.s
2 سال قبل

جواب ما رو که نمیدید خدِااا…
😬😬😬

N.s
N.s
2 سال قبل

😬😬😬خسته شدم خداااا…
چلا تموم نمیشه ‌.‌..🙄🙄🙄😐😐
تو خماری داستان موندیم بابا
🥴🥴
اگه می دونستم اینطوری میشه نمیخوندمش
لطفا اندازه پارت‌ها رو زیاد کنید واااقعا خیلی خیلی کمه ….😬
خیلی ممنون

N.s
N.s
2 سال قبل

😬😬😬خسته شدم خداااا…
چلا تموم نمیشه ‌.‌..🙄🙄🙄😐😐
تو خماری داستان موندیم بابا
🥴🥴
اگه می دونستم اینطوری میشه نمیخوندمش
لطفا اندازه ی پارت‌ها رو زیاد کنید واااقعا خیلی خیلی کمه ….😬
خیلی ممنون

N.s
N.s
2 سال قبل

😬😬😬خسته شدم خداااا…
چلا تموم نمیشه ‌.‌..🙄🙄🙄😐😐
تو خماری داستان موندیم بابا
🥴🥴
اگه می دونستم اینطوری میشه نمیخوندمش
لطفا اندازه ی پارت ها رو زیاد کنید واااقعا خیلی خیلی کمه ….😬
خیلی ممنون

آیناز
آیناز
2 سال قبل

چیشد؟!خدایی ماروسرکارگذاشتید بابا ایناکه دارن ازهم جدامیشن خیلی بیمزه میشه ..تازه اگه دوست داریدبزاریدآرادوقتی بفهمه نازی حاملست که کارازکارگذشته ..رمان غمگین تموم شه😥😵

آراد
آراد
پاسخ به  آیناز
2 سال قبل

فکر نکنم از هم جدا بشن اون روز طلاق بهش میگه فکرکنم

علوی
علوی
پاسخ به  آراد
2 سال قبل

زن باردار رو نمی‌شه طلاق داد.
اگه شوهرش بعد از طلاق مطلع بشه از بارداری زنش طلاق باطله. به خاطر مسائل شرعیش، همیشه وقت خوندن صیغه طلاق گواهی پزشکی عدم بارداری رو می‌خوان.
کاش همه اونا که دارن داستان می‌نویسند یه تحقیق کوچیک در زمینه مسائل حاشیه‌ای داستان بکنن. تناقض شرعی و حقوقی پیش نیاد.

آراد
آراد
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

آره واقعا خیلی از نویسنده هستن هیچی نمیدونن تو یادشون بده😁👏

•_•))
•_•))
پاسخ به  آراد
2 سال قبل

فک نکنم طلاق بگیرن🤔
آراد از یه جایی میفهمه که نازی حاملس

...
...
2 سال قبل

بابا بسههههه خب همون جا می‌گفت که حاملم چرا آنقدر کشش میدیدددد اهههههه هرچی می‌ره جلوتر مزش میپره

هیلدا
هیلدا
پاسخ به  ...
2 سال قبل

اینا میخوا بکننش روزطلاق همه چیز را بهش بگن روز طلاق کیه؟؟؟ اردا گفت یک هفته دیگه .یعنی تا جمعه هفته بعد صبور باش خماری بکش😑😑

زهرا
زهرا
2 سال قبل

وای پارت بعدی بزار
اخه چرا این قد کشش میدی

دسته‌ها

27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x