طوری که آراد با نگرانی نگاهم کرد
با عجله سمتم اومد و بازوم گرفت
_بسه نازی نخند !!
دستش رو پس زدم و اشاره ای به ناهید کردم و درحالیکه دور خودم میچرخیدم بلند بلند به خنده هام ادامه میدادم
کم کم خنده هام به هق هق های ریزی تبدیل شد و با پشت روی مبل افتادم ، آراد که این وسط نمیدونست به کدوممون برسه و چیکار کنه
عصبی چنگی به موهاش زد و درحالیکه میکشیدشون بلند گفت :
_چرا یکی به من نمیگه اینجاا چه خبره هاااااا
چشمای متورم و اشکیم روی هم گذاشتم و تیر خلاص رو زدم و خطاب بهش گفتم :
_اون مادرمه ، هه مادر که اسمش رو نمیشه گذاشت بهتره بگم کثافتی که من رو توی بچگی رها کرد و رفت
_چی گفتی ؟؟
صدای داد بلندش هم باعث نشد چشمامو باز کنم
میدونستم با گفتن حقیقت ازم متنفر میشه ولی راهی جز گفتن برام باقی نمونده بود
و از طرفی دیگه تحمل این باری که روی دوشام سنگینی میکرد رو نداشتم و باید خودم رو خالی میکردم
نمیدونم چقدر توی اون حال بد بودم
که آراد کنار پام زانو زد و ناباور گفت :
_داری دروغ میگی نه ؟؟
با این حرفش چشمای متورم و اشکیم رو باز کردم
چشماش گشاد شده و با ترس دو دو میزد
داشت با نگاهش التماسم میکرد که حرفم رو پس بگیرم و بگم اشتباه کردم
ولی نه من دیگه نمیتونستم این بار سنگینی که روی دوشام بود رو تحمل کنم آب دهنم رو با بغض قورت دادم
و با صدای لرزونی زیرلب زمزمه کردم :
_نه …هرچی که گفتم چیزی جز واقعیت نبوده و نیستن
یکدفعه جلوی چشمام نقش زمین شد و با پشت روی زمین نشست
چندثانیه ناباور و بهت زده نگاهش رو توی صورتم چرخوند یکدفعه شوکه پرسید :
_نگو که نزدیک شدنت به من هم …….
انگار قادر به حرف زدن نیست
باقی جمله اش رو نصف و نیمه رها کرد
و با بغض نگاه ازم گرفت
میدونستم منظورش چیه
و میخواد از چی مطمعن شه
حقش بود همه چی رو بدونه پس بدون اینکه که کم بیارم زبونی روی لبهام کشیدم و به حرف اومدم و گفتم :
_وقتی فهمیدم پسر عباس نجم و …..
نیم نگاهی به ناهید که هنوز همونجا پهن زمین شده و درست مثل کسایی که روحی چیزی دیدن وحشت زده خیره منه ، انداختم
و با اشاره ای بهش با نفرت ادامه دادم :
_اون زنی تصمیم گرفتم بهت نزدیک شم
_تصمیم گرفتی ؟؟
با بغضی که بیشتر و بیشتر به گلوم فشار میاورد توی سکوت سری تکون دادم که چشماش شد کاسه خون و با فکی که میلرزید عصبی فریاد زد :
_نگو تصمیم گرفتم بگوووووو برات نقشه کشیدم لعنتی
با صدای داد بلندش چشمامو بستم و روی هم فشارشون دادم توی حال و هوای خودم بودم
که یکدفعه با شنیدن صدای فوق العاده خشمگینش اونم دقیق کنارم
درحالیکه فقط چند بند انگشت بین صورتامون فاصله بود وحشت زده تکونی خوردم و چشمام تا آخرین درجه گشاد شد
_پس همه کارات با نقشه و برنامه ریزی بوده هااااا ؟؟
با ترس و توی سکوت فقط نگاهش کردم
که نگاهش رو توی تک تک اجزای صورتم چرخوند و با حرص بلند غرید :
_با توام گفتم این همه مدت داشتی برام نقشه میکشیدی و من خر نفهمیدم ؟؟
لبام که از زور بغض میلرزید رو به زور تکونی دادم و با غمی که روی دلم سنگینی میکرد زمزمه کردم :
_من رو ببخش !!
_هه ببخشم ؟؟
پلکی زدم که اشکام ریخت
اون که گناهی نداشت من بخاطر منافع خودم الکی وارد این بازیش کرده بودم
پس حق داشت ناراحت باشه
_آره چون فکر نمیکردم اینطور شه
نگاهمو ازش دزدیدم که فکم رو گرفت
و با خشمی که اولین بار بود ازش میدیدم سرمو به سمت خودش برگردوند
_نگاهم کن فکر نمیکردی چطوری بشه ؟؟
فکر نمیکردی لو بری هااا ؟؟
لو برم ؟؟ این داشت از حرف میزد
من که خودم از این وضعیت خسته شده و شروع کرده بودم به اعتراف کردن
توی چشماش خیره شدم و با تموم وجود حرف دلم رو به زبون آوردم :
_نه فکر نمیکردم که عاشقت بشم !!
چند ثانیه توی سکوت و بهت زده خیره چشمام شد یکدفعه درست مثل کوه آماده انفجاری منفجر شد
و بلند فریاد کشید :
_هه عاشق شدی ؟؟
فکر میکنی بعد این همه بازی که سرم درآوردی حرفات رو باور میکنم ؟؟
رهام کرد و عصبی چرخی دور خودش زد
و انگار تازه چشمش به ناهید خورده باشه به سمتش رفت و گفت :
_این داره چی میگه مامان هاااا ؟؟
یعنی چی که میگه بچه توعه
چرخی دور خودش زد و درحالیکه چنگی توی موهاش میزد و با تموم قدرت میکشیدشون بلند ادامه داد :
_وااای خدایا من دارم دیوونه میشم !!
ناهید با صدای داد و فریادهای آراد بالاخره نگاه سردرگمش رو از رو به رو گرفت و خیره چشمام شد
سرمو کج کردم و با نفرت خیره اش شدم
با دیدن اون حجم از نفرت توی نگاهم تکونی خورد مطمعن بودم شوکه شده که یکدفعه پرسید :
_بابات کجاست ؟؟
اون فرستادت سراغ من ک…..
نزاشتم بیشتر از این ادامه بده
حق نداشت اسم بابای من رو به زبون بیاره
صدام رو پس کله ام انداختم و توی حرفش پریدم :
_اسم بابای من رو به زبون نجست نیااااار
اشک توی چشماش جمع شد و گفت :
_اینقدر از من متنفرت کرده ؟؟
داشت پیش خودش چی فکر میکرد
یعنی نمیدونست بابا سالهاست که فوت کرده
درست همون موقعه ای که از غم نداری و بدبختی روزانه با اون همه بدهکار سر و کله میزد
همونطوری که روی زمین نشسته بود
خودش رو به سمتم کشید و جلو اومد
_اون طوری که اون برات صحبت کرده نیست بزار من برات حرف بزنم
دست لرزونم رو جلوش گرفتم و عصبی فریاد زدم
_هیس…. جلو نیا
بی توجه به داد و فریادهام باز جلو اومد
_اونطوری که تو فکر میکنی نیست بابات یه مشت اراجیف تو ذه…..
بس بود هرچی سکوت کردم
حق نداشت به کسی که مرده و دستش از دنیا کوتاست اینطوری تهمت و افترا بزنه
توی حرفش پریدم و بلند فریاد زدم :
_ساکت شوووو نمیخوام هیچی بشنوم
کنارم رسید و سعی کرد دستمو بگیره که نزاشتم و وحشت زده خودمو روی مبل عقب کشیدم
چشماش به اشک نشست
و با بغض خیرم شد
هیچ چیزش رو باور نداشتم
نه این چشمای اشکی و پر التماسش رو ، نه حرفایی که به زبون میاورد و سعی داشت قانعم کنه
_چرا نمیزاری برات توضیح بدم ؟؟
صدامو پس کله ام انداختم و بلند فریاد زدم :
_چی رو میخوای توضیح بدی آخه لعنتی هااا ؟
اینکه چطوری با دوست پسرت سر بابای ساده من رو شیره مالیدی و پولاش رو از چنگش درآوردی ؟؟
یا میخوای بگی چطوری از اول با نقشه بهش نزدیک شدی تا به خاک سیاه بنشونیش یا م….
صدای بهت زده آراد باعث شد حرفمو نصف نیمه رها کنم
_چی ؟؟
با اشکایی که تموم صورتم رو پُر کرده بودن به سمتش چرخیدم
و درحالیکه اشاره ای به ناهید میکردم با نفرت ادامه دادم :
_آره این زنی که بهش میگی مادر این بلاها رو سر ما آورده
با صورتی که عین گچ سفید شده بود
دستی به سینه اش کشید و درحالیکه قسمتی که قلبش هست رو ماساژ میداد
با لبهای لرزون نالید :
_نه باور نمیکنم !!
با دیدن حال بدش نگرانش شدم
ولی الان وقت کم آوردن نبود
باید تا آخر این ماجرا میرفتم
_هه هر جور میلته فقط این رو بدون با بد کسی طرفی و این زن یه هیولاست !!
صورتش دَرهم شد
و دیدم چطور پاهاش لرزید و روی مبل نشست
میدونستم اگه چند دقیقه دیگه ادامه بدم بلایی سرش میاد و ممکنه باز قلبش بگیره
پس بهترین راه رفتن بود و بس !!
بلند شدم و کیفم که روی زمین افتاده بود
رو چنگ زدم و بدون توجه به نگاه های اشک آلود اون زن میخواستم بیرون برم
که صدام زد و گفت :
_نگفتی بابات کجاست ؟؟
قدمام از حرکت ایستاد
و دستم از زور خشم مشت شد
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و روی گونه ام افتاد و با غمی که توی دلم سنگینی میکرد لرزون نالیدم :
_میتونی توی قبرستون پیداش کنی !!
و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهشون بدم
از خونه اش بیرون زدم و با قدمای نامتعادل شروع کردم به راه رفتن
راه میرفتم و از ته دل زار میزدم
آره زار میزدم بخاطر زندگی نکبتی که داشتم
چرا بین این همه آدم زندگی من باید اینطوری باشه ؟؟
با غم سرمو رو به آسمون بالا بردم و با بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود نالیدم :
_خدایا کجایی ؟؟ منم میبینی ؟؟ آخه چرا من ؟؟
نمیدونم چقدر راه رفتم که دیگه نایی توی تنم نمونده بوده و پاهام میلرزید
با حس و حالی بد روی نیمکت توی پارک نشستم و سرم رو به سمت آسمون بالا گرفتم
نگاهمو بین ابرهای تیره و سیاه چرخوندم
و بی اختیار اسم خدا رو زیر لب زمزمه کردم
دلم بدجور گرفته بود
مخصوصا از این زندگی نکبت باری که داشتم
تنها دل خوشی که داشتم هم از دست داده بودم
نفسم رو با فشار بیرون فرستادم
از اون زن متنفر بودم
از اون زنی که تموم زندگیم رو به گند کشیده بود و باعث شده بود اینطوری توی منجلاب گناه غرق بشم
با یادآوری آراد و صورت بهت زده اش قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و لا به لای موهام گم شد
حالا باید چیکار میکردم ؟؟
با این حرفایی که زده و حقیقت ماجرا رو برملا کرده بودم گند زده بودم به همه چی
دیگه نمیتونستم به درست شدن چیزی بین خودم و آراد امیدوار باشم مخصوصا با این حرفایی که زده بودم
بعد از ساعت ها پیاده گشتن تو خیابون ها خسته به سمت خونه راه افتادم و تقریبا نزدیکی های شب بود که به خونه رسیدم
کلافه وارد ساختمون شدم
و میخواستم از پله ها بالا برم و وارد اتاقم بشم که آریا از پشت سر صدام زد و گفت :
_میشه بگی تا الان کجا بودی ؟؟
درمونده ایستادم
حوصله بحث با آریا رو دیگه نداشتم
_خسته ام فردا حرف میزنیم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت جدید نمیزارید تا کی باید صبر کنیم
فردا مگه ی روز در میون نیست
امروز پارت داریم؟
گذاشتم ساعت ۹
سلام خانم ادمین پارت بعدی کی میاد؟
لطفاااا روزی یه پارت بزار خواهشاااااا 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
من اول رمان نخوندم میشه بگیدارادونازی خواهربرادرن؟یانه
ماجرا یکم پیچیده ای یه جورایی خواهر برادر ناتنی میشن بهتره از اول داستان بخونی
اگه خواهر برادر ناتنی هستن پس چطور نازی از اراد حاملست
مادر نازی مادر واقعی اراد نیس فک کنم
واسه همین از اراد حاملس
اره مادرش نیس
نه نیستن یه جایی آراد گفتش این زن مث مادرم میمونه
وای چه بیشعوره فوقش میموند پیش شوهرش حالش بد بود زبون بسته اراد
😢خدا کنه چیزیش نشه
بودن وتحمل کسی که نابودت کرده حتی برای یه لحظه ام سخته
دوباره رفت خونه آریا؟؟؟
این چشه؟؟!
یه محله آدم وجود داره که بره سراغ اونا، باز پاشد رفت پیش آریا که چی بشه
وای کاش هر روز یک پارت میگذاشتی،من تا پارت بعدی میاد جونم بالا میاد