با صدای فریادم آنچنان از جاش پرید
که گوشی توی دستش تکونی خورد و
نزدیک بود روی زمین بیفته
– چشم الان میرم از پایین زنگ میزنم
با درد چشم غره ای بهش رفتم :
– برووووووو فقط زود باش
با بیرون رفتنش از اتاق قدمی برداشتم
که درد بدی توی شکمم پیچید ، از
شدتش لبم رو محکم زیر دندون فشردم
که طمع تلخ خون توی دهنم پیچید
با غم و اشکای حلقه شده توی چشمام
سرمو بالا گرفتم و زیر لب با بغض زمزمه
کردم :
خدایااااااااااا فقط همین یه بار به دادم
برس !!
زیر لب مدام اسم خدا رو صدا میزدم
و ازش میخواستم فقط فقط فقط
بچه ام سالم باشه
به هر بدبختی که بود خودم رو بیرون
خونه رسوندم شانس آوردم خونه
خالی بود وگرنه با وجود نگهبانا مگه
میتونستم جون سالم به در ببرم
هه آقا اینقدر مشغول اون دختر و بچه اش
شده که برای اولین بار خونه رو
خالی از نگهبان گذاشته و رفته
میترسیدم سر برسه نزاره برم
و با دیدن حال بدم پی به همه چی ببره
با دلشوره به سختی همونجا کنار دیوار
روی زمین نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم
عرق سردی روی تنم نشسته بود و کم کم داشتم
میلرزیدم
دیگه داشتم ناامید میشدم
که خداروشکر ماشین آژانس دقیق کنار
پام ایستاد تا دیر نشده سوار شدم و با
صدایی که از شدت درد میلرزید گفتم :
– برید بیمارستان زود باشید
فهمید حالم بده چون با عجله پاشو روی
پدال گاز فشرد و طولی نکشید
به بیمارستان رسیدیم و دیگه نفهمیدم
چی شد فقط بعد از چند دقیقه خودم
رو نیمه جون روی تخت بیمارستان پیدا
کردم
سِرُمی به دست بی جونم وصل بود
تکون آرومی خوردم که یکدفعه با
یادآوری اتفاقایی که برام افتاده بود
وحشت زده دستمو روی شکمم گذاشتم
و زیر لب با بغض زمزمه کردم :
– بچه ام
کسی توی اتاق نبود
وحشت و ترس توی وجودم ریشه دونده
بود
و نمیتونستم آروم باشم
باید از خوب بودنش مطمعن میشدم
وگرنه از دلشوره و اضطراب اینکه بلایی
سرش اومده باشه میمیردم
به هر سختی که بود
زنگ گوشه تخت رو فشردم به منتظر
موندم طولی نکشید پرستار وارد اتاق شد
و سمتم اومد
– چیزی شده خوشگل خانوم ؟؟
با اینکه میترسیدم چیزه بدی بهم بگه
ولی دل به دریا زدم و باصدایی که از
ته چاه بیرون میومد نالیدم :
– حال بچه ام خوبه ؟؟
ناراحتی توی نگاهش نشست
همین هم باعث دلم هوری پایین
بریزه و با ترس خیره دهنش بشم تا خبر
بدی بهم بده
نه نه خدایا التماست میکنم بچه ام رو
ازم نگیر
تنها امیدم توی این دنیا فقط خودشه
اونو برام نگه دار
بلاخره بعد از اینکه من کلی حرص
خوردم و از ترس نزدیک بود بیهوش
بشم به حرف اومد و گفت :
– خون ریزی زیادی داشتید ولی …
نزاشتم حرفش رو کامل کنه دستپاچه
سعی کردم از روی تخت بلند شم
– ولی چی ؟؟ نگید که بلایی سر بچه ام
اومده
به سمتم اومد و نزاشت که بلند شم
– چیکار میکنی بخواب نباید تکون
بخوری برای بچه ات خوب نیست
ناباور سرم به سمتش چرخید
– گفتید بچه ام ؟؟
خندید :
– آره دختر خوب بچه ات صحیح و
سالمه فقط باید یه مدت استراحت
مطلق داشته باشی و از جات تکون
نخوری
توی بغض و اشکای حلقه شده توی
چشمام بلند خندیدم باورم نمیشد این
خطر از سرم گذشته باشه و بچه ام
صحیح و سالم باشه
دستش رو گرفتم و تشکر آمیز گفتم :
– خیلی ممنونم
آمپولی توی سِرُمم خالی کرد
و با لبخند بزرگی گوشه لبش گفت :
– خواهش میکنم وظیفه اس عزیزم فقط
استراحت کن و تکون نخور باشه
دست لرزونمو روی شکمم کشیدم
و با حس برجستگی کوچیک زیر دستم
نفس عمیقی کشیدم
– چشم حواسم هست خانوم پرستار
بعد از اینکه وضعیتم رو چک کرد بیرون
رفت
و حالا من مونده بودم با دنیایی از فکرای
مختلف فکرایی که داشتن دیوونه ان
میکردن..
توروخدا بگوووو کجاستتتتت🥺🥺
لطفااا به ماااا بگووووو😭😭
تورو خدا بذار قبل از مرگم تمومش کنم
من حتی اگه تو این سن نمیرمم از بس واسه این پارتای کوتاه حرص میخورم که آخرش میمیرما😐😔
میشه آدرس جای دیگه که این رمان اشتراک گذاشتن بهم بدین ..والا خسته شدم هرروز بیام اینجا دوتا خط ناقابل نوشته شده
یه مشت چرت وپرت من سه روزنخوندم گفتم بلکه یه اتفاقی ،هیجانی چیزی اتفاق افتاده باشه اومدم خوندم تاهمونجااستپ کردن فقط بحث وجدل
دیدین گفتم بچش هیچیشنیس😒
خدا!!!!
الان این رفت بیمارستان، بیمارستان دنبال همراهش نمیگرده؟؟ والا تا تکلیف همراه و پرداخت صندوق مشخص نشه، فشار خونش رو هم نمیگیرن چه برسه به بستری و …
لعنت به من که این رومان رو خوندم ، چقدر منتظر باشم هر روز چند تا خط بخونم من از اول تا پارت 164 رو تو دو روز خوندم الان دو روزه دارم دیوونه میشم چقدر کوتاه میزارین؟؟؟؟!!!! دارین خواننده هارو معتاد و پیگیر میکنین که بتونین تبلیغات سایت رو انجام بدین…..
😐۲ روز پارت نذار در عوض اینقدر کم ننویس
چه رمان ها که شروع شدند و به پایان رسیدند و این دو هنوز بهم نرسیدند:^
از ۱۷ سالگیم شروع کردم بخوندن این رمان فک کنم تا ۷۱سالگی ادامه بدم انقدر که پارتا کوتاههههه😑😑😑😑
لعنت بهت نازی… انقد منو حرص میدی… یا تو دهنش خونه یا مقاومتش میکشنه یا داره زر میزنه…
نازلی رف دکتر … بچش خداروشکر سالمه ):
و اون مونده و فکرایی ک داشتن دیوونش میکرد
😂😐
کل پارت 166 همین بود /:
نویسنده ی عزیز یا طولانی ترش کن …
یا حداقل انقدر درباره چیزهای کوچیک توضیح نده…!
درسته زیباتر میکنه ):
ولی دیگه زیاد از حد اتفاقاتو توضیح (کش) میدی .
دلتون بیاد بیشتر پارت بزارید ..این دوتا خط چه فایده ای داره
دیگه دارم کلافه میشم از این پارتهای دو خطی
فکر کنم تا ابد دهر این داستان ادامه داشته باشه
از بقیه کارکترا هم استفاده کنین چرا آراد نمی فهمه نازی حاملست ؟ناهید کدوم گوریه ؟خاتون چرا اب شده رفته تو زمین ؟الان چند قسمت که همین طوری نازلی حالش بد میشه آراد نمی فهمه
آراد الان کجای؟
مائده دیگه باید بدون نازلی حامله ی 🥺