درو بست و قدم زنان اومد سمتم.
نمیدونم چرا از لحظه ای که دیدمش جای سیلیش رو صورتم برام تازگی پیدا کرد.
قدم زنان جلو و جلوتر اومد.
اون منو غصب الود نگاه میکرد و من عین احمقها چون برای ناهار پیشمون نبود نگران این بودم مبادا گشنه مونده باشه واسه همین پرسیدم:
-ناهارخوردی !؟
جوابی نداد و باز هم در سکوت کامل فقط اومد سمتم.چرخیدم و به سمت دیوار رفتم تا وقتی کمرم بهش چسبید.
نگاه هاش خیره بودن و سنگین.
دستمو پایین گرفتم و گفتم:
-شیرین برات فسنجون پخت.رو اجاقِ…اگه گشنته میتونم برات گرمش کنم…
و بالاخره سکوتش رو شکست و پرسید:
-آدرس…
به چشمهاش نگاه کردم و پرسیدم:
-آدرس چی !؟
بهم نزدیک و نزدیک تر شد تا نفس من بیشتر تو سینه حبس بشه و بعد هم گفت:
-آدرس اونجایی که کار میکنی!
با صدای ضعیفی لب زدم:
-ندارم
بی توجه به جوابم تکرار کرد:
-آدرس؟
اه لعنت! جدا بیخیال نمیشد.چرا اینقدر با این سوال تکراریش رنجم میداد و حاضر نبود بپذیره دلم نمیخواد جوابی بهش بدم…
سکوت کردم.
نمیخواستم یا نه…بهتر بود بگم نمیتونستم چیزی بهش بگم.
نویان در ازای آزادی مادرم از من چیزی رو خواست که حالا نمیتونستم خیلی راحت در موردش به همه توضیح بدم.
بجای جواب دادن به سوالش گفتم:
-شیرین گفت بالاخره سلدارو پیدا کردی…خوشحالم برات که آخرش عشقتو…
نذاشت حرفمو ادامه بدم.دستشو بیخ کلوم گذاشت و شمرده شمرده تکرار کرد:
-آدرس…جایی…که…کار…میکنی…زود تند سربع!
نمیتونستم بهش جواب بدم. حتی اگه جونمو میگرفت هم نمیتونستم بهش جواب پس بدم.
لبهامو روی هم مالیدم و گفتم:
-دست از سرم بردار…چی از جونم ممیخوای!؟
سرش رو کج کرد و جواب داد:
-چیزی از جونت نمیخوام…یه چیز میخوام اونم ادرس محل کارته!
همونجایی که شبانه روزی از یه سالمند پولدار پرستاری میکنی!
بده!
نمیدونم کی این حرفهارو بهش گفت.
شاید باز فوزیه فالگوش بود.
مچ دستش رو گرفتم تا از دور گلوم بیارمش پایین و همزمان گفت:
-اینا مسائل شخصی منن و …
حرفم تموم نشده بود که کمرش رو تا کرد و پیشونیش روچسبوند به پیشونیم.
بین صورتهامو فاصله ای نمونده بود در اون حد که برخورد هرم نفسهاشو به پوست صورتم کاملا احساس میکردم.
اینبار چونه ام رو گرفت و بعد گفت:
-ساتو…
اسممو به زبوم آورد پلکهام سنگین شدن.من اونو دوست داشتم چطور میتونستم به نویان محبت بدم!؟
نفسم بالا نمیومد…
سکوت کردم اما اون گفت:
-تو داری یه غلطایی میکنی. داری راه رو کج میری…بگو…به من بگو داری از کدوم مسیر و به سمت کی و چی میری…بگو ساتو…
از این تحت فشار بودن اصلا خوشمنمیومد.اصلا…..
از این تحت فشار بودن اصلا خوشمنمیومد.
من نمیفهمیدم آخه کلا این چیزا چه ربطی به اون میتونست داشته باشه مگه اون چیکاره ی من بود یا اصلا چه نسبتی باهام داشت!؟
چرا پاپیچ من شده بود و اینجوری تحت فشارم میذاشت و اذیتم میکرد!
کف دوتا دستم رو روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و سعی کردم به عقب هلش بدم و بعد هم گفتم:
-راه من درسته و هیچ غلط پلوتی هم توش نیست!
لطفا تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن آقای مرصاد!
پوزخندی زد و تحقیرانه براندازم کرد و گفت:
-هاااااان…زبون درآوردی ساتو…قلدری میکنی…آقای فلان آقای بهمان راه انداختی!
چسبیدم به دیوار تا ازش فاصله بگیرم و بعدهم سرم رو کج کردم و سمت دیگه ای رو نگاه کردم واینبار نه با اخم و تخم بلکه عاجزانه گفتم:
-دست از سر من بردار لطفا!
اومد سمتم.فاصله اش لحظه به لحظه باهم کم و کمتر شد.
انگشتش رو زیر چونه ام گذاشت و با به هیچ رسوندن فاصله ی بین صورتهامون مثل خودم آروم و آهسته نه باخشم و عصبانیت، پرسید:
-ساتو…تو دقیقا داری چیکار میکنی!؟ با من حرف بزن…بهم بگو….میخوام کمکت کنم!
جوووووووووووووووووووووووووووووووووون
حالا پارت بعدی ساتو باید گریه ش بگیره و بگه نمی تونم
بازم پارت میخام🥲😂