رمان ناسپاس پارت 101

0
(0)

 

با زدن این حرف اولتیماتوم وار، پوزخندی زد و به سمت در اتاق رفت که بیرون بره.
چرخیدم سمتش و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره گفتم:

-من کاری که ازم میخوای رو انجام نمیدم!

ایستاد.دستش رو به سمت دستگیره دراز کرد و سرش رو برگردوند سمتم و گفت:

-تو میپوشیش چون من میخوام…

صدامو بردم بالا و گفتم:

-پس بگو داری زور میگی!

خونسرد و ریلکس جواب داد:

-آره! دارم زور میگم! من دستور میدم و تو باید اطاعت بکنی عزیزم!

حالم ازش بهم میخورد وقتی هرکاری عشقش میکشید یاهوم انجام میداد و تهش هم بهم میگفت عزیزم….
با غیظ گفتم:

-این نامردیه!

بیتفاوت شونه بالا انداخت وگفت:

-هر اصطلاحی دوست داری براش انتخاب کن…

اینبار هم عصبی هم درمانده گفتم:

-تو یه دوروی دروغگویی…

حتی به این حرفمم اهمیت نداد و تنها به عنوان حرف آخر گفت:

-دوست دارم وقتی برمیگردم دیگه اون لباسا تنت نباشه!

با گفتن این حرف بالاخره از اتاق خارج شد.سرم رو به آرومی خم کردم و نگاهی به لباس توی دستم انداختم.
من نمیتونستم همچین چیزی رو تنم کنم.
لباسی که زیرش هیچی تنم نباشه حتی سوتین!
لبهامو روی هم فشردم و بغضمو قورت دادم.
نه…من نمیتونستم همچین لباسی تنم کنم.
نمیتونستم….
عقب عقب رفتم و روی کاناپه نشستم درحالی که لباس هنوز توی مشتم بود.
ذهنم رفت سمت امیرسام.کجاست ؟
سلداشو پیدا کرده !؟
خوشبحال سلدا که امیرسام اونقدر خاطرشو میخواد که دست از جست و جوش برنمیداره!
باید احساسم به اونو تو وجود خودم بکشم.
باید فراموشش کنم و قبول کنم اون خودش یکی دیگه رو دوست داره.
زندگی من همینجا توقف میکنه همینجا و درست شبیه به یه برده!

نمیدونم چه مدت اونجا نشسته بودم و ماتم زده خیره بودم به لباس توی دستم.
شاید دو ساعت…سه ساعت…چهار ساعت…نمیدونم!
فقط میدونم هرچقدر سعی کردم نتونستم اون لباس نیمه عریون رو تنم کنم اون هم درحالی که هیچ نسبتی باهاش نداشتم.البته جز اسیر بودنش!
واسه یکی شدنی بود واسه یکی نه و من جز اون دسته آدمایی بودم که برام شدنی نبود.
نبود چون عادت نداشتم…
چون دوستش نداشتم…
چون من خودم دلم پیش…نه!
دیگه حق نداشتم حتی تو ذهنم این حرف رو به خودم بزنم!
امیرسام یه عشق داشت که دربه در دنبالش بود و میخواست هرجور شده به دستش بیاره پس من نباید بهش فکر میکردم خصوصا بعدار اون شب لعنتی که رسما غرور و احساساتمو قهوه ای کرد!
در که باز شد فورا سرمو بالا گرفتم و به نویان که نمیدونم واکنشش نسبت به دیدن من چیه، خیره شدم.
انتظار داشت من رو درحالی ببینه که کاری که ازم خواسته بود رو براش انجام بدم ولی …
قدم زنان اومد سمتم و در همون حین پرسید:

-پس نپوشیدی!؟

خیلی سریع از جا بلند شدم.مطمئن بودم اگه تا فردا و پسفردا هم من رو اینجا تنها میذاشت باز قدرت اینکه بخوام این لباس رو تنم کنم و خودم رو با شرایط وفق بدمو نداشتم.

آهسته و آروم جواب دادم:

-من که گفتم نمیتونم!

پرسید:

-نمیتونی!؟

اهسته جواب دادم:

-نه!

از گفتن این جمله چندثانیه هم نگذشته بود که دستشو بالا برد و سیلی محکمی به گوشم زد و گفت:

-تو باید بتوووونی! میفهمی!؟باااااید….

هینی گفتم و لباس توی دستمو رها کردم.
باورم نمیشد که اون منو زده باشه!
دستمو روی صورتم جایی که اون بهش سیلی زده بود گذاشتم و سر کج شده ام رو صاف نگه داشتم و بهش خیره شدم.
به لباس افتاده روی زمین اشاره کرد و گفت:

-برش دار و بپوشش!

بغضمو قورت دادم و بهش خیره موندم.دستم به آرومی از روی صورتم پایین اومد و چونه ام از بغض و خشم لرزید….

بغضمو قورت دادم و بهش خیره موندم.دستم به آرومی از روی صورتم پایین اومد و چونه ام از بغض و خشم لرزید….
دندونهام روی هم سابیده شد و برق از چشمهام پرید.
با انگشت به لباسی که زیر پام افتاده بود اشاره کرد و بعد گفت:

-برش دار! زود باش…

اینکارو نکردم.من گربه اش نبودم که بخواد دم حجله بکشم.من آدم بودم.
درسته قبول کردم پا به خونه اش بزارم اما نمیخواستم بشم یه برده جنسی که فقط یه قلاده کم داره….
دستشو روی شونه ام گذاشت و محکم فشار داد و گفت:

-خم شووووو و برش دار!

فشارش روی شونه ام اونقدر زیاد بود که ناخواسته قامتم خم شد.
خم شدم روی زمین و لباس رو برداشتم و کمرم رو صاف نگه داشتم.
چونه ام رو گرفت و گفت:

-ساتین…باید برای من لخت بشی…امروز نشی فردا باید بشی فردا نشی باید پسفردا بشی…میفهمی !؟حالا که دختر حرف گوش کنی نبودی باید جلوی خودم بپوشیش! زودباش…
وقت ناهار! دلم میخواد باهم بریم پایین و ناهار رو کنار هم بخوریم!

هیچ کاری انجام ندادم.
بی حرکت خیره شدم به زمین.
وقتی دید کاری انجام نمیدم
خودش تو اینکار پیش قدم شد.
صالم رو ارس رم درآورد و انداخت روی زمین و بعد هم دستشو سمت لباس تنم دراز کرد و شروع کرد باز کردن دکمه هاس لباسم.
ماتم زده خیره بودم به زمین.
اگه زمان به عقب برمیگشت حاضر بودم بازم پیشنهادش رو قبول کنم !؟
حاضر بودم اون سه میلیارد رو بگیرم و مادرم آزاد بشه؟
آره…قطعاااا حاضر بودم.
دستشو پس کشید و پرسید:

-درش میاری یا در بیارم !؟

سرم رو یه کوچولو خم کردم و متوجه شدم اون تمام دکمه های لباس تنم رو باز کرده.
هنوزم خجالت مبکشیدم لخت بشم.
هنوزم دلم نمیخواست اون تنمو لخت ببینه اما…
اما تهش چی؟
تا کی باید مقاومت میکردم؟اصلا تا کی میشد مقاومت کرد…
با خشم و نفرت گفتم:

-تو بهم دست نزن خودم درمیارم

یک گام عقب رفت و گفت:

-خیلی خب باشه خودت دربیار!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
1 سال قبل

آقا
این خط و نشون
امیر سام و ساتین آخر با هم میشن

نسیم
نسیم
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

آخر تموم سریالای ایرانی و رماناش همینه😂

Maaayaaa
Maaayaaa
1 سال قبل

تا صد تا پارت باید با لباس پوشیدنش دق کنیم خو بپوش لامصب

ارزو
1 سال قبل

نویان یه کثافته روانییه نظیر امیرسام
برو بمیر نفهم بی شعور دست بلند میکنه
من بودم یه چاقو غذاخوری فرو میکردم تو شاهرگش تو یه لحظه
گور بابای بقیش فوقش اعدام میشم یا میکشمن
مرتیکه الاغغغغغغغ خو فرق تو با امیر سام‌ چیه ؟!؟!
فکر میکردم عاشقشه ولی اصننن عاشقش نیست فقط برده زر خریدشه ساتو
تف تو روحت
شرمنده فخش دادما ولی در عین حماقت فکر میکردم نویان یه ذرههه ادمه
همه مردا تو این رمان ناااسپاسن خدایی😑😑😑😑😑😑

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط T.S
Eda
Eda
عضو
1 سال قبل

امییییر بیا نجاتش بده😫🤧🤧

...
...
پاسخ به  Eda
1 سال قبل

بشین تا بیاد

nara
nara
1 سال قبل

تف

Helia
Helia
1 سال قبل

ساتین خر خب اشکول سگش نکن
کاریت نداره

×\÷m
×\÷m
1 سال قبل

من بودم خود کشی میکردم

ارزو
پاسخ به  ×\÷m
1 سال قبل

وقتی میتونی طرف مقابلو بکشی یا حداقل شانسشو داری پس طرف مقابلو بکش نه خودتو
درس زندگی فرزندم:))))😂❤

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط T.S
یه نفر ....
یه نفر ....
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

افرین درس خوبی بود 😂😂

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x