پامو روی پدال گاز فشردم و با سرعت توی جاده افتادم تموم بدنم از شدت خشم میلرزید و حالم رو به راه نبود
نازی تموم مدت ساکت نشسته و به رو به رو خیره شده بود از گوشه چشم نیم نگاهی سمتش انداختم
_هه برای رهایی از من چه کارا که نمیکنی ؟!
سرش کج شد و گیج لب زد :
_نفهمیدم ؟!
دنده رو جا انداختم و عصبی گفتم :
_خودت رو به اون راه نزن
_میگی چی شده یا نه ؟؟
با احساس خفگی شیشه ماشین رو پایین کشیدم و درحالیکه دستمو لبه شیشه میزاشتم حرصی گفتم :
_چی شده ؟؟
آریا گفت رفتی و تموم خونه اش رو زیر و رو کردم
دستمو محکم روی فرمون کوبیدم و بلند ادامه دادم :
_میخواستی اینطوری با این نقشه بچگانه منو دست به سر کنی ؟؟
سرد نگاهم کرد و گفت :
_من همچین کاری نکردم
بلند خندیدم:
_پس میخوای بگی آریا الکی اون حرفا رو به من زده
نگاه ازم گرفت و بی تفاوت گفت :
_خبری از چیزی ندارم و برام مهم نیست که اصلا چی فکر میکنی
با حرص سری به اطراف تکون دادم و سکوت کردم چون اینطوری که پیدا بود میخواست با حرفاش من رو بازی بده
اوکی منم بلدم چطوری بازیش بدم
با رسیدن به خونه ، جلوی عمارت ماشین رو پارک کردم و زودی ماشین رو دور زدم در سمتش رو باز کردم
_پیاده شووو
بدون حرف پیاده شد
در ماشین رو بهم کوبیدم و با قدمای بلند وارد عمارت شدم
به عقب برگشتم تا چیزی بهش بگم
ولی همین که دهن باز کردم با ندیدن کسی پشت سرم اخمام درهم شد و بلند اسمش رو فریاد زدم
ولی انگار نه انگار دارم اسمش رو اینطوری از ته دل فریاد میزنم هیچ عکس العملی نشون نمیداد
دستم از زور خشم مشت شد
و کلافه راه رفته رو برگشتم با دیدنش که همونجا کنار ماشین دست به سینه ایستاده خشمم اوج گرفت
_احیانأ کر شدی که اینقدر صدات میکنم نمیای ؟؟
_من پامو داخل خونه اونا نمیزارم
هه تازه فهمیده بود که باید ازمون دوری کنه و نباید پاشو داخل خونمون بزاره
بعد اون همه نقشه هایی که برامون کشیده و بلاهایی که سرمون آورده تازه به همچین نتیجه ای رسیده …عجب !!
_داری با من شوخی میکنی نهههه ؟؟
وقتی که داشتی نقشه میکشیدی خوب همش اصرار میکردی که توی این خونه زندگی کنی
_اون موقع فرق میکرد
_آهاااان فرقش این بود که میخواستی ما رو گول بزنی آره ؟؟
بالاخره تونستم عصبیش کنم
اخماش رو توی هم کشید و سمتم اومد که چیزی بگه یکدفعه نگاهش پشت سرم کشیده شد و خشکش زد
به عقب چرخیدم ببینم چی دیده
که با دیدن مامان اخمام درهم شد
میخواستم از زیر زبونش حرف بیرون بکشم
حالا بهترین موقعیت برای رویارویی هر دوتاشون بود
مامان با دیدن نازی چشماش برقی زد و سمتش اومد
_خوش اومدی دخترم
یکدفعه صدای جیغ بلند نازی بود که توی عمارت پیچید
_به من نگوووووو دختررررررررم
مامان دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد
_باشه باشه آروم باش
با صورتی از خشم سرخ شده نیم نگاهی سمت من انداخت و گفت :
_برای چی من رو آوردی اینجا ؟؟
آوردیم پیش این تا عذابم بدی آره ؟؟
داشت درباره چی حرف میزد
این همون آدمی نبود که برای ورود به این خونه و نزدیک شدن بهمون هزار جور نقشه کشید
پس الان داشت از چه عذابی حرف میزد
با پوزخندی عصبی سمتش رفتم و گفتم :
_اونی که عذاب کشیده منم نه تووو فهمیدی ؟؟
منی که بازیم دادی و درست مثل عروسک خیمه شب بازی دستم انداختی
همه این حرفا رو با داد میگفتم
اول قیافه حق به جانب و عصبی داشت
ولی هر کلمه ای که از دهنم بیرون میومد باعث شدن کم کم اشک توی چشماش جمع بشه و با بغض نگاهم کنه
ولی بغض و گریه اش فایده ای برای من نداشت باید به حرف میومد و همه چی رو برام میگفت
مخصوصا از گذشته شومی که بین خودش و مادرم که من ازش بیخبر بودم
پس بین هردوشون ایستادم و با اخمای درهم غریدم :
_حالا منتظرم حرف بزنید
مامان که برای حرف زدن مشتاق تر به نظر میومد دودل نیم نگاهی سمتم انداخت و خطاب به نازی گفت :
_باور کن من از وجودت باخبر نبودم یعنی بابات ن…
نازی عصبی توی حرفش پرید
_از وجودم باخبر نبودی ؟؟
یا سر بابای بدبختم رو کلاه گذاشتی و تموم پولاش رو بالا کشیدی و فِلِنگ رو بستی
مامان دستاش رو توی هم گره زد و خیلی عادی انگار نه انگار چیزی شده گفت :
_من و بابات باهم نمیتونستیم !!
با این حرفش دیدم چطور نازی برای ثانیه ای نفس کشیدن از یادش رفت و خشکش زد
درست مثل کسایی که روح از تنشون پریده باشه بود نگران خواستم سمتش برم که به خودش اومد و بلند و دیوونه وار شروع کرد به قهقه زدن
قهقه های از ته دل و هیستریک وار
معلوم بود توی حال خودش نیست ، ناهید رو با دست به من نشون داد
و بین خنده هاش بریده بریده گفت :
_وااای خدای من میشنوی چی میگه ؟؟
میگه باهم نمیتونستیم
رمان قشنگی اما حیف که خیلی طولانی شده و پارت ها خیلی کم هستند و دیر پارت گذاری می کنید ولی در اصل رمان قشنگیه ممنونم
امروز پارت داریم؟؟
چرا انقد کش پیدا کردکنجکاوم بدونم ادامش چیه😫
چرا مسخرش میکنید رمان
من دیگه این رمان رو نمی خونم خسته کنندست اههههه داره کشش میده
خدایا الان اگه اونجا بودم نازی سگ رو خفه میکردم کثافت نمیگه بهش حامله اس چون از یک خون نیستن پس هیچ مشکلی نداره این بچه و این ها هم که خواهر و برادر واقعی نیستن
نازی از کجا میدونه خواهر برادر نیستن ؟
دیگه واقعا داره مسخره میشه
قبلا خیلی بهتر بود ولی الان نویسنده هی داره کش میده داستانو
ديگه خسته كننده شده انقدر كش پيدا كرده ي مساله!حل هم نميشه فقط هي كشش ميدن حوصله سر بر شد
واقعان😂😂😂😂