چطوری میخواست کمکم کنه وقتی دیگه هیچ راهی نمونده بود.
نه راه پس و نه راه پیش!
این قراری بود که من با نویان گذاشتم و دیگه نمیشد زیرش زد.
زل زدم به چشمهاش.
اولین مردی بود که همه جوره دوستش داشتم.
از ته قلبم.
از همون بچگی…
همیشه حس خوبی بهش داشتم.
همیشه و هر لحظه اما حالا باید می پذیرفتم اون مال من نیست چون قلبش خواهان کس دیگه اس هست.
خواهان سلدا !
حتی منم دیگه اون دختر رها و آزاد نبودم.من خودمو فروخته بودم و بهای این فروش آزادی مادرم بود.
چیزی که بخاطرش هرگز نمیتونستم به خودم اجازه ی پشیمونی بدم.
هرگز حتی اگه مجبور بشم برای نویان تنم رو لخت کنم تا هر کاری دلش میخواد باهام انجام بده.
سکوت خودم رو شکستم و با صدای خیلی ضعیفی که نمیدونم اصلا به گوش اون می رسید یا نه گفتم:
-من کار بدی نمیکنم…
نمیدونم اصلا صدام روشنید و فهمید چی گفتم یا نه.
صدای من ضعیف بود و کم توان چون محو خودش شده بودم.
پشت انگشتهای لطیفش رو روی پوست صورتم بالا و پایین کرد و انگار که بخواد اینجوری از زیر زبونم حرف بکشه گفت:
-کجا کار میکنی؟ کارت دقیقا چیه !؟
وقتی صورت منو نوازش میکرد و دست میکشید قلبم به تپش میفتاد.
حالم حال غریبی میشد و زبونم بند میومد.
طوطی وار همون حرفهای همیشگی و تکراری که تحویل بقیه داده بودم رو به زبون آوردم:
-از یه سالمند نگهدار…
حرفم تموم نشده بود که از کوره دررفت و باز سیلی دیگه ای خوابوند زیر گوشم و عصبی گفت:
-حرفهایی که تحویل اونا میدی رو تحویل من نده لعنتی!
ضرب دست سنگینش زخم سر بسته ی شکاف لبم رو دوباره باز کرد.
سرم کج شد و موهام روی
صورتم ریختن.
نوک زبونم رو به همون شکاف لبم زدم و دستمو روی صورتم گذاشتم.
پوستم میسوخت.
این اولین بارش نبود که به خودش اجازه ی اینکارو میداد.
که کتکم بزنه و سرم داد بکشه و حتی بازخواستم بکنه.
به حدی عصبی بودم که دلم میخواست زمین و زمان رو بهم بریزم یا دهان باز کنم و از ته حلقوم داد بزنم و هوار راه بندازم.
تنها چیزی که اون لحظه گفتم این بود:
-از اتاقم گمشو بیرون!
بجای اینکه گورش رو گم بکنه چونه ام رو گرفت و سرم رو صاف نگه داشت و همونطور که خصمانه تکونش میداد گفت:
-وای به حالت اگه از خودت یه عوضی بسازی ساتو.وای به حالت اگه گند بزنی به خودت اون موقع زنده زنده جونتو ازت میگیرم
با بغض گفتم:
-یه بار دیگه بزنی به ننجون میگم چه غلطی کردی…
چونه ام رو ول کرد و گفت:
-تو یه غلطی کردی…به شرفم تو یه گوهی خوردی که حاضر نیستی مغور بیای
و بغلم کرد.
آره…بغلم کرد.منو کشید تو آغوش خودش و دستهاش رو دور بدنم حلقه کرد تا خودش رو عجیب و غریب تر از همیشه جلوه بده…
واقعا باورم نمیشد من تو آغوششم.
سرم رو سینه اش بود و دستهاش دور بدنم حلقه.
نمیدونستم از ضرب دستش بنالم یا از لحظاتی که درآغوش کشیده بودم لذت ببرم.
چه روزها و لحظه های بدی.
چه ثانیه های سنگین و طاقت فرسایی…
چشمهامو بستم و عطر تنش رو عمیق بو کشیدم.
همون بویی بود که بعداز گذشت چند روز از اینکه رو تختم خوابیده بود همچنان روی اون تختی میشد اون بوی ملیح شده رو احساس کرد.
کاش میتونستم ازش بخوام تا همیشه منو تو بغل خودش نگه داره.
تا ابد!
آغوشش آرامش و آسایشی داشت که با هیچی قابل مقایسه نبود.
باهیچی…
پشت دستشو نوازشوار روی کمرم کشید و گفت:
-تو یه دوست لازم داری مگه نه !؟یه نفر که باهاش حرف بزنی و رازهاتو بهش بگی.
من اون دوستم و آماده ی شنیدن رازهات…
چشمهامو وا کردم.
لعنتی!
داشت ازم سواستفاده میکرد تا اینجوری اززیر زبونم حرف بکشه!
این منصفانه نیود.
این اصلا منصفانه نبود.
دستهامو رو شونه هاش گذاشتم و با عصبانیت و جدیت از خودم دور نگهش داشتم و گفتم:
-اگه همین الان از اتاقم گورتو گم نکنی قسم میخورم اونقدر جیغ بکشم که تمام عالم و آدم بریزن اینجا توی این اتاق!
نفس عمیقی کشید و بعد عقب عقب رفت و ازم فاصله.
سنگینی نگاهش رو همچنان روی خودم احساس میکردم.
آهسته و آروم گفت:
-همچی رو میفهمم…دیر یا زود!
پشت دستمو رو زخم لبم فشار دادم و تکرار کردم:
-از اینجا برو…فقط برو
چرا توی همه رمانای این سایت همه مردا وحشی ان؟
از ویژگی هاشونه😂😂😂
Wow
وای واقعا وای