رمان عشق ممنوعه استاد پارت 148

0
(0)

 

پامو روی پدال گاز فشردم و با سرعت توی جاده افتادم تموم بدنم از شدت خشم میلرزید و حالم رو به راه نبود

نازی تموم مدت ساکت نشسته و به رو به رو خیره شده بود از گوشه چشم نیم نگاهی سمتش انداختم

_هه برای رهایی از من چه کارا که نمیکنی ؟!

سرش کج شد و گیج لب زد :

_نفهمیدم ؟!

دنده رو جا انداختم و عصبی گفتم :

_خودت رو به اون راه نزن

_میگی چی شده یا نه ؟؟

با احساس خفگی شیشه ماشین رو پایین کشیدم و درحالیکه دستمو لبه شیشه میزاشتم حرصی گفتم :

_چی شده ؟؟
آریا گفت رفتی و تموم خونه اش رو زیر و رو کردم

دستمو محکم روی فرمون کوبیدم و بلند ادامه دادم :

_میخواستی اینطوری با این نقشه بچگانه منو دست به سر کنی ؟؟

سرد نگاهم کرد و گفت :

_من همچین کاری نکردم

بلند خندیدم:

_پس میخوای بگی آریا الکی اون حرفا رو به من زده

نگاه ازم گرفت و بی تفاوت گفت :

_خبری از چیزی ندارم و برام مهم نیست که اصلا چی فکر میکنی

با حرص سری به اطراف تکون دادم و سکوت کردم چون اینطوری که پیدا بود میخواست با حرفاش من رو بازی بده

اوکی منم بلدم چطوری بازیش بدم
با رسیدن به خونه ، جلوی عمارت ماشین رو پارک کردم و زودی ماشین رو دور زدم در سمتش رو باز کردم

_پیاده شووو

بدون حرف پیاده شد
در ماشین رو بهم کوبیدم و با قدمای بلند وارد عمارت شدم

به عقب برگشتم تا چیزی بهش بگم
ولی همین که دهن باز کردم با ندیدن کسی پشت سرم اخمام درهم شد و بلند اسمش رو فریاد زدم

ولی انگار نه انگار دارم اسمش رو اینطوری از ته دل فریاد میزنم هیچ عکس العملی نشون نمیداد

دستم از زور خشم مشت شد
و کلافه راه رفته رو برگشتم با دیدنش که همونجا کنار ماشین دست به سینه ایستاده خشمم اوج گرفت

_احیانأ کر شدی که اینقدر صدات میکنم نمیای ؟؟

_من پامو داخل خونه اونا نمیزارم

هه تازه فهمیده بود که باید ازمون دوری کنه و نباید پاشو داخل خونمون بزاره

بعد اون همه نقشه هایی که برامون کشیده و بلاهایی که سرمون آورده تازه به همچین نتیجه ای رسیده …عجب !!

_داری با من شوخی میکنی نهههه ؟؟
وقتی که داشتی نقشه میکشیدی خوب همش اصرار میکردی که توی این خونه زندگی کنی

_اون موقع فرق میکرد

_آهاااان فرقش این بود که میخواستی ما رو گول بزنی آره ؟؟

بالاخره تونستم عصبیش کنم
اخماش رو توی هم کشید و سمتم اومد که چیزی بگه یکدفعه نگاهش پشت سرم کشیده شد و خشکش زد

به عقب چرخیدم ببینم چی دیده
که با دیدن مامان اخمام درهم شد

میخواستم از زیر زبونش حرف بیرون بکشم
حالا بهترین موقعیت برای رویارویی هر دوتاشون بود

مامان با دیدن نازی چشماش برقی زد و سمتش اومد

_خوش اومدی دخترم

یکدفعه صدای جیغ بلند نازی بود که توی عمارت پیچید

_به من نگوووووو دختررررررررم

مامان دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد

_باشه باشه آروم باش

با صورتی از خشم سرخ شده نیم نگاهی سمت من انداخت و گفت :

_برای چی من رو آوردی اینجا ؟؟
آوردیم پیش این تا عذابم بدی آره ؟؟

داشت درباره چی حرف میزد
این همون آدمی نبود که برای ورود به این خونه و نزدیک شدن بهمون هزار جور نقشه کشید

پس الان داشت از چه عذابی حرف میزد
با پوزخندی عصبی سمتش رفتم و گفتم :

_اونی که عذاب کشیده منم نه تووو فهمیدی ؟؟
منی که بازیم دادی و درست مثل عروسک خیمه شب بازی دستم انداختی

همه این حرفا رو با داد میگفتم
اول قیافه حق به جانب و عصبی داشت
ولی هر کلمه ای که از دهنم بیرون میومد باعث شدن کم کم اشک توی چشماش جمع بشه و با بغض نگاهم کنه

ولی بغض و گریه اش فایده ای برای من نداشت باید به حرف میومد و همه چی رو برام میگفت

مخصوصا از گذشته شومی که بین خودش و مادرم که من ازش بیخبر بودم

پس بین هردوشون ایستادم و با اخمای درهم غریدم :

_حالا منتظرم حرف بزنید

مامان که برای حرف زدن مشتاق تر به نظر میومد دودل نیم نگاهی سمتم انداخت و خطاب به نازی گفت :

_باور کن من از وجودت باخبر نبودم یعنی بابات ن…

نازی عصبی توی حرفش پرید

_از وجودم باخبر نبودی ؟؟
یا سر بابای بدبختم رو کلاه گذاشتی و تموم پولاش رو بالا کشیدی و فِلِنگ رو بستی

مامان دستاش رو توی هم گره زد و خیلی عادی انگار نه انگار چیزی شده گفت :

_من و بابات باهم نمیتونستیم !!

با این حرفش دیدم چطور نازی برای ثانیه ای نفس کشیدن از یادش رفت و خشکش زد

درست مثل کسایی که روح از تنشون پریده باشه بود نگران خواستم سمتش برم که به خودش اومد و بلند و دیوونه وار شروع کرد به قهقه زدن

قهقه های از ته دل و هیستریک وار
معلوم بود توی حال خودش نیست ، ناهید رو با دست به من نشون داد

و بین خنده هاش بریده بریده گفت :

_وااای خدای من میشنوی چی‌ میگه ؟؟
میگه باهم نمیتونستیم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
1 سال قبل

رمان قشنگی اما حیف که خیلی طولانی شده و پارت ها خیلی کم هستند و دیر پارت گذاری می کنید ولی در اصل رمان قشنگیه ممنونم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط رها
...
...
2 سال قبل

امروز پارت داریم؟؟

Lonely
Lonely
2 سال قبل

چرا انقد کش پیدا کردکنجکاوم بدونم ادامش چیه😫

مونس
مونس
2 سال قبل

چرا مسخرش میکنید رمان

بنده خدا
بنده خدا
2 سال قبل

من دیگه این رمان رو نمی خونم خسته کنندست اههههه داره کشش میده

asma
asma
2 سال قبل

خدایا الان اگه اونجا بودم نازی سگ رو خفه میکردم کثافت نمیگه بهش حامله اس چون از یک خون نیستن پس هیچ مشکلی نداره این بچه و این ها هم که خواهر و برادر واقعی نیستن

Roya
Roya
پاسخ به  asma
2 سال قبل

نازی از کجا میدونه خواهر برادر نیستن ؟

Sooria
Sooria
پاسخ به  asma
2 سال قبل

دیگه واقعا داره مسخره میشه
قبلا خیلی بهتر بود ولی الان نویسنده هی داره کش میده داستانو

𝑀𝑎𝑟𝑗𝑎𝑛
𝑀𝑎𝑟𝑗𝑎𝑛
پاسخ به  Sooria
2 سال قبل

ديگه خسته كننده شده انقدر كش پيدا كرده ي مساله!حل هم نميشه فقط هي كشش ميدن حوصله سر بر شد

Fatima
Fatima
پاسخ به  𝑀𝑎𝑟𝑗𝑎𝑛
2 سال قبل

واقعان😂😂😂😂

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x