رمان ماهرخ پارت 131

4.3
(152)

 

 

 

 

ماهرخ

 

بدون آنکه کسی متوجه رفتنم شود از پله ها پایین آمدم و از در حیاط خلوت بیرون زدم…

وارد پارکینگ شده و سمت ماشینی که شهریار بهم کادو داده بود، رفتم…

 

دستی رویش کشیدم…

-تو رو پیش صاحب بی معرفتت میزارم…!!!

 

به سختی دل کندم و سمت ماشین خودم رفتم.

با دلتنگی نگاهش کردم…

 

من و رخشم روزهای خوشی را گذرانده بودیم و حال باید باز هم همراه می شدیم…

 

***

 

-گوش کن ببین چی میگم مهوش…! وقت ندارم دختر….!!!

 

صدای پر از اضطراب مهوش دلم را خون کرد…

-لامصب حالت بده ماهرخ… کم مونده بهت حمله دست بده… نرو… حداقل به بچه تو شکمت رحم کن…!!!

 

 

دستم روی شکمم مشت شد.

بغض داشتم.

خودم هم می دانستم نباید بروم حداقل به خاطر فندقم ولی شهیاد…!!!

 

-من و فندقمون خوبیم فقط یه لحظه تنم لرزید ولی الان خوبم…!!!

 

دروغ گفتم، تمام تنم داشت از هم جدا می شد.

درد سرم داشت کم کم خودنمایی می کرد…

 

مهوش بغض داشت…

-دروغ میگی صدات داره می لرزه… ماهرخ…؟!

 

آرنجم را لب پنجره گذاشتم و سعی کردم با نفس عمیق بغضم را فرو دهم اما نشد…

بغضم ترکید…

 

-مهوش محکم بودن سخته اما سخت ترش می دونی چیه…؟!

 

مهوش هم پا به پایم گریه کرد و هق زد…

-چیه قربونت برم…؟!

 

-فندقیه که باید مراقبش باشم اما نبوده و نیستم…!!!

 

التماسم کرد.

-نرو ماهرخ…!!!

 

#پست۵۷۸

 

 

-تو بهتر از هرکسی می دونی اون روانی چقدر می تونه خطرناک باشه…! جون شهیاد در خطره…!!! مهراد من و می خواد…!!!

 

 

گوشش بدهکار نبود که با ترس تکرار کرد: نرو ماهرخ… تو رو به روح مادرت نرو…!!! التماست می کنم…!!!

 

میان بغض می خندم…

-به رامبد بگو خیلی دوسش دارم… به ترانه نتونستم زنگ بزنم تا شده برای آخرین بار صداش و بشنوم، می دونی که چه زنیکه هوچی گریه…!!!

 

 

مهوش با عصبانیت داد زد: دارم میگم نرو ماهرخ… نرو لعنتی…. اون عوضی اذیتت می کنه… بیشعور داری با پای خودت میری تو قتلگاهت…؟!

 

 

دقیقا با پای خودم داشتم به قتلگاهم می رفتم…

قتلگاهی که یک موجود بی گناه دیگر هم بود…

موجودی که نمی دانم چرا شهریار فراموشش کرد… مگه فندقمان بچش نبود…؟!

 

 

-مهوش دوست دارم… تو و ترانه همه چیزمین… حلالم کن…!!!

 

بعد تماس را قطع کردم و سر روی فرمان گذاشتم و این بار از ته دل گریستم…

قوی بودن در این شرایط سخت بود.

کاش می شد ترانه را می دیدم و در آغوشش می کشیدم…

مهگل…؟!

کاش مهگل را هم می دیدم…!!!

 

نگاهی به آسمان انداختم…

ابری بود، مانند حالم…!!!

اما دل من خون بود…!!!

 

-خدایا مراقب فندقم باش…!!!

 

قلبم توی سینه بی قراری کرد.

خیلی ناگهانی هوس آغوش شهریار به سرم زد و دلتنگ شدم…

کاش می شد یکبار دیگر می بوسیدمش…

-دوست دارم بی معرفت…!!!

 

دست به صورتم کشیدم و اشک هایم را پاک کردم…

ماشین را خواستم روشن کنم که باز صدای گوشی ام بلند شد…

به هوای آنکه مهوش هست، نخواستم جواب دهم اما با نیم نگاهی بهش با دیدن نام حاج عزیز حیرت زده بهش خیره شدم…

 

#پست۵۷۹

 

 

 

تماس را وصل کردم و لحظه ای با صدای بلند و عصبانی اش کوپ کردم…

 

-همین حالا برمی گردی ویلا ماهرخ…

 

-حاج عزیز…؟!

 

مبهوتش بودم…

چشم بستم…

چرا او را فراموش کردم…؟!

 

-ماهرخ هیچ کاری نمی کنی، فهمیدی…؟!

 

همیچین چیزی محال بود…

-حاج عزیز نمی تونم… خوب می دونین که جون شهیاد تو خطره و نرفتن من پیش اون روانی می تونه آسیب جدی بهش بزنه…

 

 

صدای پیرمرد لرزید…

-ماهرخ… ماهرخ… دیوونگی نکن…!!!

 

بغضم را بلعیدم…

چقدر امروز من ضعیف شده بودم…

 

-حاج عزیز می دونین از وقتی که فهمیدم دارم مادر میشم، حلالت کردم…!

 

صدای قورت دادن اب گلویش را شنیدم…

-ماهرخ…؟!

 

 

-بزار حرف بزنم حاج عزیز…. نمی دونم ته این ماجرا چی میشه یا جه جوری فهمیدین که دارم میرم ولی من تقصیری نداشتم… من مقصر روانی بودن مهراد و کارهاش نیستم حاجی…! منم دارم تاوان میدم، تاوان نخواسته بودنم رو…تاوان کسی رو نداشتن…تاوان حرومزاده بودن…!!!

 

کمی ساکت شدم تا بغضم را فرو دهم…

ادامه دادم…

-من جای همتون تاوان دادم…الانم نمیزارم شهیاد آسیب ببینه اما…. اما تنها جفایی که دارم می کنم… در حق جنینیه که هدیه خداست… نمی دونم عاقبتم چی میشه ولی به خدا، به روح گلرخ چاره ای ندارم اما مراقبشم…!!!

 

 

داشتم هذیان می گفتم و این از حال و روزم کاملا معلوم بود که دچار چه بحرانی ام..!

 

پراکنده حرف زدنم پیرمرد را نکران مرد بود…

 

لحن بغض دار حاج عزیز دلم را ریش کرد…

-نکن ماهرخ… التماست می کنم…!!!

 

او دومین نفری بود که التماس می کرد…

کاش شهریار جلوی آمدنم را می گرفت…

 

-حلالم کنین….

 

تماس را قطع کرده و سپس بلافاصله قبل از انکه تلفن را خاموش کنم… پیامی برای کاوه فرستادم…

-بیا به این آدرسی که برات میفرستم… به هیچ کس نگو فقط شهیاد رو صحیح و سالم برگردون ویلا… به خاطر همه چیز ممنون…!!!!

 

#پست۵۸٠

 

 

 

مهوش با هراس داخل ویلا شد که رامبد دستش را کشید…

-داری چیکار می کنی مهوش… آروم باش…!

 

 

مهوش تمام وجودش میلرزید…

-می خوام برم تو و اینجا رو روی سرش خراب کنم…!

 

رامبد سعی کرد مهوش را آرام کند…

-حق داری اما…

 

مهوش دستش را کشید و با قلدری تمام غرید: اما چی رامبد…؟! ماهرخ معلوم نیست زنده برگرده…؟!

 

 

رامبد هم بغض داشت و برای ماهرخ نگران بود.

مهوش معطل نکرد و سمت ساختمان دوید…

 

***

 

-ماهرخ کجاست…؟!

 

شهریار حالش خوب نبود.

دلواپس پسرش بود و هنوز هیچ خبری نشده بود…

سر بلند کرد و رو به مهوش زمزمه کرد…

-توی اتاقمون… نمی دونم…

 

 

مهوش آتش گرفت.

شوهرش حتی خبر نداشت، زنش رفته بود به قتلگاهش…!!!

 

 

پوزخند زد و خواست حرف بزند که رامبد با اخطار نامش را صدا زد…

 

مهوش اما محل نداد…

-حاح آقا نمی دونن خانومشون نیستن…؟!

 

 

سر شهریار به ضرب بالا آمد…

حال خودش خوش نبود، حوصله این دختر و کنایه هایش را هم نداشت…

 

-مهوش خانوم… من حوصله ندارم و حالمم اصلا خوب نیست، ممکنه…

 

 

مهوش با درماندگی و ناراحتی حرفش را قطع کرد و با گریه صدایش را بالا برد…

-ماهرخ نیست، رفته… رفته پیش مهراد تا شهیاد بیاد خونه…!!!

 

 

شهریار درجا نفسش رفت.

-چی داری میگی…؟!

 

مهوش پخش زمین شد…

-حامله اس اما نه به خودش رحم کرد نه به اون بچه تو شیکمش…!!!

 

مـــــ🌙ــــــاهرخ:

#پست۵۸۱

 

 

 

شهریار مانند مرغ سرکنده آرام و قرار نداشت…

جانش، نفسش رفته بود و او تو اوج عصبانیت فکر نکرده حرف هایی زده بود که دخترک را له و غرورش را جریحه دار کرده بود…

 

 

از دست خودش عصبانی بود.

بد کرده و ندانسته به قضاوت نشسته بود…

 

ترانه آمده بود و دست کمی از مهوش و شهریار نداشت…

حاج عزیز هم حضور داشت و دلش خون بود.

 

شهریار حال و روز خوبی نداشت…

 

بهزاد هم عصبانی بود اما موقعیت حساسی که وجود داشت اجازه سرزنش کردن، نمی داد…

 

-اینقدر خودخوری نکن شهریار….

 

ترانه با صورتی باد کرده و صدایی گرفته از شدت گریه گفت: چه حرفی بهش زدین شهریار خان که ماهرخ گذاشت و رفت… اون حامله بود… شرایط نرمال و خوبی هم نداشت… از همه مهمتر از مهراد می ترسید، اونقدر از اون مرد ترس داشت که دچار حمله میشد… شما به اون رحم نمی کردین به بچه تو شیکمش رحم می کردی…!!!

 

 

بهزاد چشم بست و طرف ترانه رفت…

-آروم باش ترانه الان وقت این حرفا نیست…

 

 

ترانه داغ کرده دست زیر دست مرد زد و فریاد کشید…

-هست بهزاد، هست… ماهرخ با پای خودش رفته و شک نکن جنازش برمیگرده…

 

 

قلب شهریار که هیچ حتی نفس حاج عزیز هم رفت…

باید پسرش را سرزنش می کرد اما نمی توانست، شهریار به اندازه کافی تحت فشار بود و پشیمانی که دیگر سودی نداشت…

 

 

شهریار دست مشت کرد و بغض مردانه اش را بلعید.

دوست داشت او هم در گریه کردن محدودیتی نداشت اما…

 

حاج عزیز کنار پسرش رفت.

ماه منیر مبهوت گوشه ای نشسته و به این بلبشویی که رخ داده بود، نگاه می کرد…

انگار به یکباره همه چیز کنفیکون شده بود…

صفیه هم مدام با پر گوشه روسری اش اشک هایش را پاک می کرد…

 

شهریار نگاه درمانده ای به حاج عزیز کرد…

-اقاجون به جون خودش نخواستم اینجور بشه…!!! دارم آتیش می گیرم…!!!

 

حاج عزیز آرامش کرد…

-آروم باش و به خدا توکل کن…!!! بهزاد داره پیگیری می کنه… پلیس دنبالشه…!!!

 

#پست۵۸۲

 

 

شهریار ترسید.

-اگه اتفاقی برای خودش و بچم بیفته…؟!

 

حاج عزیز دست پشت دستش گذاشت…

-دعا کن شهریار… دعا کن و از خدا بخواه که بهت رحم کنه…!!!

 

ترانه و مهوش هر کدام گوشه ای نشسته و ناراحت خیره نقطه ای بودند اما دلشان پیش ماهرخی بود که از خواهر برایشان نزدیکتر بود…

 

 

رامبد نگاهی به شهریار کرد که هرلحظه صورتش سرخ تر می شد…

سمت بهزاد رفت و بغل گوشش پچ زد…

-بهزاد خان بهتره یه آرامبخش با یه لیوان اب به شهریار خان بدین، چیزی تا سکته فاصله ندارن… فشار زیادی رو دارن تحمل می کنن…!!!

 

 

گردن بهزاد سمت شهریار چرخید و چه بد که حق با رامبد بود…

سمت آشپزخانه قدم تند کرد و به دنبالش صفیه را صدا زد…

 

هوز قدمی نرفته بودند صدای زنگ در بلند شد و نفس ها در سینه حبس…

 

بهزاد اولین نفر بود که سریع به خود آمده و سمت آیفون تغییر مسیر داد و به محض دیدن صورت شهیاد لبخندی روی لبش نشست و با شادی گفت…

-شهریار شاخ شمشادت اومد…!!!

 

سپس در را باز کرد و همه سمت در هجوم بردند…

 

شهباد به همراه کاوه وارد شدند و پسرک به محض دیدن پدرش دلتنگ سمتش دوید و در آغوشش فرو رفت…

 

شهریار با دلتنگی پسرکش را در آغوشش کشید و روی سرش را بوسید…

لحظه ای سرش را جدا کرد و سر و صورتش را چک کرد تا ببیند اتفاقی افتاده یا نه که با جمله شهیاد دلش خون شد…

 

-ماهرخ نذاشت بلایی سرم بیاد بابا…!!

 

شهریار با درد پلک بست…

خدا را از ته دل صدا زد و ماهرخش را صحیح و سالم از او خواست…!!!

 

کاوه نگاهی به بهزاد کرد و با اشاره ای گفت…

-باید حرف بزنیم بهزاد خان…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hhhhh
Hhhhh
2 ماه قبل

رمان ماهرخ ک کاملش اومده
چرا هر روز پارت گذاری نمیشه

کیوی خانم🥝
کیوی خانم🥝
2 ماه قبل

اخه الااانننننن؟؟؟!!!!😶
لحظه حسااااسسسس 😬
من تا سه چهار روز دیگه که نصفه جووون میشممم😫
نمیشه یه پارت دیگه هم بزارید🙏🥺
یا حداقل یه روز درمیون پارت بزارید
دیگه اگر هر روز هم بزارید خیلی خوووب میشه😂🙏

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x