-حالا در کنار حضرت یار خوش گذشت…؟!
شهریار سمت بهزاد چرخید…
-انگار شما هم از قافله عقب نموندی بهزاد خان…!!!
بهزاد با چشمانی براق خندید…
-چه کنیم دیگه نخواستیم از داداشمون عقب بمونیم…!!!
شهریار تک ابرویی بالا اندتخت…
-چقدر جدی هستین…؟!
بهزاد اخم کرد…
-می دونی داداش…؟! درسته دلم یه جورایی گیره اما این دختر زمین تا آسمون باهام فرق داره…!!!
شهریار رو به رویش ایستاد…
-ماهرخ هم فرق می کنه…. ولی یه چیزایی رو نمیشه جلوش گرفت…!!!
-انگاری سریدی حاجی…؟!
شهریار خندید: جوری حرف نزن که انگار چیز عجیبی شنیدی یا دیدی…!!!
بهزاد دستی آرام روی رانش زد و سری تکان داد…
-عجیب تر از این که دو تا جیرجیرک تموم مردونگی و ابهت ما رو گرفتن تو دست…؟!
شهریار با یادآوری اتفاقات خوش و شیرینی که در سفر کوتاهشان تجربه کرده بود، کج خندی کنج لبش نشست…
-عجیب تر اینه که تو، تو دام افتادی…!!!
بهزاد بلند شد… پشت پنجره بزرگ اتاق رفت…
پر تردید بود…
-داداش نمی دونم چیکار کنم…؟!
-چی شده…؟!
کمی با مکث جواب داد: ترانه دختر خوبیه… درسته یکم شیطنت داره و حاضر جوابه اما اون دختر مو فرفری با من و اعتقاداتم خیلی فرق داره…!!!
شهریار درکش می کرد.
خودش هم همین حس را تجربه کرده بود اما این را هم خوب می دانست که نمی توانند آدم ها را تغییر بدهند..
-همین فرق بودنشون من و تو رو به خودشون جذب کرده…!!! ما دور و اطرافمون پر بوده از دختران و زنانی که پوشش و حجابشون در اولویت بوده چون خواست خانواده هاشون بوده یا اینکه اگرچه از ثروت غنی هستن ولی هیچ وقت هیچ تلاشی برای مستقل شدن نکردن… نمونه اش شهناز و شهینی که بی اجازه حاج عزیز آب هم نمی خورن… اما ترانه و ماهرخ فرق دارن…!!!
بهزاد به نقطه ای خیره شد…
-گلرخ با بلایی که مهراد به سرش آورد، بازم از زندگی و هدفی که دوست داشت، دست نکشید و همیشه شاهد بودم که ماهرخ رو هم تشویق می کرد تا هدف دار زندگی کنه… برای خواسته اش ارزش قائل باشه… مسئولیت پذیر و متکی به خودش باشه… انگار می دونست عمرش زیاد به دنیا نیست… ولی دمش گرم شیرزنی بود برای خودش…!!!
-بیخود نبود که حاج عزیز گلرخ رو دوست می داشت…!!! گلرخ مثل هیچ کس جز خودش نبود…!
بهزاد سرش را سمت شهریار کج کرد…
-خیلی خوشبختی که دختر گلرخ، کفتر جلدت شده حاجی…!!!
شهریار چشمکی زد…
-تو هم که بی بهره نیستی، دوست این کفتر، نشسته لب بومت…. فقط کافیه این تفاوت ها را بریزی دور و با احترام باهاش برخورد کنی…!!!
-حاجی داری راهکار جلوی پام میزاری…؟!
-دارم کمکت می کنم که تا پیر نشدی، زن بگیری…!!!
بهزاد خندید و سری تکان داد…
-خیلی خب انگار از بحث اصلی دور شدیم، چیکارم داشتی…؟!
اخم های شهریار در هم گره خوردند…
-می خوام دم یه نفر و بچینم…!!!
بهزاد چشم باریک کرد…
-کی…؟!
-شاهین مستوفی… بدجور داره به پرو پای ماهرخ می پیچه…!!!
-چیکارکرده…؟!
رگ کنار پیشانی شهریار نبض زد…
-ابراز علاقه به زنم کرده…!!!
بهزاد متوجه عصبانیت کنترل شده شهریار شد.
چیز کمی نبود، پا روی غیرت یک مرد گذاشتن آخر و عاقبت نداشت…
-می خوای چیکار کنی…؟!
-تفهیم بشه که پا توی کفش شهریار شهسواری کردن، عاقبتش هیچ خوب نیست…!!!
بهزاد سری تکان داد…
-میدم بچه ها اطلاعاتش و دربیارن… یه کاریش می کنم…!!!
-دستت طلا…!!!
بهزاد دو انگشتش را گوشه پیشانی اش گذاشت…
-سینه سوخته ایم داداش، منتظر خبرم باش…!!!
ماهرخ
تمام فکر و ذهن این روزهای زندگی ام تنها یک اسم بود. اسمی که باعث شده بود، مهمترین داشته ام را تقدیمش کنم و اصلا هم از این موضوع ناراحت نیستم…
لبخند روی لبانم نشانه همان حس خوبی بود که با شهریار تجربه کرده بودم…
دوست داشتم در موردش با یکی حرف بزنم…
من غیر ترانه دوست ان چنان صمیمی نداشتم تا از خصوصی ترین مسائل زندگی ام با او حرف بزنم…
ترانه همیشه یک گوش شنوا برای حرف هایم دارد…!!!
شماره اش را می گیرم و بعد در یکی از کافی شاپ هایی که پاتوقمان هست قرار می گذاریم…
سوار ماشین محبوبم شده و سمت پاتوقمان می روم…
با نگاه ترانه را پیدا کردم که مشغول پیام دادن است…
کنارش رسیدم و سلام کردم.
با چشمانی براق نگاهم کرد…
-سلام خانوم خانوما…! می بینم که آب زیر پوستت اومده…!!!
صندلی عقب کشیدم و نشستم…
-انگار شما هم دست کمی نداری منتهی خنده هات هم خیلی عمیق تره…!!!
ترانه دو دستش را بهم زد و با خوشحالی گفت: یکی رو بدجور دلتنگ کردم…!
ابرویی بالا انداختم…
-بهزاد…!
ترانه خندید: قربونش برم…!!!
نگاهم ناخودآگاه روی موهایش نشست…
فرهای مویش براق تر شده بودند…
چشمان کشیده و مشکی اش با خط چشمی که کشیده بود، زیباتر از هر وقت دیگری بود.
ابروهای کمانش هم خیلی بی نقض لیفت شده بود…
-خبریه…؟!
لب گزید: می خواد محرمش بشم… میگه سختشه دستم و همینجوری بگیره یا نگام کنه…!!!
سکوت کردم که نگاهم کرد.
خودش ادامه داد: حرفی نداری…؟!
نفسم را عمیق بیرون دادم…
-چی بگم که وقتی یکی بدترش رو خودم دارم…!!!
متعجب شد…
اما کمی بعد چشم باریک کرد…
-چرا حس می کنم پشت حرفت یه اتفاق بزرگ افتاده…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یکم از بهزاد و ترانه بگو
رابطه اونها زیباتر به نظر میاد😍🥲
من سر تک تک این رمانها افسرده شدم
حس میکنم خیلی سیاهم. خیلی زشتم. هیکلم بی نقص نیست… دیگه چی. چشمام به رنک عسل یا به رنگ زمرد یا به رنگ آبی دریا نیست پس زشتم.. ریزه میزه که نیستم.
ولی فک کنم تک تک نویسنده های این رمانها.دچار خود کم بینی هستن که چنین دخترایی نماد زیبایی میکنن
منم😑
مشکل اینجاست که در وهله ی اول نویسند ها به زیبایی ظاهری مونث و مذکر داستان اشاره میکنن در حالی که من واقعا درک نمیکنم بنا به چه علت حاضر نیستن به سیرت زیبا اندیشه های زیبا قلب مملو از محبت و تلاشگری صبوری مهربانی متانت و خصلت هایی مربوط به شخصیت و انسانیت اشاره کنن و این از بیخ و بن اشتباهه به شخصه از جملاتی مثل دختر لباش برجسته هست چشماش گربه ایه پوستش سفیده موهاش بلنده پاهاش خوش تراشه قدش بلنده باربیه و …….. واقعا خسته شدم ای کاش یخورده به واقعیت ها توجه بشه نه افکارات مزخرف و برجسته کردن استانداردهای زیبایی از بیخ و بن غلطه جهانی
البته این داستان ها بر اساس هیچ و پوچ نوشته میشن در شرایطی که یک نویسنده باید این رو وظیفه ی خودش بدونه که با نوشته هاش تاثیری بر جامعه یا حداقل حداقل بر مخاطب خود داشته باشه نه اینکه باعث خودکمبینی مخاطب بشه
دیدی تو رو خدااا چرا ما لباس ست نداریم. اینا هرچی لباس دارن. کیف وکفش ستشونم دارن تازه اکسسوری ستشم دارن….
جورحینا رودریگز دیدی زن رونالدو اندازه شخصیت رمانهای ما لباس وکفش نداره
من که بخدا تو این رمانا از بس دخترا مانتو و لباس دارن
هرروز میگم مانتو میخوام
اصن این رمانا چین😂
رمانو دوس دارم ولی زیادی از کلمه غیرت استفاده نشده از اول رمان تا حالا؟!😂:/ آلرژی گرفتم به خودا
شهسواری قیرطی
فکر کنم این نویسندهه یه جورایی مثل رابطه گلزار و میخواد بگه ک مثلا جوونه و خوش هیکل و با ۲۰ سال کوچیک تر از خودش ازدواج کرده وگرنه غیر این باشه ک خیلی چندشه😐
نمیشد یکم از رابطه بهزاد و ترانه هم بنویسید احساس میکنم رابطه اونا بهتر از اینا باشه 🥺😂😬😬