رمان ماهرخ پارت 105

4.3
(4)

 

 

 

 

شهیاد چشم در حدقه چرخاند: به من چه؟ اونی که کیفش و میبره غلطش هم می کنه…! من فقط از کلیدی که بهزاد داده بود استفاده کردم و رفتم داخل خونه که با صحنه هالیوودی رو به رو شدم…!

 

 

خنده ام گرفته بود اما نمی خواستم شهیاد پررو شود که در آخر نتوانستم خودم و کنترل کنم و نیش منم باز شد…

 

-شهیاد نمیری، خب درست تعریف کن ببینم…!

 

شهیاد چشمکی زد: حیف که سنم کمه اما خب هنوز به هجده نرسیدم و باید کم کم تو فکر یه دوست دختر باشم تا تو هجده سالکی قشنگ با تجربه باشم…!

 

 

اخم کردم: بهتره اول از بابات اجازه بپرسی بعد غلط اضافه بکنی…!

 

-دوباره گفت غلط اضافه…؟! والا بابام و عمو بهزادن که از جا می کنن و می خورن تو به من خرده می گیری که حتی تو تصورمم نمی دونم چه شکلیه…؟!

 

 

نتوانستم و جیغ زدم: خاک تو سرت شهیاد که اینقدر هیز و بی حیایی…!

 

 

اخم کرد: من هیز نیستم و عمو بهزاد هیزه که سرش تا تو یقه ترانه بود یا بابام که همیشه خدا ور دلته و دستش یا تو یقته یا تو خشتکت…! ببین من فقط از مشاهداتی که داشتم دارم حرف میزنم ولی در عمل و نوع احساسش هیچ تحربه ای ندارم…!

 

 

لب گزیدم و باید به شهریار می سپردم تا کمی با ملاحظه تر رفتار کند…

بی شک این پسر هم مانند پدرش بود و آتشش تند.

 

-باید در می زدی…!

 

-باور کن در زدم اما مثل اینکه اونقدر تو حال خودشون بودن صدای در و نفهمیدن…!

 

بیچاره حق داشت و خب به ترانه و بهزاد هم حق می داد که بخواهند خلوت کنند…

-خب انگار باید برای رفتن به اونجا بیشتر مراقب باشی…!

 

 

شهیاد چشمکی زد: من ناراحت نشدم و حتی برعکس خوشحال هم هستم که عمو بهزاد با ترانه اس…!

 

لبخند زدم: ترانه دختر خوبیه…!

 

شهیاد شرورانه خندید: خوشگلم هست…!

 

ناباورانه خندیدم: خیلی خری شهیاد… چشم بهزاد رو دور دیدی…؟!

 

-نمی تونم که چشام و ببندم وقتی می خوام ببینمش یا حتی اسم بهزاد رو هم میبره یه جوری می کشونه لامصب من دلم حال میاد…!

 

 

دیگر نتوانستم از این حرفش بگذرم و اینبار دمپایی ام را دراوردم و محکم به سمتش پرتاب کردم….

 

 

 

بوم نقاشی را روی سه پایه گذاشته و طرح مورد نظرم را بررسی کرده و مشغول کشیدن شدم.

آرام آرام قلمو را روی بوم کشیده و تصویر را کامل می کردم.

 

همیشه با نقاشی آرام می شدم.

ذهن مشوش و درهم ریخته ام را با رنگ ها و خلق کردن ساکت می کردم.

امروز دوست داشتم برای خودم باشم.

مثل ان روزهایی که ساعت ها ایستاده بدون آنکه اب و غذایی بخورم فقط می کشیدم و بعد خیلی مغرورانه به اثری که خلق کرده بودم، نگاه می کردم و لذت می بردم.

 

 

غافل از همه چیز و همه کس مشغول بودم و روزهای بدی را که گذرانده بودم را به گوشه ای ترین بخش تاریک ذهنم بردم و همانجا مخفی اش کردم تا عذابم ندهد…

 

 

با دقت و ظرافت روی کارم تمرکز کرده و دوست داشتم یکی از بهترین هایم را به تصویر بکشم…!

غرق در کار بودم که با پیچیدن دست هایی دور شکمم از جا پریدم…

-هیش منم دختر، نترس قرتی خانوم…!

 

 

دستان رنگ شده ام را بالا گرفته و به سمتش برگشتم…

-ترسیدم شهریار، چه بی صدا…؟!

 

لبخند زد: شما غرق کارت بودی و متوجه نشدی…!

 

-این دفعه یه ندایی بده، قلبم داره تو دهنم می زنه…!

 

سرش را پایین آورد و موذیانه لب زد: خودم آرومت می کنم خانوم خانوما…!

 

ناز ریختم: چطوری…؟!

 

چشمانش خمار شد: می بوسمت…!

 

سپس خم شد و لب روی لبم گذاشت و با تمام وجود بوسیدم….!

بوسید اما بیشتر از بوسیپن می خواست.

 

****

 

-چرا ناهار نخوردی…؟

 

سر روی سینه اش گذاشتم.

– میل نداشتم… داشتم فرار می کردم…!

 

اخم کرد: هرچی هست برای گذشته هاست، قرار نیست بشینی و براش زانوی غم بغل بگیری…!

 

 

 

با انگشتم روی سینه اش خط کشیدم.

-فکر نکردم اما نمیتونم بی تفاوت هم باشم… سال ها زندگی من برای یه چیز مسخره توی اون دیوونه خونه گذشت…!

 

 

 

شهریار نیم خیز شد و من هم به همراهش بلند شدم.

هر دو لخت بودیم و تنها چند دقیقه ای از هم آغوشی پر لذتمان می گذشت.

عصبانی بود.

-زندگی قرار نیست بهت آسون بگیره اما این تویی که باید اونقدر قوی باشی تا مقابلش سر خم نکنی… منم به نوبه خودم روزهای سختی داشتم ولی پاش وایسادم…!

 

 

خیره نگاه چشمان پر خشمش کردم.

– ولی برچسب حروم زاده روانی بودن رو هیچ وقت نداشتی…!

 

 

شهریار موهایم را کنار زد و صورتم را قاب دستانش کرد.

با همان اخم و چشمان مصمم و جدی اش گفت: تو دختر قوی هستی ماهرخ… اونقدر قوی و مقتدری که گاهی با خودم میگم کاش خواهرای منم به اندازه تو قوی و مهربون بودن… خودت و دست کم نگیر تو آرزوی هر مردی هستی ولی…

 

 

مکث بین حرف هایش اخم را روی پیشانی ام نشاند…

با دیدن سگرمه های درهمم میان ابروهایم خندید.

-اخم نکن پدرسوخته…! خوشگل من شما اونقدر خوب و منحصر به فردی که باعث حسادت اطرافیانت هستی… به خودت ایمان داشته باش… آدم های مریض همیشه و همه جا می تونن با رفتارهاشون یا توی حرف هاشون ادم رو برنجونن ولی تو قوی باش…! همه ماها به نوعی مریضیم ماهرخ منتهی توی دیوونه خونه خودمون زندونی هستیم چون با خودمون درگیریم…!

 

 

حرف هایش را هم می فهمیدم هم نه…!

-درک حرفات مبهمه…!

 

 

خندید و خیره نگاهم کرد.

من را روی تخت خواباند و کنارم به پهلو خوابید و دستش را ستون سرش کرد.

-بزار اینطور برات بگم که آدما به نوعی یک دیوانه محسوب میشن چون توی مواقع عصبانیت یا خشم خود واقعیشون رو به نمایش میزارن…. اما این خود واقعی همون کمبودهایی هست که طی سال ها باشخصیتشون عجین شده…!

 

 

محو حرف هایش بودم و داشتم به عمق حرف هایش فکر می کردم.

به راستی که زیبا گفته بود چون تمام خشم من ناشی از کمبودهایی بود که داشتم…!

 

 

 

 

هر کدام از آدم های زندگی ام مرا کوبید و از نقطه ضعف هایم سواستفاده کرد…

چقدر ان روزها سخت گذشت.

بغض کردم.

-من همیشه خواستم خوب رفتار کنم و محکم باشم اما نذاشتن…!

 

 

شهریار خیره در چشمانم جلو آمد و روی چشمانم را بوسید.

دست راستش یک طرف صورتم بود که گونه ام را به کف دستش مالیدم.

لبخند دلگرم کننده ای زد…

-گفتم که تو دختر بی نهایت قوی و محکمی بودی و هستی… تو با همه دخترای شهسواری فرق می کنی چون گلرخ تربیتت کرده…! شاید قرتی باشی اما محجوبی ماهی خانوم…!

 

 

جوری ماهی خانوم را تلفظ کرد که دلم غنج رفت.

با ناز خندیدم…

-داری زبون می ریزیا…!

 

-نه عزیز دلم دارم واقعیت ها رو بهت میگم… ما آدما یه دیوونگی ته وجودمون داریم که موقع عصبانیت و ناراحتی بروز پیدا می کنه اما خب به نظر من نوع هر کدوم فرق داره مثلا حاج عزیز چون از عشقش ناکام مونده به جور دیوونگی کرده که باعث شده توی زندگیت اثر بذاره و دچار مشکل بشه یا حتی مهراد…

 

سر کج می کنم و اصلا دلم نمی خواهد اسمی از مهراد ببرد.

– از مهراد حرف نزن، قرار شد خودت ازم دورش کنی…!

 

 

شهریار داغ و پر حرارت نکاهم می کند.

– چقدر خوبه که تو رو دارم ماهرخ…! شاید باورت نشه اما صنم من و به یه دیوانه تبدیل کرد و رفت اما با حضور تو من به زندگی برگشتم… تو بهترین اتفاق زندگیمی…!

 

 

خود را جلو کشیده و دست دور گردنش پیچیدم… تنمان لخت بود.

-شهریار چه خوبه که هستی…!

 

 

دست شهریار روی کمرم نشست و مرا به خود فشرد.

-با وجود تو، برای داشتنت، برای بودنت با همه می جنگم… فقط کافیه تو باشی…!

 

به پهنای صورت می خندم و زیر گوشش را می بوسم که تکان ریزی می خورد.

-با وجود اینکه سنت بالائه اما نمی دونم چرا اینقدر خوش تیپی حاجی… اصلا تو کف اینم چرا همش دلم می خوادت… همیشه باش شهریار، همیشه…!

 

 

شهریار زیر گلویم را بوسید: ماهرخ می خوام عقدمون رو رسمی کنم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
:///
:///
5 ماه قبل

الان اگه ماهرخ بگه ن ترمالیوس میشه:))))))

Mahsa
Mahsa
5 ماه قبل

اخی چه احساسی بود این پارت🥲

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x