رمان ماهرخ پارت 111

5
(2)

 

 

 

بهزاد نگاهش میخ خنده دخترک شد.

این بار خم شد و لبش را بوسید.

-میخوام بیام خواستگاریت…!

 

ترانه با تردید گفت:  مطمئنی…؟!

 

بهزاد سر تکان داد:  می خوام اگه توی این شبا از دستم در رفت حداقل اسممون توی شناسنامه هم باشه که خیالم راحت باشه…!

 

ترانه متعجب پلک زد: مگه می خوای ول بدی…؟!

 

بهزاد خندید و کمرش را محکم تر گرفت و به خود چسباندش…

-ادمیزاده یهو دیدی از دستم در رفت فتنه خانوم…

 

ترانه نخودی خندید و دستش را بالا اورد و دور گردن بهزاد پیچید و این بار او پیشقدم در بوسیدن شد…!

 

بوسه های حریص و پر شورشان فضای اتاق را پر کرده بود و هر دو در حال و هوای هم بودند و از هم لذت میبردند…

 

بالاخره بعد از آنکه نفس کم اوردند بهزاد جدا شد و با تبسمی مهربان گفت:  دوست دارم دختر…!

 

*

 

ماهرخ

 

-به نظرت پیشنهادش و قبول کنم…؟!

 

دوست داشتم دهنش را ببندم چون از صبح مرا دیوانه کرده که یک دختر بهش پیشنهاد دوستی داده بود…!

 

چشم در حدقه چرخاندم:  مگه بهت پیشنهاد نداده خب  تو هم که داری میمیری تا جوابش و بدی پس نظر من و برای چی می خوای بدونی…؟!

 

 

-خب تو با تجربه تری…!  حداقل میتونی راهنماییم کنی که همون اول دختره رو پر ندم…!

 

-مگه مسئله ریاضیه که راهنمایی می خوای…؟!  یه دعوت دوستانه است که میرین کافه و یه حرفی تو میزنی و یکی هم اون و خب بعدش خود به خود همه چی جور میشه…!

 

 

شهیاد بشکنی تو هوا زد:  ببین اینی که گفتی خودش راهنماییه…! ولی یه سوال…؟!

 

-دیگه چیه…؟!

 

-به نظرت هزینه کافه رو من حساب کنم یا هرکسی دونگ خودش و بده یا نه چون اون دعوت کرده، مهمون اونم…؟!

 

 

 

 

 

مات و مبهوت نگاهش کردم و اثری از شوخی روی چهره اش معلوم نبود.

واقعا جدی بود…؟!

 

-جدی که نمیگی…؟!

 

سری تکان داد و گفت: جدی ام… خب سوال پرسیدم…!

 

دست به سرم گرفتم.

– بیچاره اون دختری که بخواد با تو دوست بشه…!

 

-خیلی هم دلش بخواد…!

 

-اره دلش خواسته که به تو چلمنگ پیشنهاد داده… حالا عکسی هم ازش داری…؟!

 

چشمان شهیاد برق زد:  اره تو اینستگرام باهاش اشنا شدم و بزار پیجش و بیارم… خیلی نازه…!

 

لبخندی به برق جشمانش زدم و همیشه اولین ها هیجان انگیز بودند…!

 

عکسش را که دیدم لبخند روی لبم پهن شد.

خوشگل بود و ناز اما خب شهیاد هم چیزی کم نداشت و هرچه بود پدرش شهریار رفته بود…!

 

-الهی خیلی نازه فقط امیدوارم اخلاقشم مثل خودش ناز باشه…!

 

شهیاد گوشی اش را خاموش کرد و گفت:  حالا نگفتی چیکار کنم اون حساب کنه یا…؟!

 

دستم و مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم…

– وا شهیاد توقع داری وقتی تو هستی یه دختر دست تو جیب کنه…؟!

 

-خب نه…!

 

-آفرین تو باید حساب کنی اما اگر قرار شد دوستیتون پابرجا بمونه هیچ وقت نه خواسته نا به جایی داشته باش نه رو بده بهش که پررو بشه…!

 

کمی خیره بهم نگاه کرد و بعد انگار که دارد حرف هایم را حلاجی می کند،  سری تکان داد:  فهمیدم…!

 

با لبخند از کنارش بلند شدم…

– کاری بود من هستم شهیاد جان…!

 

شهباد بوسه ای برایم در هوا فرستاد:  فقط به بابام نگو که بدجور رو اینجور چیزا حساسه…!

 

چشم روی هم گذاشتم و خیالش را راحت کردم…

او حق داشت اینجور موارد را تجربه کند…

اصلا من هم حق ندهم ان ها دوست داشتند تجربه کنند ان هم در ان سن…!

 

 

 

 

از وقتی ماه منیر حرف رفتن به ویلا را پیش کشیده بود،  شهریار ازم کناره گیری می کرد و فقط اخم هایش بود که نصیبم شدت بود.

حتی شب ها دیرتر از من می خوابید و تا دیر وقت روی طراحی هایش کار می کرد.

 

 

فردا باید به ویلا می رفتیم و شهریار انگار راضی بود اما من حتی نمی خواستم به جدا شدن از او فکر کنم…

 

حالم بد بود و به ماه منیر هم اصرار کردم که نرویم ولی قبول نکرد.

من این وسط میان دو آدم خودخواه گیر کرده بودم و می دانستم شهریار داشت مخالفتش را نشان می داد اما خب حرف های  ماه منیر هم درست بودند و از اینکه بعد از سالها یک بزرگتر از جنس یک زن،  یک مادر داشت برای آینده ام نگرانی به خرج می داد،  احساس خوبی داشتم…!

 

 

گوشی را برداشتم و با شهریار تماس گرفتم و مثل این چند روز تماسم بی جواب ماند…

خیلی بهم برخورد از این همه نادیده گرفتنش…

هرچه بودم هنوز زنش بودم نباید این گونه رفتار می کرد…

 

نگاهی به گوشی کردم و با حرص برایش تایپ کردم:  حالا که نه من و می بینی نه باهام حرف می زنی همین امشب با ماه منیر میریم ویلا…!

 

بعد از ارسال پیام به ترانه زنگ زدم که او هم جواب نداد و به خشمم بیشتر دامن زد.

احساس بدی داشتم و خودم را تنها در میان جهنمی حس می کردم که هر ان منتظر سوختن بود…!

 

به سمت کمد رفتم و چمدانی از ان برداشتم…

هر چه به دستم می آمد توی ان ریختم و اصلا هم برایم مهم نبود چه چیزی را برمیدارم…

 

 

ساک را کنار در گذاشتم و پایین رفتم…

از صفیه سراغ ماه منیر را گرفتم که گفت در اتاقش هست…

 

پس به سمت اتاقش رفتم تا در مورد تصمیمم با او حرف بزنم…

 

*

 

شهیاد که به سر قرارش رفته بود و ماه منیر هم پایین منتظرم بود.

کوه انفجار بودم و چیزی تا فوران کردنم فاصله نداشت…

صفیه با نگرانی و ترس نگاهش به من بود و مدام می خواست حرف بزند اما خودخوری می کرد…

-حرفت و بزن صفیه…

 

دستش را درهم گره زد و نگاهی به ماه منیر کرد که او هم شانه بالا انداحت…

-خانوم جان… مطمئنی…

 

به میان حرفش آمدم و چمدانم را در صندوق عقب ماشینی گذاشتم که شهریار بهم داده بود…

-اره مطمئنم صفیه جان… فقط به اون حاج اقات بگو دارم براش…! جوری بچزونمش که نفهمه از کجا خورده…!

 

 

 

 

ماه منیر با تعجب نگاهم کرد: خیلی توپت پره…؟!

 

مشتی با حرص به چمدانم کوبیدم…

– فقط شانس بیاره جلوم نباشه وگرنه توپم رو محکم توی صورت بدترکیبش می کوبونم…!

 

 

دیگر منتظر نشدم و چمدان ماه منیر هم خواستم بلند کنم که همزمان گوشی ام زنگ خورد.

ناگهانی ضربان قلبم بالا رفت و اگر شهریار باشد…؟!

 

 

سریع گوشی را از کیفم بیرون کشیدم و با ذوق و شوق نگاه ان کردم اما همان جا با دیدن نام ترانه بادم خوابید…

 

تماس را وصل کردم…

-به به خانوم چه عجب…؟! میزاشتی یه باره فردا زنگ می زدی…؟!

 

صدای خنده اش را شنیدم…

– دلم می خواست اما خب کارمون زودتر تموم شد و به خاطر همین بهت زنگ زدم…

 

-کجایی…؟!

 

-پیش بهزاد…!

 

کلافه نفسم را بیرون دادم…

-چقدر این بهزاد خان کمرش سفت بوده و من نمی دونستم…!

 

-لازم نیست تو بدونی جانم… خودم در جریانت قرار میدم… ولی همینقدر بدون که بین دو نیمه بهت زنگ زدم تا یه موضوعی رو بهت بگم…!

 

-خاک تو سرت… چی شده…؟!

 

-قول میدی ناراحت نشی…؟!

 

دلم هزار راه رفت و نگران شدم.

– اصول دین می پرسی؟ خب حرف بزن…!

 

 

ترانه کمی مکث کرد و بعد انگار که دو به شک باشد، گفت: می دونستی زن سابق شهریار برگشته…؟!

 

قلبم محکم و تند می کوبید…

– می دونستم…!

 

-صنم با شهریار قرار داره…!

 

-تو از کجا می دونی…؟!

 

-بهزاد گفت… من جای تو بودم، میرفتم هم گیس اون زنیکه رو می کشیدم هم خشتک حاجیم و رو سرش… آدرس رو برات اس می کنم…

 

وجودم به خشم نشست…

-منتظر یه بهونه بودم تا همچین این خشمم رو خالی کنم… بد بهونه ای دستم دادی نکبت…!

 

ترانه مستانه خندید: جووون… خدا قوت پهلوون…رفتی جای منم خالی کن…!

 

-منتظرم…

 

تماس را قطع کردم و با عجله سوار ماشین شدم و رو به ماه منیر گفتم: باید برم جایی… تا آخر شب برمی گردم…!

 

 

 

 

 

ادرسی را که ترانه فرستاده بود را بار دیگر خوانده و کله ام سوت کشید.

آدرس هتلی معروفی را داده بود که هزینه یک شب خرج کردنش مساوی است با یک ماه کار کردن من…!

 

فرمان را محکم بین دستانم فشردم و با حرص دندان روی هم سابیدم…

من شهریار را می کشتم…

پدرش را که هیچ، مرگ را جلوی چشمانش می آوردم…!

او اصلا با ان زنیکه چه کاری داشت که انجا قرار بگذارند…؟!

باید بهش زنگ می زدم…

 

 

در حالی که نگاهم به جلو بود، نیم نگاهی به گوشی و روی شماره شهریار را لمس کردم و تماس در حال برقراری بود… اما هرچه زنگ خورد، کسی جواب نداد…!

 

بیشتر از قبل بر آتش خشمم دامن زد و من شعله اتحشی بودم که او را هم به همراه خود می سوزاندم.

 

ده بار دیگر تماس گرفتم اما جواب نداد.

از حرص و عصبانیت قلبم تند میزد و حالم هیچ خوب نبود.

شهریار حق نداشت این کار و با من کند.

قطره اشکی از چشمم چکید و حس خیانت سرتاپایم را فرا گرفت…

یاد در اغوش کشیدن ها و بوسیدن هایش افتادم… حتی رابطه های پر شورو داغی که برایش تمامی نداشت…!

 

 

بالاخره رسیدم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم که نگهبانی سمتم آمد و ضمن خوش آمد گویی ادامه داد:

– سوییچ لطفا….!

 

 

اخم هایم را در هم کشیدم و بعد از برداشتن کیفم سوییچ را به مرد داده و به طرف در ورودی رفتم…

 

 

وارد شدم و یک راست سمت رستوران رفتم…

شلوغ بود و هرچه چشم چرخاندم شهریاری ندیدم…

لحظه ای حس خوبی از ندیدنش به سمت قلبم سرازیر شدم و وجودم آرام گرفت اما باید مطمئن میشدم…

 

 

سمت پذیرش رفتم و سراغ شهریار را گرفتم…

توی لب تابش گشت اما چیزی بالا نیامد و رفته رفته دلشت لبخندی کنج لبم نقش می بست که با صدای دختر  که اسم کامل شهریار را می خواند،  همان لبخند نصفه نیمه روی لبانم ماسید…!

 

 

-یه میز برای جناب شهریار شهسواری رزرو شده که گویا یه مهمون ویژه هم دارن…!

 

 

 

 

 

صدای تپش قلبم داشت خفه ام می کرد.

من امشب قاتل می شدم اگر شهریار با ان زنک قرار داشته باشد…!

 

شک نداشتم چشمان عسلی ام سرخ شده و عصبانیتم کاملا مشهود است.

بی خیال آبرو و خجالت شدم و با پررویی تمام گفتم: ببخشید اسم اون خانوم رو میگید لطفا…!

 

 

دخترک با تعجب بهم خیره شد و بعد نگاه دقیقی بهم کرد…

-ما نمی تونیم اطلاعات اینجا رو در اختیار شما بزاریم…!

 

اعصابم از اختیارم خارج شد.

احساس خطر می کردم و برایم مهم نبود ابرویم برود…

 

-ببین خانوم شوهر من اینجا یه میز رزرو کرده و گویا مهمونش یه خانومه…! من تا نفهمم اون زنیکه کیه بی خیال نمیشم پس بهتره با زبون خوش بهم اطلاعات بدی وگرنه اینجا رو روی سر تو و همه خراب می کنم…!

 

 

دخترک مات من شد.

اخمی کرد و گفت: خانوم مودب باشین…!

 

خودم و جلو کشیدم و با صدایی بالا رفته غریدم: دارم میگم زندگیم رو هواس تو از من ادب می خوای…؟! زود بگو اون مهمون میمونش کیه…؟!

 

 

با صدای بلندم سرها و چشم ها سمتم هدایت شدند و ملت هم انگار یک سوژه پیدا کرده، مات من و منشی بودند…!

 

 

دخترک منشی وقتی دید حریف من سلیطه نیست، از در مهربانی وارد شد…

– خانوم اروم باشین… بهتره دعواتون رو…

 

انگشت اشاره ام را طرف دختر گرفتم و با تهدید گفتم: انگار نفهمیدی چی میگم…؟ می خوای داد بزنم و همه چیز رو بهم بزنم که فردا یه سوژه بشین برای سر تیتر فضای مجازی…؟! فکر خوبیه نه…؟!

 

 

دخترک بیچاره مانده بود چه کند که گفت: صبر کنین با سرپرست حرف بزنم…

 

پشت چشمی نازک کردم: فقط زودتر…!

 

مردی خوش قد و بالا با چهره ای مردانه و شیک پوش به رزپشن نزدیک شد و پشت ان رفت…

با دخترک حرف زد و سپس مرد نگاهی بهم کرد و گفت: می تونم کارت شناساییتون رو ببینم…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آهو
آهو
5 ماه قبل

فاطی جونم امروز نوبت هامین بودها فکرکنم اشتباهی شده

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

قراره هر روز پارت بدین یا اشتباه شده کاش آووکادو و آ س کور هم هر روزه بشن

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x