رمان فقط برای من بخون پارت 2

5
(2)

– شما زیاد به چشمام توجه نکنید بعضی وقتها قاطی می کنه

دیگه چیزی نگفت منم سرمو به سمت شیشه چرخوندم و داشتم از ترافیک شهرم لذت می بردم

جلوی خونمون که رسیدیم کولمو از صندلی عقب برداشتم به هامون گفتم

– ممنون که رسوندید و ببخشید بخاطر من صدمه خوردید

– خواهش می کنم خودم هم خسته بودم امروزم به اسرار سام اومدم در ثانی دیگه عادت کردم به خاطر شما جون و مالم به خطر بیافته

– خوب این عادت زشتو ترک کنید

– اگه تونستم چشم

در ماشینو باز کردم و بدون خدافظی از ماشین پیاده شدم

الدنگ انگار من ازش خواستم با پسره زدو خورد کنه اصلا حقته که لبت خون اومد می خواستی تو کار دختر مردم فوضولی نکنی دیگه پشت سرمم نگاه نکردم می دونستم هامون هنوز نرفته اخه صدای ماشینو نشنیدم بدون این که به حس فوضولیم رو بدم وارد ساختمان شدم و سوار اسانسور شدم در و که باز کردم یه نیرو منو به سمت پنجره کشوند پرده رو بادست کنار زدم می خواستم ببینم هامون رفت که دیدم ماشینش همون جاست دقت کردم دیدم شیشه ی سمت خودش پایینه و داره ساختمون ما رو نگا ه می کنه چشمش که به من افتاد دیگه واینستادم پرده رو انداختمو رفتم لباسمو تعویض کنم

/////////////////////////////////////////////////////////////

سلام صبح بخیر

به به انا خانوم خوش صدا صبح شما هم متعالی بابت دیروزم خواهش می کنم قابلی نداشت که رسوندمتون اصلا وظیفم بود

– با پرویی نگاه هامون کردم که به دیواره ی اسانسور تکیه زده بود

– حالا که می دونید وظیفتونه دیگه چرا می گید

– عجب زبونی داری دختر یه روز بالاخره کوتاش می کنم

– فعلا که از مادر زاده نشده شما هم به خودت زیاد فشار نیار در توانت نیست

– چرا هست اونی که روبروت وایساده از مادرش 32سال پیش زاده شده قول می دم اون زبونتو کوتاه کنم همون موقع هم اسانسور وایساد بدون اینکه نگاه دیگه ای کنم خارج شدم و رفتم شرکت به ابدارچی و منشی شرکت یه سلامی دادمو رفتم تو اتاقی که مخصوص من بود با خودم حرف می زدم

– می خواد زبون منو کوتاه کنه مراقب باشه من زبو نشو قطع نکنم خوب کردم که جوابشو دادم حالا تازه اولشه

مشغول به کار شدم وای اینقدر سرم شلوغ بود که ناهارم نخوردم به ساعتم یه نگاه کردم دیدم 5 عصر

وای انا یه کله تا این ساعت کار کردی دیگه گور پدر کار چشات کور شد اینقدر اعداد و ارقام خوندی و چک کردی دیگه جمع کن با این فکر پرونده های که کامل شده بودن و گرفتم بغلم تا ببرم معاونت امور مالی در و که باز کردم خوردم به یکی همه ی پرونده ها پخش و پلا شد کفری شدم همه ی کاغذها از پروندها در اومده بودن و باهم قاطی شده بودن سرمو بلند کردم ببینم کدوم کوری بود که منو ندید و خورد بهم دیدم همون سوسک سیاه هامونه

– باخشم گفتم ببینید چی کار کردید ؟ همشون قاطی شدن حالا باید یه روز کامل فقط اینارو جفت و جور کنم

– فدای سرم بهت حقوق می دم که همین کارو کنی دیگه

– ااا اینجوریه بعدم صدام اوردم پایین تا کسی نشنوه البته کسی اون اطراف نبود گفتم

– بهتره به دوست دخترتون بگید فدایی سرتون بشه من یکی اهل شهید شدن نیستم

شروع کردم به جمع اوری پروندها همه رو جمع کردمو گذاشتم تو بغل هامون

هامون گفت : چرا اینارو گذاشتی بغل من

– اشتباه از شما بود منم سرم شلوغه خودتون ترتیبشو بدید

– هامون یه لبخندی زدو جواب داد : تخصص من ترتیب دادن دخترای زبون درازه کار من ترتیب دادن کاغذا نیست و اومد تو اتاقمو تمام پوشه هارو گذاشت رو میزم بسمتم چرخیدو گفت : تا فردا صبح همه رو می خوام این یه دستوره و از در اتاقم بیرون زد

هر چی فحش بلد بودم تو دلم با صدا و بی صدا نثارش کردم از فحشهای معمولی گرفته تا فحشهای چیز دار حالا باید چه غلطی کنم یه ساعت دیگه شرکت تعطیل می شه ای تو روحت هاپو پی پی کنه هامون ببین چجوری بدبختم کردی

بسمت میزم رفتمو ورقهارو روهم گذاشتم همه ی پوشه ها هم یه طرف دیگه گذاشتم حالا خوبه بالای ورقه ها شماره صفحه زده شده بودن ولی خوب باید دقت می کردم تا صفحه ی اشتباهیو وارد یه پوشه دیگه نکنم بازم از چشمای خوشکلم معذرت خواستم که بخاطر خریت هامون باید ازشون کار بکشم از شکمم هم عذر خواهی کردم که تا الان چیزی توش نریختم دیگه جدی شدمو خودمو مشغول کارم کردم

از شدت گرسنگیو خستگی به خودم اومدم به ساعتم یه نگاه انداختم صدای وایم اونقدر بلند بود که خودم 6متر پریدم هوا ساعت 1شب بود پس چرا کسی صدام نزد به سرعت در اتاقمو باز کردم همه جا تاریک بود فقط یه نور کمی از سالنی که مخصوص منشی بود می یومد با صدای لرزون صدا کردم

– کسی اینجا نیست

– اقا باقر

– کسی نیست تو این خراب مونده همه جارو سرکشی کردم بعضی از اتاقها قفل بودن بقیه هم باز بودن کسی توشون نبود بیشورا منو اینجا گذاشتن خاک برسرت اقا باقر نباید قبل از رفتن این خراب مونده رو چک کنی ببینی کسی هنوز مونده یا همه رفتن همین جوری داشتم با صدای بلند غر غر می کردمو فحش می دادم ای هامون خدا بگم چی کارت کنه الهی اون چشمای سیاه قشنگت لوچ بشن الهی بخوابی و بلند شدی اون قد رعنات نصف بشه الهی زلزله بیاد خونتو تواوار دستشوییتون گرفتار بشی خلاصه هرچی به ذهنم می رسید بدون فکر رو زبونم می اوردم حالا باید چه غلطی بکنم دوباره با صدای بلند تری گفتم وای هامون اگه دستم بیافتی

– چی کارم می کنی ؟

به سرعت صوت به عقب برگشتمو جیغ کشیدم

– چته جیغ نکش من هامونم دختره ی جیغ جیغو

این اینجا چه غلطی می کرد وای خاک برسرم همه حرفامو پس شنیده

– خوب نگفتی چه کارم می کردی ؟ در ضمن محض یاد اوری می گم عادت ندارم زیاد ی تو توالت بمونم حالا اینایی که می گفتی به حساب نفرین بزارم یا تعریف چشمای قشنگ قد رعنا ……

– می دونی ساعت چنده چرا کسی منو صدا نزد خوب این اقا باقر مفت خور نباید شرکتو قبل رفتنش چک کنه من باید تا این موقع شرکت بمونم

– اقا باقرو من مرخص کردم می دونستم که هنوز تو اتاق کارتی حتی یبارم در اتاقتو باز کردم ولی تو غرق کارت بودیو متوجه من نشدی منم صبر کردم تا کارت تموم بشه ولی خوب کارت تا این ساعت طول کشید

– نخیر کار من نبود بهتره بگید من تو شرکت موندم تا خراب کاری شما رو تموم کنم

– حالا هم تموم شد بهتره منو ببرید خونه ساعت 1نیمه شبه

– هامون بسمتم اومدو تو یه قدمیم ایستاد زل زد تو صورتم گفت : ازم خواهش کن تا ببرمت

– عمرا ” وظیفته که منو ببری یاد باشه خودت صبحی تو اسانسور گفتی وظیفه داری منو برسونی ؟

پس تو هم یادت باشه گفتم من نمی تونم ترتیب کاغذارو بدم رشته ی من تو ترتیب دادن دخترای زبون درازه حالا تا ترتیب تو رو ندادم کیفتو بردار که برسونمت

اب دهنمو با ترس قورت دادم چشماش یکمی قرمز شده بود بدم نگام می کرد یجوری نگام می کرد که انگاری لخت و عریون جلوش وایسادم سریع به سمت اتاقم رفتم تا کیفمو بردارم از اتاق که بیرون اومدم اونم رفت سریع از اتاقش کتشو برداشت و راه افتاد مثل این جوجه ها دنبالش راه افتادم تو اسانسور هم دورترین نقطه رو برای وایسادن انتخاب کردم هامون هم سوار شد و دکمه ی پارکینگو زد از اسانسو ر خارج شدیم و به سمت ماشینش را افتادیم تو دلم گفتم تو می خوای ترتیب منو بدی عوضی حالا ببین چجوری حالتو می گیرم سوار ماشین هامون شدیم خدای عجب ماشینیه معلومه خییلی هم به ماشین اهمیت می ده یه فکر شییطانی از سرم رد شد ولی برای اجراش الان موقع مناسبی نبود فردا باید این کارو انجام بدم نزدیک خونه که رسیدیم هامون گفت گرسنه نیستی ؟

چرا والا از صبح هیچی نخوردم

ناهارم نخوردی

نخیر دیگه معدم چسبیده به کمرم

می یای بریم یه چیزی بخوریم

نه خوابم می یاد منو زودتر برسونید بعدش برید هر چی دوست دارید بخورید ولی من الان فقط می خوام بخوابم

گرسنه باشی که نمی تونی درست بخوابی

تو خونه یه چی می خورم ولی خیلی خسته ام

دیگه هامونم لال مونی گرفت و اسرار نکرد بیشور تا الان منو شرکت نگه داشته حالا می خواد منو ببره شام بخورم کوفت بخورم بهتره تا اینکه با این برم شام بخورم وارد خیابون خودمون شدیم هامون زد رو ترمز منم می خواستم لجشو بیشتر در بیارم گفتم

با اینکه نباید بخاطر انجام وظیفتون از شما تشکر کنم ولی چون خیلی قلب مهربونی دارم می گم ممنون

و به سرعت دروباز کردم و از ماشین بیرون زدم می دونم که الان مثل اژدها قرمز شده تو دلم گفتم اخی دلم خنک شد بخور هسته شم تف کن که حقته

وارد خونه که شدم سریع یه چی خوردمو خوابیدم

وای بیچاره شدم خواب موندم ساعت 9بود سریع حاظر شدمو از خونه زدم بیرون وقت نمی شد که منتظر

تاکسی بمونم یه دربستی گرفتم و راهیه شرکت شدم اروم اروم داشتم سمت اتاقم می رفتم که هامون مثل

جن جلوم ظاهر شد

عجب خانوم تشریف اوردن هنوز جوابی نداده بودم که صدای سام هم از پشت سر هامون شنیدم

سلام انا خانم خوبی ؟

سلام ممنون ستاره چطوره ؟

اونم خوبه نمی دونست دارم میام اینجا وگرنه می یومد

می گم انا مدیر عاملی می یای شرکت افرین خوشم اومد

نه بابا خواب موندم البته تقصیر بعضیا بود که خواب موندم

– صدای هامون در اومد بعضیا یعنی من اره

– دقیقا . اره

– باشه این ماه که حقوقتو نصف کردم می فهمی اینجا شرکته نه خونه ی خاله

– اااااا اگه شرکته چرا من دیشب تا 1اینجا موندم

– موندی که کاراتو انجام بدی

– کارام نه کارای شمارو

– سام به این دختر زبون دراز بگو با من کل کل نکنه

انا خانوم هامون می گه کل کل نکنید

اقا سام شما هم بگید سر به سر من نزاره تا منم کل نندازم

هامون انا می گه سربه سر من نزار تا منم کل نندازم

– سام بهش بگو اگه مثلا یر به سرش بزارم چی می شه ؟

انا هامون می گه اگه سر به سرش بزارم چی می شه

– بگید بد می شه امتحانش مجانیه

هامون انا می گه اههههههههه به من چه اصلا منم دیونه کردید خوب مثل ادم با هم حرف بزنید دیگه

هامون اومد یه چی بگه که سام پرید بین حرفشو گفت

وای انا بیا بریم می خوام یه چیز باهال نشون بدم

تو دلم گفتم وا چه زود خودمونی می شه حالا خوبه دوست زنشم اینم یه دیونه مثل این هامونه

– چی می خواید نشون بدید ؟

– اه برو کنار هامون بیا بریم اتاق هامون تا نشونت بدم

– بدون نگاه کردن به هامون با سام وارد اتاق هامون شدیم هامونم که اصلا حساب نکردیم

سام سریع لب تاب هامون چرخوند سمت من و خودش چارتا کلیک کردو رفت تو یوتیوب دهنم باز مونده

بود این که من بودم

صدای سام در اومد : دیشب داشتم تو یوتیوب چرخ می زدم که اینو دیدم دختر اواز خوان تهرونی

اینو کی گذاشته اینجا ؟؟؟؟

اتفاقا همین سوالو هامونم پرسید نمی دونم ولی خودمونیم ببین چند هزارتا بازدید کننده داشته

یه نگاه انداختم مخم عربی زد به سام کفتم برام دردسر نشه یه وقت ؟

نه بابا مشکلی پیش نمی یاد

– صدای هامون در اومد اگه هم برا ت دردسر بشه حقته یاد می گیری که تو کوه و دشت نزنی زیر اواز

همچین شیطونه می گه یه چی بگم تا فیها خالدونش بسوزها ولی می دونم چجوری ادبت کنم پس یه

لبخندی زدمو گفتم

فدای سرتون اگه گیر افتادم اسم شمارو اولین اسم می برم می گم این اقا منو اغفال کرد تا بخونم

سام زد زیر خنده و گفت ایول اسم زن منو فقط نبر .

به سام گفتم برای اون ورپریده هم دارم تو دبیرستانم وقتی یه گندی می زد من مجبور بودم ماله بکشم و بعد بلند شدمو رو به سام گفتم :

به هر حال طوری نمی شه منم دیگه برم به کارم برسم هر چند قراره این ماه یه ادم حق خور .حق

منو بخوره و چیزی بهم نده یه لبخند مکش مگر منم به هامون زدم و از اتاق خارج شدم ..

رفتم تو اتاقم بقیه ی کارامو به سرعت انجام دادم و همه ی پرونده هارو با احتیاط تو دستم گرفتم که به

قسمت امور مالی برم وقتی برگشتم منشی سر جاش نبود این بهترین فرصت بود تا نقشمو به اجرا بزارم

سریع از شرکت زدم بیرون یه راست به سمت پارکینگ رفتم به به ماشین هامون جونم که اینجاست حیف

که قراره ارایش بشی عزیزم با سوهان ناخونم رو کاپوتش ارم رنو رو کشیدم چه باهال شد ماشین بنز با

ارم رنو دیگه به لاستیکاش کاری نداشتم همین بسش بود سوهان ناخونمو تو جیب مانتوم گذاشتم و

برگشتم ولی ای کاش بر نم یگشتم همون مرد که روز اولی تو اسانسور دیدمش پشتم وایساده بود داشت

نگام می کرد دیگه فاتحه مو خوندم حتما به هامون می گه ولی لبخند زد اخی یه ذره خیالم راحت شد بعد به من گفت :

از هامون دل پری داری ؟؟؟؟

-راستش اره باید ادب می شد!

-کارمند جدیدشی ؟

-بله تقریبا جزو جدیدیا هستم

خوب واسه چی دلت از هامون پره تا اونجا که هامون و می شناسم رابطه اش با دخترها عالیه

اه این پسره هم وقت گیر اورده ها به تو چه خوب ولی مودبانه جواب دادم :یه چیزی به من گفت که باید ادب می شد حالا شما می ری بهش می گید که کار من بود ؟

-نه من چیزی ندیدم خیالت راحت

یه لبخندی زدمو تشکر کردم خواستم سوار اسانسور بشم که دوباره صداشو شنیدم

من بابک هستم همسایه شرکت شما .

ازش پرسیدم :همون دفتر وکالته ؟

بابک سری تکون دادو تایید کرد منم گفتم :خوشبختم اقای بابک

خوب اسم این زیبا روی خشن چی هست ؟

من انا بیتا هستم خوشبختم ولی ببخشید برم تا رییسم چیزی نفهمیده بازم ممنون که نمی گید خدافظ

سریع دکمه ی اسانسورو زدم وارد شرکت شدم اخی هنوز منشیه سرجاش نیست با خیال راحت رفتم تا

به بقیه کارام برسم همزمان که کارامو می کردم واسه خودم زیر لبی اوازم می خوندم سام وارد اتاقم شد

و گفت :انا خانوم من دارم می رم با این دیونه هم زیادی کل ننداز

از جام بلند شدم و گفتم :به سلامت به ستاره خیلی سلام برسونید چشم باهاش کاری ندارم

سام که رفت منم دیگه خسته شده بودم رفتم تو ابدارخونه تا یه چایی تو لیوانی که از خونه اورده بودم

بریزم این جا که به ما نمی رسن چایمو ریختمو برگشتم تو اتاق یه کیکی که ته کیفم بود و در اورده بودم

داشتم با چایی می خوردم که صدای دادو بیداد از بیرون اتاق می اومد از اتاقم خارج شدم تا ببینم علت این

سرو صدا که شک نداشتم ماله هامونه واسه چیه ؟

هامون بود که شرکتو گرفته بود رو سرش همه دورش جمع شده بودن

– با داد می گفت اقا باقر مگه نگفتم به ماشین من سر بزنید مخصوصا این هفته پس چی کار می کردید ؟

– اقا بخدا من از صبح چار پنج دفعه پارکینگ رفتم خبری نبود

– پس کی رو ماشین من ارم رنو کشیده

تا اینو گفت نتونستم جلوی خندمو بگیرم و خندیدم ولی با خشم هامون سریع خودمو جمع کردمو گفتم

عجب ادمای بی ملاحظه ای پیدا می شن

دوباره به سمت اقا باقر چرخیدو سرش داد زد می دونی مشاینو چی کار کردن

– یه لحظه صدای همون وکیله بابک و شنیدم

– هامون جان مشکلی پیش اومده ؟ کمکی از من ساخته است ؟

– نه بابک جان ماشینمو عروس کردن اگه ببینی ؟

وای نگه یه وقتی با ترس به بابک نگاه کردم اونم منو دید یه لبخند محو زدو گفت حالا کار کی بوده ؟

– نمی دونم بسرعت سمت من چرخید و نگام کرد اگه بدونم کار کی بوده گردنشو خورد می کنم

واقعا ترسیده بودم خیلی عصبانی بود اب دهنمو با صدا قورت دادم ای کاش اینکارو نمی کردم

اقا باقرم هی مثل این پیر زنا نفرین می کرد به زن و بچه ی اون کسی که این کارو کرده

خوب به من که نمی رسید من نه مردم نه بچه ای دارم پس از نفریناش نترسیدم

هامونم اروم شده بود دیگه دادو فریاد نیمی زد بقیه کارمندها هم رفتن سراغ کارشون منم راهم کج کردمو

رفتم به سمت اتاقم ولی قبلش به بابک نگاهی کردمو با چشم ازش تشکر کردم اونم به من لبخندی زد

اومدم برم که نگام به هامون افتاد که بد جور منو می پایید بی توجه به هامون رفتم تو اتاقم

بعد از چند دقیقه هامون اومد تو اتاقم

کاری داشتید ؟

نه خواستم بدونی که طرفو پیدا می کنم و به شیوه ی خودم مجازاتش می کنم

امید وارم

به روح مادرم این کارو می کنم

اااااا نمی دونستم هامونم مثل من مادر نداره

سرمو انداختم پایین و خودمو الکی مشغول کار کردم هامونم درو با شدت بهم کوبیدو رفت خدا بخیر

بگذرونه کار بچه گونه ای کردم این قسمی که این خورد حتما می فهمه کار من بوده فکر کنم شک کرده

بود چون بد نگاهم می کرد دیگه دست و دلم به کار نمی رفت دوست داشتم هر چی سریع تر ساعت کاری

تموم بشه و برم خونه از کاری که کرده بودم مثل بز پشیمون شده بودم یه جورایی ترس افتاده به دلم ولی از یه

طرفم حق و به خودم می دادم ولی فکر کنم زیادی تند رفتم به درک هرچه بادا باد

از موضوع کشیدن گل و بلبل رو ماشین هامون یه هفته است که می گذره تو این مدت برخورد خیلی کمی

با هامون داشتم سعی می کردم جلو چشماش نباشم ولی جالب اینجا بود که هامونم خیلی کم با من حرف

می زد انگار یه موضوعی بد جور افکارشو مشغول کرده که این به نفع من بود داشتم به کارام سرو

سامون می دادم که با صدای ستاره از جا پریدم …..

– ستاره اینجا چی کار می کنی ؟

– انا خیلی بیشوری هر چی منتظر زنگت شدم از تو خبری نشد گفتم که حالا سام داره می یاد رییستو

ببینه منم بیام و سرکار علیه رو زیارت کنم !!

– خندیدم به ستاره گفتم : پس زیارتت قبول ولی مرسی از لطفت بانو شرمندم کردی حالا ! حال و احوالت خودت میزونه ؟

– اره منم بدک نیستم راستی شنیدم مشهور شدی ؟

– چطور ستاره؟؟؟ چه جوری مشهور شدم ؟

– ای بابا مگه سامی بهت نشون نداده ؟؟؟

– اه ستاره درست حرف بزن ببینم چی می گی اخه !

– خنگه قضیه ی یوتیوب و می گم دیگه !

– اها… اره دیدم ستاره !!می گی کار کی می تونه بوده باشه ؟

– هر کی بوده دست مریزاد کارش حرف نداره فقط چند هزارتا بازدید کننده داشته دختر من که هر شب می

رم می بینمش ………..

– ستاره جون تو که خودت زنده شو شنیدی توجه داری دیگه ! که اینا همش از گور تو بلند می شه !

– بی خیال بابا معروف شدن تورا عشقه …!

– حالا شوهر جونت چی کار داشت با رییس ما ؟؟

– نمی دونم اینا همیشه با هم کار دارن من که اخرم سراز کار این دوتا در نیاوردم ولی انا اگه یه چی بگم پیش خودت می مونه ؟؟؟

– نه ستاره جون می رم تو بوق و شیپور می زنم و پخشش می کنم

– اه انا نمی گما

– خوب خره من که کسی و نمی شناسم برم بگم حالا چی هست این موضوع مهم ت ؟

– ببین اگه به گوش سام برسه سه طلاقم می کنه !!..

– باشه بابا نترس موضوع بین خودمون می مونه حالا جنایی یا عشقولانه ؟

– هیچ کدوم.. موضوع درباره ی هامون !

سیخ نشستم موضوع برام جالب شده بود اصلا تازگیا هرچی به هامون مربوط می شد برام جذاب بود به ستاره گفتم :

– خوب بگو بینم چی چی شده ؟

– مادر بزرگش داره می یاد

– خودمو رو صندلیم ول کردم وگفتم :ستاره منو گرفتیا این کجاش سری بود که می ترسیدی.. به سلامتی از کجا می اد حالا؟؟؟

– داره از اتریش می یاد اخه اونجا پیش دوتا عمه های هامون زندگی می کنه این شرکت هم مال پدر بزرگ

هامونه …

– نه بابا نمی دونستم دیگه چی؟ زود باش بگو تا کسی نیومده ..!

ستاره صداشو به طرز وحشتناکی اروم کرد و گفت :

هامون نه مادر داره نه پدر… مادر بزرگش… بزرگش کرده سامی می گفت مادربزرگش گفته اگه تا وقتی

به ایران نیومده هامون زن نگیره این شرکتو ازش پس می گیره و از ارث محرومش می کنه

– با لحن ناراحتی گفتم :راست می گی ستاره ! اونم پدر مادر نداره !!

-نه از سام شنیدم که جفتشون به فاصله ی یکسال از هم فوت شدن اون موقع هامون 17یا 18ساله بوده

بعد از اونم که با مادر بزرگش زندگی می کرده از سربازیش که بر می گرده خونه می گیره و از پیش مادر بزرگش می ره

مادر بزرگشم که دید هامون دیگه می خواد مستقل بشه از ایران رفت تا با دختراش زندگی کنه ..!

– ستاره این پسره حالا چرا زن نمی گیره ؟ شاید زن بگیره ادم بشه ..

– نه انا اخه توکه هامون و نمی شناسی اهل زن و زندگی نیست نه اینکه لا ابالی باشه ها ..نه.. شیطونی

می کنه ولی خداییش من تا حالا یه حرکت زشت ازش ندیدم یا یه نگاه بد ..

تو دلم گفتم بیا از من بپرس چه جونوریه منو که با چشماش قورت می داد پدر صلواتی …

– به ستاره گفتم :که اینطور!!! حالا می خواد چی کار کنه ؟ اگه اینجور که تعریف می کنی باشه ..فکر کنم

قید ارث و میراثشو بزنه ..!

– چی می گی انا؟؟؟می دونی صحبت چند میلیارد پوله ؟ مگه احمقه که قید همچین پولیو بزنه؟؟

– خوب تو که می گی زن بگیر نیست از اون ور هم که ننه بزرگش تهدیدش کرده پس راه دیگه ای به غیر

از زدن قید این ارثیه نمی مونه …!

ستاره متفکرانه به من نگاه کردو گفت :حدس می زنم یه فکرایی داره !

سری تکون دادمو گفتم :چه فکرایی ؟

– هر چی به سامی التماس کردم نم پس نداد ..!

– ای بابا به تو چه اخه مگه فوضولی… ستاره… تو منم فضول کردیا ..!

– فوضول خودتی .. اگه دیگه خبر دست اول بهت دادم !!

اوهو ستاره جون پیرزن و از تاکسی خالی می ترسونی؟ اصلا بی خیال این حرفا… خودت چی کار می کنی ؟

– وای انا دیگه خسته شدم هر روز با مامانم بازار می ریم که جهازمو کامل کنم اخه دیگه چیزی به عروسیمون نمونده !!!..

– به سلامتی و مبارکی

– راستی انا اگه ازت بخوام می یای خونمو دکور کنی اخه از اون موقع ها که یادمه تو خیلی خوش

سلیقه بودی..

– باشه ستاره جون خوشحال می شم که کاری برات انجام بدم با کمال میل می یام ..!

حالا جدی جدی کار انای بلاگرفته است ؟؟؟ خدایی عجب جیگری داره هامون ..!

اره بابا فیلم پارکینگو خودم دیدم .. خود ورپریده اش بود ..

هامون چیزیم بروز دادی ؟ فهمیده که تو قضیه ماشینو می دونی ؟

– نه …براش نقشه ی بهتری دارم سامی !!

چی ؟؟؟؟؟؟؟؟

-بعد ها می فهمی داداش !

هامون قضیه مادر بزگتو چی کار می کنی ؟ فکر کنم دیگه چیزی به اومدنش نمونده باشه ؟؟؟!

هامون یه لبخندی زدو گفت:اونم درستش می کنم …

اخه چه جوری پسر ؟

هامون گفت :بهت می گم ولی نزاری کف دست ستاره ها چون اون موقع همه چی خراب می شه ..!

موضوع چیه؟ که می گی حتی نباید ستاره خبردار بشه …

هامون موضوع رو به سام تعریف کرد ……….

سام سری تکون دادو گفت :نه قبول نمی کنه خودتم خوب می دونی چجور دختریه هامون سنگ رو یخت می کنه !!!

ولی سامی ..داداش ! مجبوره که قبول کنه ..

-نکن این کارو من که می گم همون انوشا خوبه این دختر و اذیت نکن ..!

-مگه می خوام چی کار کنم سام که اینجوری حرف می زنی ؟ مگه منو نمی شناسی ؟ این فقط براش یه درس عبرت می شه

-چون می شناسمت می گم بی خیالش شو اگه گند خورد به نقشت چی ؟ اگه جایی درز کرد چی ؟

– به جون خودت سامی اگه این موضوع جایی درز پیدا کنه می فهمم کار خودته دوستیمون و می بوسم می زارم کنار همون کاری که با افشین کردم پس هواست باشه

هامون ..این همه دختر باور کن انا گناه داره ! می دونی که اونم مثل خودته باز تو فک و فامیل داری ولی انا اونم نداره بی خیالش شو هامون ..!

-تو دلت نسوزه من کاری نمی کنم که بهش صدمه بخوره این جوری هم اون از بار گناهش کم می شه هم

من مشکلم حل می شه تازه می خوام یه پولیم بهش بدم گویا چند جایی وام گرفته همه رو من تصفیه می کنم

– هامون حالا چرا انا رو انتخاب کردی ؟نگو فقط بخاطر ادب کردنشه که باور نمی کنم ؟

هامون دستشو زیر چونش گذاشت و به سام نگاه کرد جواب داد :

-اولا چون خیلی خوشگله دوما زبون درازه می خوام زبونشو کوتاه کنم سوما از اون تیپ دختراست که

مغروره پس نتیجه می گیریم که اویزونم نمی شه چهارما خودت الان گفتی اونم مثل منه یعنی کسی و نداره

پس دستش بازتر از هر دختر دیگه ای پنجمن از اون قیافه های داره که خان جونم می پسنده شیشمن

خوشگله

– هامون حواست هست خوشگله رو دو دفه گفتی !!!؟ نکنه تو حلقت گیر کرده این انا خانوم ؟؟؟

– سامی بدم نمی اد دوست دخترم بشه ولی از اونجایی که می دونم اهلش نیست و دوست ستاره هم هست

پس بی خیالش می شم فقط کارمو راه بندازه کافیه …!

– حالا اقا هامون اگه قبول نکنه چی ؟؟؟

– گفتم که مجبورش می کنم !!!

– هامون یه وقتی حماقت نکنی !به هر حال از ما گفتن بود خود دانی فقط جون ارواحت کاری نکنی میونه

من و ستاره بهم بخوره خودت که می دونی من حریف ستاره نمی شم ..!

– نه خیالت تخت کاری نمی کنم که میونه ی تو و ستاره بهم بخوره رفیق ..!

طبق معمول همیشگی تو اتاقم بودمو داشتم با رقم های یه پرونده می جنگیدم در اتاق زده شد

بله بفرمایید

– صدای هامون بود که تو اتاق پیچید :انا می تونی کمکم کنی ؟

نخیر این پسر ادم نمی شه چی کار کنم که اسم کوچیکمو تو شرکت صدا نزنه اگه یکی بشنوه.. حرف و

حدیثه که پشت سرمون مثل چنار سبز می شه اون موقع اش نخورده و دهن اتیش گرفته می شم پوفی کردمو گفتم :

– چه کمکی می خواید اقای هامون خان ؟

– هامون به چشماش رنگ التماس داد و گفت :یه چند تا پرونده است که واسه فردا لازمش دارم

– دل من که مهربون پس جواب دادم : باشه با این که کار امروزم زیاده ولی بیارید ببینم چی کار می تونم کنم ؟؟

– انا الان نمی شه چون باید یه سر برم بیرون دنبال کارای شرکت

– به هامون گفتم :مگه نمی گید واسه فردا می خواید ؟

– چرا ولی اگه لطف کنی بمونی شرکت بعد از وقت اداری سرو سامونشون بدیم ممنونت می شم ها ؟قبول

می کنی انا ؟

احساس کردم هامون بدجوری مشکوک می زنه ولی از اونجایی که کلم همیشه بوی قیمه می ده قبول کردم

– باشه می مونم ولی اگه دیر شد باید خودتون منو برسونید خونه گفته باشم

– هامون یه لبخند موزیانه ای زدو گفت :باشه باشه حتما بازم ممنون پس فعلا

هامون در اتاقو بست به ساعت نگاه کردم یک ساعتی به پایان وقت اداری مونده بود منم یه چیبس پیاز جعفری

که صبح خریده بودمو از کیفم در اوردم مشغول خوردن با سرو صدا شدم اخ چقدر این خرچ خرچ کردن

جیبسو دوست داشتم بعد از خوردنش تشنم شده بود رفتم واسه خودم اب اوردم و بقیه ی کارامو انجام

دادم کارم که تموم شد سرمو گذاشتم رو میزو منتظر موندم هامون بیاد نفهمیدم کی خوابم برد بیدارکه

شدم صدایی نمی شنیدم مخصوصا صدای مثل جیر جیرک اقا باقرو شالمو که از سرم افتاده بود و درست

کردم از در اتاق زدم بیرون وای….نکنه بازم جا موندم شرکت ؟؟؟؟؟؟؟

مگه هامون نگفت منتظر باشم تا کاراشو سروسامون بدیم با این فکر یه راست

به سمت اتاق هامون رفتم در زدم که جوابمو داد اااا پس نرفته …! در باز کردم و داخل اتاقش شدم

هامونم داشت چندتا پرونده رو بررسی می کرد تا منو دید پرونده رو بست منم یکم جلو رفتم و گفتم :

– خوب من حاظرم بگید باید چی کار کنم ؟

– بشین تا بگم کارم چیه …!

منم مثل بچه ادم نشستم

هامون چند لحظه سکوت کرد و منو نگاه می کرد منم گفتم بزار این بچه تا می خواد منو دید بزنه طفلی

لابد تا حالا دختر خوشگل دور و برش نبوده خود هامون بود که سکوت و شکست

– انا بیتا یادته قسم خوردم که کسی که با ماشینم اون کارو کرده رو پیداش کنم ؟

یا ابو عطا ! بیچاره شدی انا بیتا با ترس نگاش کردم ولی چیزی نگفتم هامون از پشت میزش بلند شد و به

سمتم اومد خودشو به سمت مبلی که من نشستم خم کرد اروم سرشو نزدیک من کردو گفت: نمی خوای بدونی کار کی بوده ؟؟

با ترس و لرز گفتم : حتما کار یه ادم بی فرهنگه !

– هامونم یه پوزخند زدو گفت :نه اتفاقا کلی فرهنگ داره تازه یه فیلم هم از زمان ارتکاب جرمش دارم !

– دیگه جدی جدی بیچاره شدم با صدای پر از تعجب گفتم :فیلممممممم؟؟؟؟!

– اره خوب… پارکینگ مجهز به دوربین مدار بسته است مگه نمی دونستی ؟

تو دلم اشهدمو خوندم ولی به هامون گفتم :نه من نمی دونستم ..!

– هامون ادامه داد خوب حالا بگو چی کارت کنم ؟ چه جوری مجازاتت کنم که دلم اروم بگیره ؟

بهترین حالتی که به ذهنم رسید انکار این قضیه بود با این فکر به هامون گفتم :

– به من چه مگه کار منه ؟ دیدم هامون بیشتر به سمت من خم شد وبا یه دستش چونه امو محکم گرفت

باخشم و صدای اروم گفت :

– انا بیتا برای من فیلم نیا من خودم کارگردانم می گم ازت فیلم دارم نشون به اون نشون که با بابکم حرف

زدی لابد الان می خوای بگی بابک کیه ؟بعد با صدای بلندی گفت درسته یا نه ؟

پس لو رفتم نکنه بابک بهش چیزی گفته ولی هامون می گه دوربین مدار بسته پس بگو چرا بابک خیلی

ریلکس گفت من چیزی ندیدم نگو مطمئن بود که دوربینها دارن کار منو ضبط می کنن چونم از فشاری که

هامون با دستش می داد درد گرفته بود صورتمو بردم عقب که بازم چونمو گرفتو فشار داد مجبور شدم

از رو مبل بلند شم

قدم تا سرشونه اش بود برای اینکه درست نگاهش کنم باید سرمو بلند می کردم تو چشماش هم خشم بود هم

خباثت هم… نمی دونم فکر کنم همه چی تو چشماش می شد پیدا کرد با ترس گفتم :چونمو ول کن دردم گرفت

هامون چونمو ول کرد ولی از من فاصله نگرفت و زل زده بود به من

چی کار می تونستم کنم راه پرووگری رو در پیش بگیرم ؟ اره تا الان که با هامون خوب جواب داده بود پس جواب دادم

– خوب حقت بود می خواستی اذیتم نکنی …

– هامونم سری تکون دادو گفت :پس حقم بود ها !! اگه الان منم هر کاری کنم حق تو مگه نه ؟؟؟

– با صدای بلندی به هامون گفتم :بی جا می کنی بخوای کاری کنی ؟؟!

ای کاش لال می شدم و چیزی نمی گفتم شونه هامو گرفت و سرشو اورد نزدیک صورتم از بین دندوناش

غرید پس بی جا می کنم بعد هم لباشو چسبوند به لبای من داشت منو می بوسید …

من که مثل مترسکا ثابت وایساده بودم شایدم شوکه شده بودم اره دومی درست تر بود شوکه شده

بودم ولی با گاز کوچیکی که هامون از لب پایینم گرفت از شوک بیرون اومدم با دستام به سینه اش فشار

اوردم که از من دورشه ولی مثل یه غول زور داشت اینجوری نمی شد باید نقشه می کشیدم احمق

صدای اه لذت بردنش بلند شده بود حالا الان نشونت می دم که انا بیتا یعنی کی ؟ دستموبه حالت نمایشی از رو سینه اش برداشتم و بردم سمت گردنش یه لحظه مکث کردنه هامون و تو بوسیدنش حس کردم خودمو به اون راه زدم که می خوام با هاش همکاری کنم دستمو کردم تو موهاش و یه کم سرشو فشار دادم سمت خودم مثلا دارم لذت می برم هامونم داشت با تموم وجودش منو می بوسید دستشو انداخت دور کمرم لباشو اروم به صورتم می کشید حالا وقتشه یه گاز اساسی از چونش گرفتم و با زانو زدم وسط پاش اخش در اومد و منو پرت کرد سکندری زدم ولی خودمو نگه داشتم و فرار بر قرار ترجیح دادم

بسمت در اصلی حرکت کردم هر چی بالاو پایین کردم فایده ای نداشت دیگه مثل چی ترسیده بودم

*****

– باهاش نجنگ قفلش کردم سرمو به سمت هامون چرخوندم که چونشو می مالید داشت نزدیکم می اومد داد زدم نیا نزدیک …..

هامون با لبخندی که توش خشم پنهان بود گفت :اگه بیام جلو بازم گازم می گیری یا لگد می پرونی ؟و یه قدم نزدیک تر به من شد..

-گفتم نیا نزدیک احمق حقت بود به چه اجازه ای منو بوسیدی ؟ فکر کردی چون بی کسو کارم یعنی دختر

خرابیم ..! منو تو این خراب شده نگه داشتی تا کثافت کاری کنی ؟ به من نزدیک نشوووو لعنتی

دوباره هامون یه قدم نزدیکتر شد زل زد تو چشمام و با لحن جدی گفت فکر نکردم که دختر خرابی هستی

به عمرم اینقدر با دخترای مختلف رابطه داشتم تا بدونم کدومشون خرابن و کدمشون این کاره نیستن …

هیچ غلطی نمی تونستم کنم بد جور گیر افتاده بودم **********

– رو به هامون با لحنی که توش التماس هم بود گفتم :ببین اگه بلای سرم بیاری خودم می کشمت

– هامون با همون لبخندی که نتونستم نوعش و تشخیص بدم گفت :اخ که من چقدر دوست دارم با دستای ناز تو کشته بشم عزیزم باز یه قدم نزدیک تر شد …

دیگه رخ به رخ هم بودیم منم چسبیده بودم به در دستاشو دوطرف صورت من روی در گذاشت هیچ

جوری خلاصی نداشتم شاید فاصله ی من و هامون به اندازه ی دوبند انگشت بود دیگه گریه م گرفته بود

اگه بلای سرم می اورد چی ؟ اگه بی عفتم می کرد چی ؟؟/

با گریه نگاهش کردم چونش قرمز شده بود بد جور گازش گرفته بودم گفتم تو رو خدا کاری به من نداشته

باش به خدا خسارت این یکی هم می دم قول می دم اصلا به روح مامان بابام قسم می خورم

هامون دقیق به چشمام نگاه کرد خیلی دقیق نفسای داغش که به صورتم می خورد اذیتم می کرد نمی دونم تو چشمام دنبال چی می گشت سرشو نزدیک

صورتم کرد که جیغ زدم و گفتم: قسمت دادم کاری به من نداشته باشی

صدای ارومشو از کنار گوشم شنیدم

– سرتو بلند کن

اروم و با ترس سرمو بلند کردم الان وقت سرتق گری نبود نمی خواستم جریح تر از این بکنمش

دوباره صورتشو نزدیکم کرد ولی این دفه صورتمو ازش ندزدیدم و نگاش کردم به صورت نجوا گونه

گفت : خسارت نمی خوام کمکتو می خوام …!

بدون ذره ای فکر گفتم :

باشه قبول… کمکت می کنم فقط ولم کن

– هامون خیلی جدی گفت :قسم بخور انا

– باشه باشه قسم می خورم فقط به من کاری نداشته باش به جون خودم کمکت می کنم

– هامون پوزخندی زدو گفت :نه این قسم قبول نیست به روح پدرو مادرت قسم بخور که وقتی شنیدی جا نمی زنی انا اگه جا بزنی قسم می خورم هر جا باشی پیدات کنم و کار نیمه تمومو با تو تموم کنم فکر کنم

فهمیدی وقتی قسم بخورم اون کارو انجام می دم حالا چی می گی ؟

چاره ای نداشتم قسم به روح پدرو مادرم خوردم که جا نزنم

غیر ممکنه قبول کنم هامون ..!

– تو قسم خوردی

– ولی هامون تو نگفتی موضوع چیه ؟

تو نپرسیدی انا خانوم ؟ یادت باشه قسم به روح پدرو مادرت خوردی که جا نزنی ..!

اقا هامون می شه بگید دقیقا چند سالتونه ؟

هامون که تعجب کرده بود خیلی اروم گفت :خوب من رفتم تو 32سالگی چرا پرسیدی ؟

به هامون لبخندی زدمو گفتم : فکر نمی کنید از سن خاله بازیتون یکمی گذشته ؟با این حرفم هامون لبخندو اخمش با هم قاطی شده بود بیچاره نمی دونست عکس العمل درست تو این لحظه چیه؟ بعدم گفت: انا می شه جدی باشی این موضوع برای من خیلی مهمه برات تعریف که کردم یکمی خودمو رو مبل جابه جا کردمو گفتم : من کاملا جدیم فکر کردی این کار خاله بازیه مادربزرگت می فهمه برات بد می شه برای منم بد می شه اصلا چی پیش خودت فکر کردی که یه همچین پیشنهادی و بهمن دادی ؟ اقا هامون درسته من به شما مدیون و مقروضم ولی دلیل نمی شه شما بخواید از این موضوع به نفع خودتون استفاده کنید یا شایدم پیش خودتون فکر کردید حالا که این بد بخت نه پدر داره نه مادر بهترین گزینه محسوب می شه برای انجام نقشه ی من ولی فراموش نکنید من دختری هستم که از سر سفره ی پدر و مادرش بلند شده تا الانم هیچ دوست پسری نداشتم چون نیازی به اینکار نداشتم همه ی مهرو محبتی رو که می خواستم از این پسر از اون پسر بگیرم همه رو یکجا از پدر و مادرم گرفتم سیراب سیرابم من هرزه ام نه هرز می پرم بعد از گفتن این حرفا مستقیم به چشمای هامون خیره

شدم

ولی هامون با شرمندگی داشت منو نگاه می کرد چند لحظه با دستاش صورتشو پوشند و چیزی نگفت

شاید به اندازه ی چند ثانیه شد هامون سرشو بلند کردو گفت :

ببین انا من همه چیو تعریف کردم ولی برای انتخاب تو هیچ کدوم از این فکرهایی که تو کردیو الان به

زبونت اوردی تو فکر من نبود قسم می خورم هرگز فکر نکردم و نمی کنم که تو یه دختر سبک سری هستی تواین چند وقتی که اومدی و رفتی فهمیدم بر خلاف زبون دارزت قلب مهربونی داری من به اندازه ی تمام موهای سرم دوست دختر داشتم البته نه اینکه به این کار با افتخار نگاه کنم نه اصلا بهت می گم که بدونی من دخترا رو خوب می شناسم اینقدر شناخت دارم که بدونم کی چی کارست اگه انتخابت کردم دلیل خودمو دارم که خواهش می کنم چیزی ازم نپرس در ضمن اینو بدون که تو هیچ دینی نداری خسارت ماشین هم فدای سرت فقط قصدم اذیت کردنت بود نه دینی داری نه قرضی پیشنهادمم پس می گیرم تو هم نشنیده بگیر ازمن هامون دستش و تو موهاش کرد و دیگه چیزی نگفت الهی واسش بمیرم چقدر مظلومانه حرف می زدحالا باید چی کار کنم ؟کمکش کنم؟ یا بی خیالش باشم ؟می گه دیگه هیچ دینی هم که ندارم نمی دونم اخه چیزیم که ازم می خواد یه جورایی خطر ناکه منکه نمی دونم اخر این بازی چی می شه ؟ پس چی کار کنم ؟

رومو کردم به هامون هنوز سرش پایین بود با کفشاش رو کف اتاق ضرب گرفته بود گفتم :

مادر بزرگتون قراره کی بیان ایران ؟

فکر کنم 1ماه دیگه

قول می دید که این کار برای من بی خطر باشه؟

هامون زل زده بود به من و با تعجب گفت : یعنی قبول می کنی ؟

لبخند کم رنگی بهش زدمو گفتم : اره کمکتون می کنم ولی یه شرطی دارم ؟

هامون هم لبخندی زدو گفت : انا ممنونم حالا چه شرطی داری ؟ بگو

هامون باید عقد کنیم .. اینو که گفتم هامون خیلی بد نگام کرد منکه حرف بدی نزدم پس چرا داره

اینجوری نگام می کنه

هامون خیلی جدی و با کمی خشم گفت : انا منو چی فرض کردی ؟

بعد هم پوزخندی به من زدو گفت : این همه صغری کبری چیدی که خودتو اویزون کنی من اگه زن بگیر

بودم که دیگه نیازی به این همه نقشه کشیدن نبود و این همه دردسر واسه خودم نمی خریدم

هامون اینو گفت و از جاش بلند شد دستاشو تو جیب شلوارش کرده بود وتو سالن قدم می زد بهم بر

خورد خیلی هم ناجور برخورد من که نمی خواستم اویزونش بشم …این پیش خودش چه فکری کرده ؟

با صدای ارومی گفتم : من قصدم این نیست اگه می گم عقد حتما دلیلی داره

هامون به سمتم چرخید و از همون جا گفت می شه دلیلشو بگید خانوم ؟

-اول اینکه این مادر بزرگ شما اینجور که می گین زن زبرو زرنگیه پس نمی شه بی مهابا جلو رفت باید با سیاست حرکت کنیم حتما اولین کاری که می کنه از قطعی بودن ازدواجمون مطمئن می شه چون اونطوری که خودتون الان تعریف کردین هرچی اسرار کرده تو این چند سال شما زیر بار ازدواج نرفتی پس مادربزرگتم با دقت بیشتری به این ازدواج نگاه می کنه البته خوب هر کس دیگه ای هم بود همین کارو انجام می داد پس رفتن اسممون تو شناسنامه از ملزومات این کاره حالا علت این حرفمو فهمیدید ؟؟دوباره رو به هامون ادامه دادم اصلا یک درصد احتمال بدید که مادر بزرگتون شناسنامه ی شمار و بخواد مثلا بخواد سندی بنام شما بزنه یا نمی دونم هرچی که نیاز به شناسنامه باشه نمی گه چجور زن گرفتید که اسمش تو شناسنامه ی شما نیست اگه می تونید جواب این حرفو بدید منم حرفی ندارم قبول می کنم هامون اروم گوش می داد تا اخر حرفام هم از جاش تکون نخورد بعد از اینکه حرفام تموم شد منتظر بودم

ببینم چی جواب می ده اگه قبول می کرد وارد بازی می شدم که نمی دونستم تهش قرار چه اتفاقی برای من رخ بده به هر حال من که پاکباز پاکبازم پس چه ترسی باید داشته باشم با انگشتای دستم بازی میکردم شاید از شدت دلهره و اظطراب شنیدن جواب هامون بودم ته دلم امید وار بودم که قبول نکنه اخه ستاره می گفت از زن گرفتن خوشش نمی یاد به خودم نهیب زدم که انا حالا تو که زنش نمی شه همه چی صوریه

تو افکار خودم غوطه ور بودم که صدای هامون منو به دنیای زمینی کشوند

هامون بود که گفت : به این موضوع به این صورت نگاه نکرده بودم درست می گی خان جون منم زن زیرکیه قبول می کنم اگه تو هم هنوز رو حرفتی فردا بریم دنبال کارای عقد که هر چی سریع تر انجام بدیم چون می ترسم خان جونم زودتر از موعد بیاد ایران حالا سر حرفت هستی ؟

نگاهی به هامون انداختم نمی دونم چرا دلم می گفت قبول کن ولی عقلم سرزنشم می کرد با این حال این دلم بود که طبق معمول به عقلم چیره شد پس به هامون گفتم قبول می کنم که کمکت کنم .

وارد خونه که شدم ساعت 10شب بود داشتم به قولی که به هامون داده بودم فکر می کردم می ترسیدم ….حوصله ی خوردن غذا هم نداشتم هر وقتی ناراحت یا نگران بودم بی اشتها می شدم به خودم گفتم انا فردا نرو یا اصلا بگو پشیمون شدی !! دوباره به خودم می گفتم نه حرف انا بیتا معتبره وقتی قول دادم باید تا تهش برم خودمو می سپارم بخدا هامونم که می گه بیشتر از چند ماه مادر بزرگش نمی خواد بمونه پس تو این مدت فکر می کنم که دارم می رم مسافرت یا مهمونی باید به هامون کمک کنم اون میگه که بهش مقروض نیستم ولی خودم که می دونم چی کار کردم خدا رو چه دیدی شاید عاشق همدیگه شدیم ولی نه نه نه هامون اهل زندگی نیست این وبارها ستاره به من گفته درسته که ایده ال هر دختری به سن و سال منه خوب خوش هیکله خوش تیپه دستشم که به دهنش می رسه تازه شاید بیشتر ولی اخلاق نداره دوباره به خودم گفتم نه انا داری بی عدالتی می کنی خدایی هر کی جای هامون بود وقتی فهمید که من رو ماشین صفر چند صد میلیونیش ارم رنو کشیدم در جا شهیدم می کرد ولی هامون چیزی نگفت گفتا ولی نه خیلی زیاد پس لیاقتش هست که بهش کمک کنم با همین افکار رفتم به سمت اشپزخونه و یه لیوان شیر خوردم تا راحت تر بخوابم ولی تا نزدیکهای صبح خواب به چشمام نیومد نزدیکیای صبح بود از اینکه نتونستم بخوابم کلافه شده بودم تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم که هم زمان بگذره و هم من سر حال شم

بعد از گرفتن یه دوش انگار معجزه اتفاق افتاد دیگه کاملا سر حال شده بودم واسه خودم یه صبحانه ی اساسی درست کردم و نوش جان کردم قرار بود که هامون ساعت 9صبح بیاد دنبالم تا با هم بریم یه محضر ببینم و بدونیم قبل عقد باید چه کاری کنیم ساعت یک ربع به 9بود که هامون با من تماس گرفت و گفت که

رسیده جلوی مجتمع ما منم دعوتش نکردم بالا سریع مانتومو پوشیدمو حاظر شدم تا برم پایین از در ساختمان که بیرون اومدم هامون و دیدم که از ماشینش پیاده شده و داره ساعتشو نگاه می کنه جلو تر رفتم و سلام دادم

سلام انا مثل اینکه من زودتر از 9رسیدم

به هامون لبخندی زدمو گفتم ایرادی نداره بجاش یه ربع زودتر کارمون تموم می شه

هامونم جواب لبخند منو داد و با دست اشاره کرد که سوار ماشین بشم تا حرکت کنه سوار ماشین هامون شدم و حرکت کردیم به هامون گفتم : تو محضری می شناسی این اطراف

هامون جواب داد : اره دیشب با سام حرف زدم ادرس محضری رو گرفتم که ستاره و سام و عقد کرده بریم همون جا سام گفت بهش زنگ می زنه تا کار مارو زودتر راه بندازه

با نگرانی گفتم : یعنی سام و ستاره این موضوع رو فهمیدن ؟

هامون یه نیم نگاه به من کردو گفت : انا بالاخره که می فهمیدن خان جون سامو می شناسه خوب مصلما وقتی بیاد ایران دوست داره که سامو هم ببینه تو نگران نباش سام بچه ی بدی نیست که بخواد راجع به تو بد فکر کنه ولی به ستاره خودت همه چیو بگو هرچند فکر کنم تا الانم ستاره خانوم فهمیده اخه سام اب می خوره به زنش گذارش می ده

به هامون نگاهی کردم که داشت با تمسخر این حرفو می زد گفتم : مگه اشکالی داره که زن و شوهر همه چیو بهم بگن این نشونه ی علاقه و صداقتشونه این نشون می ده که یکی شدن و از هم جدا نیستن

هامون گفت : انا تو واقعا اینجوری فکر می کنی ؟

اره

هامونم دیگه چیزی نپرسید به محضر که رسیدیم پیاده شدیم یه ساختمان 3طبقه بود طبقه ی دوم محضر عقد بود با هامون از پله ها بالا رفتیم و وارد محضر شدیم یه خانوم چادری پشت میزی نشسته بود و داشت یه چیزهای تو یه دفتر بزرگ می نوشت هامون جلو رفت و سلام داد وگفت که از طرف سام عیوضی اومده خانومه هم با خوشرویی جواب هامون و دادو گفت :بله اقای عیوضی دیشب با حاج اقا تماس گرفتن و از هامون شناسنامه هامونو خواست به طرف هامون رفتم و منم به خانومه سلام دادم و شناسنامه خودمو همراه با شناسنامه باطل شده پدرم به هامون دادم هامون یه نگاهی به من و اون دوتا شناسنامه ای که به سمتش گرفته بودم کردو شناسنامه ها رو از من گرفت و تقدیم خانومه کرد خانومه گفت بشینیم تا کارش تموم بشه بعد از اینکه تو یه برگه یه چیزای نوشت برگه رو به سمت هامون گرفت و گفت الانم دیر نشده اگه می تونید برید برای ازمایش خون!!!

هامون گفت بله می ریم که امروز ازمایشو انجام بدیم به هامون گفتم: من ناشتا نیستم هامون //

هامون به من نگاه کرد اومد چیزی بگه که همون خانومه که فهمیدم فامیلیش یزدانی گفت مشکلی نداره اگه ناشتا نیستی ولی همسرتون باید ناشتا باشه یعنی هامون

هامون به خانوم یزدانی گفت من از صبح فقط یه لیوان اب خوردم موردی داره ؟

خانوم یزدانی هم جواب داد نه اب خوردن موردی نداره

بعد از اینکه ادرس ازمایشگاه و گرفتیم با هامون رفتیم که ازمایش ازدواج و بدیم

بد ترسی تو دلم لونه کرده بود همیشه از سرنگ وحشت داشتم ولی چیزی به هامون نگفتم

وقتی وارد ازمایشگاه شدیم به سمت پذیرش حرکت کردیم خانومی که متصدی ازمایشگاه بود یه سری سوالها ازما پرسید روشو کرد سمت من و گفت : چرا اینقدر رنگت پریده می ترسی ؟

با این حرف هامونم نگاه دقیقی به سمتم انداخت یه لحظه دستای گرم هامون و حس کردم اشتباه نمی کردم این هامون بود که دستای سرد منو گرفته بود نگاهم به سمت دستامون کشیده شد و بعد به هامون نگاه کردم نمی دونم تو چشماش چی بود که گرم شدم احساس کردم دیگه نمی ترسم یه لبخند کم جون به خانومی که ازم سووال پرسیده بود زدم و گفتم نه دیگه نمی ترسم

خانومه هم یه لبخند بزرگ به من زدو کفت خوبه البته می تونی با نامزدت بری اتاق تا ازت خون بگیرن چون اولش که دیدمت صورتت بی رنگ بود ولی وقتی نامزدت دستتو گرفت نه انگاری شکر خدا رنگ و روت برگشت سر جاش تو دلم به زن یکم بد و بیراه گفتم اخه نمی خواستم هامون فکر بد کنه

با حرفه خانومه هامون خیلی جدی نگام کردو گفت : پس اول می ریم از تو خون بگیرن

خانومه هم ما رو به سمت یه اتاق راهنمایی کردو به همکارش گفت که ایرادی نداره که این خانوم با همسرشون بیان تو اتاق خلاصه وقتی اون تسمه چرمی رو به دور بازوم بستن تا رگ دستو پیدا کنن باز در حال بی هوش شدن بودم دکتری که می خواست از من خون بگیره با چند تا ضربه روی دستم رگمو پیدا کرد تا اومدم سوزن سرنگ و فرو کنه گفتم صبر کنید صبر کنید دکتر و هامون همزمان منو نگاه کردن به دکتر گفتم هر وقتی 123گفتم بزنید لطفا …بعد سریع چشمامو بستم و گفتم یک دو سه

دکترم با خنده ی ریزی سرنگو فرو کرد و ازمن خون گرفت هنوز چشمامو رو هم فشار می دادم که با دستی که صورتمو نوازش داد باز کردم این هامون بود که با یه لبخند قشنگی با پشت دستش صورتمو نوازش می کرد تا دید چشمامو باز کردم دوباره جدی شدو گفت : تموم شد دختر پسر شجاع نگفته بودی از امپول می ترسی خانوم

وا باز چرا هامون جدی شده من که کاری نکردم خوبه خودش الان داشت با لبخند صورت منو نوازش می کرد …..

با حالتی که هنوزم نگرانی توش داد می زد گفتم : نه خوب نمی ترسم .. خوشم نمی یاد

هامونم اهانی کردو گفت : از صدات که هنوز می لرزه کاملا مشخصه که ترسی نداری حالا بلند شو بریم تا منم ازمایش بدم

با هامون به اتاق مجاور رفتیم هامون خیلی ریلکس رو صندلی نشست و دکتر از اونم خون گرفت یه ظرفی هم بهش داد منم مثل این جوجه ها که دنبال مادرشون راه می افتن و جیک جیک می کنن دنبالش راه افتاده بودم هر جا می رفت منم می رفتم تا رسید به در کوچیک گفت : انا اینجا هم می خوای بیای ؟

منم گفتم : اره مگه اشکالی داره ؟؟؟

هامون با تعجب گفت : می دونی اصلا اینجا کجاست ؟

یکم با دقت نگاه کردم تابلوی w.cنظرمو جلب کرد وای چه سوتی دادم گفتم : خوب نه اینجا که مردونست منو که راه نمی دن تو تنها برو

هامون سری با خنده تکون دادو گفت : برو تو سالن انتظار بشین تا منم بیام و خودش داخل شد منم به گفته هامون رفتم که تو سالن انتظار بشینم بعد از چند دقیقه هامون اومد به سمت من وقتی ازمایشو دادیم اجبارا ازمون خواستن تا تو کلاسهای که خود ازمایشگاه برقرار کرده بود شرکت کنیم تقریبا یه 3ساعتی علاف بودیم ولی خوب همون روز جواب ازمایشو بهمون دادن ساعت 1بعد از ظهر بود که از کارای ازمایش خلاصی پیدا کردیم هامون گفت بریم اول یه چیزی بخوریم و هامون ماشینو به سمت یه رستوران حرکت داد وارد یه رستوران خیلی شیک شدیم هنوز ننشسته بودم که یه صدای اسم منو خوند

اناخودتی ؟

به سمت صدا برگشتم ااا این که بیژن بود *******************

بیژن بود که سریع از پشت میزی که نشسته بود بلند شد و به سمت ما اومد زیر چشمی به هامون که داشت با تعجب بیژن و نگاه می کرد نگاه کردم بیژن که رسید گفت : سلام انا حالت چطوره ؟

به بیژن یه نگاه سردی انداختمو گفتم ک ممنون خوبم

بیژن یه نگاه به من و یه نگاه به هامون که هنوز وایساده بود انداخت و گفت : انا معرفی نمی کنی ؟

چی داشتم بگم حالا بگم هامون چیه من می شه ؟؟ اصلا به بیژن چه مربوطه

اومدم جواب بیژن و بدم که هامون گفت : اول این که انا نه انا خانوم در ثانی من همسرشم

بیژن چشماش اندازه ی در قابلمه بزرگ شد روشو کرد سمت منو گفت : تو ازدواج کردی ؟

باید زودتر این موضوع رو تموم می کردم چون از دستای مشت شده ی هامون ونگاه عصبی هامون به بیژن فهمیدم که الان تو مود برزخیه به بیژن گفتم : اره ازدواج کردم ایشون هم همسرم اقای هامون شمس هستن از اینکه دیدمت خوشحال شدم و نشستم سر جام بیژن مات بالای سرم ایستاده بود دوباره به بیژن نگاه کردمو گفتم : چیز دیگه ای مونده شما که هنوز ایستادید ؟

بیژن گفت : پس بگو چرا منو دک کردی چون دلت یه جا دیگه گیر بود من احمق و باش که چه امیدی بهت داشتم هر چند تو هیچ وقتی من و احساسمو جدی نگرفتی باشه انا می رم خوشبخت بشی

بیژن اینو گفت و به سمت میزش رفت ولی دیگه نشست کیفشو برداشت و رستوران و ترک کرد

به هامون نگاه کردم که داشت رفتن بیژن و تماشا می کرد تا دید دارم نگاش می کنم گفت : این کی بود ؟ از کجا می شناستت ؟ چرا به اسم کوچیک صدات می زد؟؟

جواب هامونو واقعا دوست نداشتم بدم چون مسئله ی منو بیژن کاملا خصوصی بود و دلیلی نداشت برای هامون توضیحی بدم ولی چون دوست نداشتم ناهارو به جفتمون زهر کنه پس مجبور به توضیح دادن شدم : بیژن تو دانشگاه همکلاسی من بود بعد از دانشگاه هم برای پدرش که واردکننده قطعات پزشکی بود کار می کردم و البته همکار بیژن هم بودم اینکه چرا به نام کوچیک صدا می کنه خوب بخاطر اینه که چند ساله همدیگرو می شناسم

هامونم دیگه چیزی نپرسید و خودشو مشغول غذایی کرد که گارسون رو میز چیده بود ولی مشخص بود داره بی اشتها غذا می خوره اینو می شد از مکث تو غذاخوردنش فهمید

بعد از خلاصی از رستوران دوباره به سمت محضر رفتیم هامون گفت برم این برگه ازمایشارو بدم تا برای فردا وقت بگیرم …ولی من دیگه از ماشین پیاده نشدم

هامون که برگشت رفتیم به سمت خونه خودش چون من خواهش کرده بودم که قبلش حتما خونه ی هامونو ببینم اونم پذیرفت و حرکت کردیم

**************

هامون این دکور سلیقه ی کیه ؟

هامون که کنار دستم ایستاده بود با خنده که از توش شیطنت می بارید گفت :دوست دختر سابقم

یهو به سمتش برگشتم انگشت اشارمو به سمتش گرفتمو گفتم :قانون اول جلوی من از معشوقه های رنگا رنگت حرف نمی زنی وگرنه منم بد می زنم تو برجکت بعدم به حالت اولم برگشتم دوباره به هامون گفتم :

ولی خودمونیم اقا هامون طرفت خیلی سلیقه ی بدی داشت

– هامونم بادی به غبغب انداختو گفت :نخیرم وقتی منو انتخاب کرد ه به عنوان دوست پسرش یعنی خیلی هم خوش سلیقه است

– یه پشت چشمی به هامون نازک کردم گفتم : اتفاقا این دیگه مهر تایید می زنه به حرفای من هامون خان

که طرف هم بی سلیقه بوده هم کج سلیقه .. همه ی اینا باید عوض بشن تمومشو می ندازی دور

– هامون متعجب گفت:انا بی خیال می دونی چه هزینه ای می بره در ثانی من وقتشو ندارم…… اصلا چه لزومی داره که این وسایلو عوض کنم ؟

خیلی جدی گفتم : ببین هامون یه ظریف کاریای هست که شما اقایون ازش سر در نمی یارید این دکور شاید مال 10سال پیش باشه اکثر وسایل قدیمی هستن خوب مادر بزرگت نمی گه این دختره چرا جهاز نیاورده ؟ یا چرا هامون برای اوردن عروسش به خونه دستی به سرو گوش اینجا نکشیده ؟ها بگو دیگه نمی پرسه ؟ بعدم دوباره ادامه دادم اقا پسر وقتی می خوای چند میلیارد به جیب بزنی پس خرج کردن چند میلیون نباید برات مهم باشه درضمن تو نگران کمبود وقت نباش فقط تو از اون کارتای کوچیک پلاستیکی داری ؟ از اونا که مال بانکهاست ?/

هامون که تعجب کرده بود گفت :منظورت عابر بانکه ؟؟؟ چرا دارم

– افرین باهوش… اون کارت پلاستیکتو به من می دی همراه با رمزش دیگه کاریت نباشه ولی پاتو تو این خونه نمی زاری ؟؟؟

– هامون شاکی بسمتم برگشتو گفت :پس کجا برم من انا ؟

– منم خیلی ریلکس گفتم :چه می دونم یا بمون شرکتت یا برو هتل

– هامون که دیگه کلافه شده بودگفت: اخه مگه می شه ؟چه حرفای می زنی انا !!!

– پس چی که می شه دلم نمی خواد تا تموم شدن کارم بیای اینجا

– هامون نفسشو فوت کردو گفت ؟باشه فعلا که حرف حرف شماست حیف که کارم بهت گیره وگرنه …

– بسمت هامون چرخیدم گفتم :ها نشنیدم چی گفتی یه بار دیگه بگو

هامونم یه نگاه چپ چپی بمن کردو گفت : هیچی بابا هیچی ….

روز عقدمون رسید با اینکه می دونستم همه چی فرمالیته است ولی حس خاصی داشتم نمی دونم چرا دوست داشتم امروز بهتر از هروز دیگه ای باشم یه دوش سریع گرفتمو موهامو خشک کردم مونده بودم چی تنم کنم دلم می خواست از ستاره کمک بگیرم ولی ازش خجالت می کشیدم با اینکه از سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف کرده بودم ولی دوست نداشتم فکر کنه برای این موضوع خیلی خوشحالم یا هر فکر دیگه ای هامون قرار بود بیاد دنبال من تا با هم به محضر بریم

یه مانتو طوسی خوش کپ داشتم می خواستم همون و بپوشم دلم نمی خواست امروز رنگ تیره تنم کنم مانتومو برداشتم رو تختم گذاشتم بین شلوارام هم یه شلوار جین یخی به نظرم خوب رسید همونا رو تنم کردم با یه روسری کوتاه که زمینه طوسی و گلهای ابی داشت رو سرم کرد وقتی حاظر شدم تصمیم گرفتم یکمی هم ارایش خیلی کم کنم تا از حالت بی روحیه چهره ام کم بشه یه نگاه به اینه کردم خوب شده بودم و از خودم راضی بود کمی هم به خودم از عطر مورد علاقه ام زدم به ساعت نگاه کردم دیگه چیزی به اومدن هامون نمونده بود کیف و کفش مشکیمو برداشتم و به طرف سالن رفتم از بس اظطراب داشتم هر دقیقه به ساعت نگاه می کردم هامون که زنگ زد بی درنگ رفتم پایین هامون تو ماشین نشسته بودو سیگار می کشید تا منو دید سیگارشو از شیشه ماشین پرت کرد بیرون سوار ماشین شدم و گفتم :

سلام خیلی وقته منتظر موندی ؟

هامون یه نگاه دقیقی بهم کرد و گفت : سلام نه منم چند دقیقه ای بیشتر نیست که رسیدم

دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد شاید هردو داشتیم به عاقبت کارمون فکر می کردیم وارد محضر که شدم دستام می لرزیدن از کاری که می خواستم کنم هم می ترسیدم هم دوست داشتم تجربه اش کنم یه حالی خیلی خاصی داشتم که حتی نمی تونستم برای خودم هم توصیفش کنم داشتم اروم از هامون پرسیدم که ستاره و سام نمی یان

هنوز هامون جواب منو نداده بود که صدای خندون ستاره رو شنیدم

– سلام سلام سلام به عروس دامادمون

بعد هم ستاره به سمتم اومدو منو تو بغلش گرفت تو بغل ستاره واقعا دلم گریه می خواست دوست داشتم ساعتها بشینم و برای خودم الکی زار بزنم با سام هم احوال پرسی کردیم بعد عاقد به ما گفت که بشینیم

روی صندلی های چرمی مشکی نشستیم عاقد داشت عقدو جاری می کرد تو اینه نگام به خودم افتاد یه ان به خودم گفتم انا بلند شو برو اصلا چرا اینجا هستی ببین چه تنهایی نه مادری هست کنارت نه پدری بعد نگام به هامون افتاد که شدیدا تو فکر فرو رفته بود به خودم گفتم خوب هامونم مثل منه بمون و کمک کن بمون و تجربه کن با ضربه ای که ستاره به کتفم زد به خودم اومدم

– انا جان حاج اقا با شما هستن بله رو بده

به هامون نگاه کردم شقیقه اش از عرق برق می زد تو دلم به امید خدایی گفتم و بله رو دادم بعد من حاج اقا از هامون هم خواست که بله رو بده هامون با صدای محکم بله رو داد فقط ستاره یه کفی برای ما زد با هامون بلند شدیم تا دفتری که عاقد از ما خواسته بود و امضا کنیم همه چی تموم شد از محضر که بیرون اومدیم ستاره و سام از ما خدافظی کردن و رفتن من و هامونم اروم سوار ماشین شدیم اومدم گره روسریمو درست کنم که نگاهم به دست چپم خیره موند مگه من الان ازدواج نکردم پس چرا هیچ نشونه ای تو دستام نیست بعد به خودم تشر زدم که خوبه خودت می دونی اینا همش فیلمه پس حلقه و گل و غیره نیازی نیست ولی بازم ته قلبم حالت بدی گرفت دلم شکست از کی ؟…… نمی دونم ………از چی ؟ نمی دونم……. فقط می دونم دلم شکست همین

دو رو زی بود که عقد من و هامون می گذشت هنوز فرصت نکرده بودم که برم واسه ی خونه ی هامون خرید کنم تصمیم گرفتم که دیگه امروز برم ببینم چه چیزهای باید بخرم با تاکسی رفتم به سمت خونه ی هامون در و که باز کردم به خودم گفتم :

وای انا از امروز کارت در اومده به هامون گفته بودم تمامی اسباب اثاثیه خونه رو از خونه برداره حالا خونه لخت لخت بود یکم سرک کشیدم فقط دوتا از اتاق خوابها دست نخورده بودن که نیازی هم به دکور شدن مجددشون نبود وسایلی تو اون دوتا اتاق خوابها بود بدک نبود با خودم یه دفترچه اورده بودم تا هر چی واسه خونه نیاز دارمو یاداشت کنم خونه ی هامون خیلی خوش طرح ساخته شده بود در ورودی که باز می کردی یه سالن بزرک روبه روت بود که قسمت چپ سالن با سه تا پله ی مرمر خوش رنگ جدا می شد و نشیمن و می ساخت وارد نشیمن که می شدی دوباره سمت چپ نشیمن یه اشپزخونه بود که کابینتهای چوبی قشنگی داشت تصمیم نداشتم که کابینتها رو تعویض کنم قسمت راست نشیمن یه راهرو قرارگرفته بود که انتهای راهرو به دوتا اتاق خواب ختم می شد و از یک طرف دیگه با چندتا پله وارد قسمت نیم طبقه ی بالا می شد که دوتا اتاق خواب هم در نیم طبقه ی بالا قرار می گرفت به دوتا اتاق خوابهای بالا کاری نداشتم سریع وسایل مورد نیازمو نوشتم تا در اولین فرصت برم خرید کنم یک هفته ای در گیر دکور کردن خونه بودم از مبلمان گرفته تا پرده ها همه رو عوض کردم برای اشپز خونه هم یک میز گرد قشنگ خریدم قرار بود فردا وسایلو برام بیارن قبل از اوردن وسایل به موسسه خدماتی زنگ زدم تا چند نفرو برای نظافت خونه بفرستن خونه که تمیز شد به کمک همون دو اقا و دو خانومی که موسسه برام فرستاده بود وسایلی که اورده بودنو رو چیدیم کارمون تموم شده بود واقعا احساس می کردم از خستگی نا ندارم بعد از تسویه حساب و کلی تشکر و تقدیر احترام ازاون دوتا خانوم و اقا و راهی کردنشون درو بستم و وارد خونه شدم حالا این خونه واقعا بوی تمیزی بوی تازگی بوی زندگی گرفته بود نمی دونم هامون وقتی خونه رو بینه چی می گه اصلا خوشش می یاد یا نه چون سعی کرده بودم که در عین چیدمان راحت یه فضای اروم هم بسازم

مبلمان ها رو همه به رنگ یشمی خریده بودم که با میز ناهارخوریش ست بود پرده ها هم همه به رنگ سفید شیری دوخته شده بودن و مبلمانی که برای نشیمن گرفته بودم یه مبل ال بود که پارچه اش به رنگ سبز صدری بود با کوسنهای از رنگ شیری سرویس اتاق خوابی که مثلا قرار بود برای من و هامون باشه هم خیلی ظریف بود با روتختی که رنگ بنفش کم رنک با گلهای درشت واقعا نمای تخت و زیبا کرده بودن سرویس خوابی هم که برای اتاق مادر بزرگ هامون در نظر گرفته بودم به رنگ قهو ه ای فندوقی بود *******

امروز به هامون زنگ زدم تا بیاد خونه رو ببینه از تمام وسایلی که برای خونه تهیه کرده بودم یک چیزو خیلی دوست داشتم اونم پیانویی بود که تو ویترین یه مغازه دیده بودم یه پیانویی ایتالیایی قدیمی ولی تمیز با مارک معروف فروشنده هیچ جوری حاظر نبود که پیانو رو به من بفروشه می گفت برای دکور مغازه اشه ولی اینقدر التماس کردمو یه پولیم رو قیمت اصلی پیانو گذاشتم حاظر شد که به من بفروشه وقتی پیانو رو اوردن تقریبا 4ساعت مشغولش بودم چون از کوک خارج شده بود و باید مجددا کوک می شد که این کار هم دقت بالا و هم زمان طولانی رو می طلبید .

هامون وقتی خونه رو برای بار اول دید تا نیم ساعت فقط داشت تماشا می کرد به همه جا سر ک می کشید وقتی ازش پرسیدم خوشت اومد یا نه ؟ جواب داد که اصلا فکر نمی کرده تو این زمان کم بتونم اینجا رو به این زیبایی دکور کنم وقتی نگاهش به پیانو افتاد به سمتش رفت و ازم پرسید این و از کجا خریدم چون خیلی قدیمی بود منم بهش توضیح دادم که با چه مصیبتی صاحب این پیانو رو راضی کردم تا به من بفروشه هامون چرخ دیگه ای تو خونه زد و گفت

انا همه چی خیلی عالیه ولی فکر نمی کنی جای یه چی تو خونه خالیه ؟

منم که هرچی چشم چرخوندم چیزی به چشمم نمی یومد که فراموشم شده باشه به هامون گفتم که بگه جای چی تو این خونه خالی مونده

هامونم گفت :عکس

وقتی یکم فکر کردم دیدم راست می گه ما هیچ عکس دو نفره ای نداریم پس تصمیم گرفتیم که به اتلیه بریم و چند تا عکس بگیریم قبلش از هامون خواهش کردم که بریم خرید و یسری لباس بخریم برای عکس

هامونم قبول کرد . قبل از رفتن به خرید به یکی از دوستاش زنگ زد و گفت که می خواد بیاد اتلیه تا چند تا ازما عکس بگیره تمام خریدامون و انجام دادیم سعی کردیم لباسهایی انتخاب کنیم که با هم ست باشن

فردای اون روز من رفتم ارایشگاه تا یکمی موهامو درست کنه البته دوست نداشتم میزامپیلی کنم گفته بودم فقط مو هامو فر درشت بزنه حتی دست به رنگ اصلیه موهام نبردم یکمی هم ابروهامو که در اومده بودنو تمیز کنم وقتی ارایش موهام و صورتم تموم شد خودم کلی کیف کرده بودم ارایشم خیلی محو بود ولی چشمامو خیلی قشنگ تر به نمایش گذاشته بود فکر کردم وقتی هامون منو ببینه ازم کلی تعریف می کنه به هامون یه تک زدم تا بیاد دنبالم تو فاصله ای که به هامون زنگ زدم ناخونامم فرنچ کردم هامون اومد جلوی ارایشگاه دنبالم وقتی منو دید تنها کاری که کرد سرشو انداخت پایین نه گفت زیبا شدم نه گفت زشت شدم بازم همون درد سراغم اومد بازم قلبم فشرده شد و مچاله شدنشو احساس کردم مگه چی می شد ازم تعریف کنه حالا نه مثل شوهرا ولی می تونست به عنوان یه دوست ازم تعریف کنه به سمت هامون چرخیدم و نگاهش کردم چقدر شیک شده بود بوی عطر سردش تمام فضای ماشینو پر کرده بود به صورت اصلاح کرده اش نکاه کردم چقدر برق می زد نتونستم جلوی زبونم بگیرم گفتم : هامون درسته تو از من تعریف نکردی ولی من از تو تعریف می کنم چقدر ناز شدی !!! هامون سریع سرشو به سمت من چرخوند سرعت ماشینو کم کرد تو سکوت نگام می کرد دیدم هواسش کلا پرت رانندگی شده گفتم : اقا هامون خیابون تو صورت من نیستا مراقب باش نفرستیمون به قبرستون من که هنوز کلی ارزو براورده نشده دارم هامون نگاهش از من گرفتو هواسشو داد به رانندگی بعد از چند لحظه با صدای خیلی ارومی زمزمه کرد : دختری مثل تو که همچیش تک و عالیه نیاز به تعریف ادمی مثل من نداره و دیگه سکوت کرد وای که چقدر تو دلم شادی کردم فکر نمی کردم اینقدر با تعریف هامون خوش خوشانم بشه به اتلیه که رسیدیم هرکدوم چند عکس تکی گرفتیم با لباسهای مختلف

بعد نوبت رسید به عکسای دونفره

اولین لباسی که پوشیدیم من یه تاپ قرمز پوشیدم که یقه ی شل داشت و از پشت هم تا کمرم لخت بود با یه

شلوار جین کوتاه با کفشهای پاشنه بلند قرمز ولی هامون یه دست ابی به رنگ شلوار من پوشید با یه کمربند قرمز که قشنگش کرده بود یه خانوم هم کنار عکاس ایستاده بود و فیگورای مارو توضیح می داد به هامون گفت :

دکمه های لباسشو تا پایین سینه باز بزاره تا کمی از سینه ای عضلانیش بیرون بزنه بعد گفت بشینه رو زمین یه دستشو رو پاش بزاره و یه دستشم به پشت حائل کنه به منم گفت نیم رخ هامون بشینم جوری که یه دستم رو سینه ی لخت هامون باشه و پشتم به دوربین ولی صورتم سمت هامون بعدم گفت به هم نگاه کنیم و لبخند بزنیم وقتی دستم به سینه ی لخت هامون خورد و حس کردم ضربان قلبش نا منظم شده

اولین عکسمون گرفته شد چند تا عکس دیگه گرفتیم رفتیم اماده شیم برای گرفتن عکس بعدی

من یه لباس زرد استین حلقه ای که دامن کلوشی داشت و تا روی زانوم می رسید تنم کردم هامون هم یه دست مشکی پوشید و کروات زرد زده بود باز خانومه نظر داد ولی این یکی خیلی سخت بود اخه باید من رو دستای هامون خم می شدم و یکی از پاهامو از پشت خم می کردم وبا یکی از دستام پاشنه ی بلند کفش زردرنگمو می گرفتم و هامون منو می بوسید دیگه تنور شده بودم چند دفه عکسو خراب کردیم

خانومه هم کلید کرده بود که باید همین عکس با این ژست گرفته بشه به هامون یه نگاهی کردم احساس کردم هامونم حال خوشی نداره با صدای خانومه که گفت این اخریشه سعی کنید نگاهتون عاشقانه باشه و فقط لباهاتون اروم تو هم قفل بشه مارو اماده کرد هامون دوباره منو رو دستاش خم کرد البته نه خیلی و بعد هم لباشو اروم قفل لبهای من کرد و …..تلیک ….عکس گرفته شد

قرار شد دوتا از عکسا که بهتر از بقیه شده بودنو رو شاسی تو ابعاد بزرگ برامون بزنن از دوست هامون و اون خانومه تشکر کردیمو از اتلیه بیرون زدیم من هنوزم نگاهمو از هامون می دزدیدم هامونم همین کارو می کرد پیش خودم گفتم برای اون که باید خیلی اسون باشه چون خودش گفته بود به اندازه ی موهای سرش با زن های مختلفی بوده پس چرا الان از من شرم می کنه …….

امشب ساعت 11 خان جون هامون به ایران می رسید تا امروز نه شرکت رفتم نه دیگه هامون و دیدم نزدیکای نه و نیم بود که هامون اس داد که راه افتاده تا بیاد دنبال من و باهم بریم فرودگاه امام

از بیکاری زودتر حاظر شده بودم یه کت کوتاه جذب استین سه ربع تنم کرده بودم که یه دکمه بزرگ طلایی داشت با یه دامن فون تا زیر زانو پاهامم با یه ساپورت زخیم مشکی پوشوندم زیر کت هم یه تاب طلایی پوشیدم که لباسم شکل لباس عزا نباشه کفشای پاشنه بلندم پام کردم فقط مانتوم مونده بود که می خواستم یه پانچ سبک تنم کنم هوا گرم بود

صدای اس گوشیم بلند شد هامون بود که گفته بود رسیده و پایین منتظره سریع پانچو تنم کردم و شالمو سرم انداختم فلکه ی اب و گاز و چک کردم درخونه رو هم صد قفله کردم البته مجتمع ما دزد نداشت ولی خوب کار از محکم کاری عیب نمی کرد از ساختمون خارج شدم هامون تو ماشین بود در ماشینو باز کردم و نشستم و گفتم :

سلام

سلام خانوم شمس

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x