با همون صدای گرفته جواب داد:
“نمیتونم توضیح بدم.باید ببینمت”
از کلمه ی بابد استفاده میکرد که تاکید کنه بی فوت وقت برم پیشش اما چند ثانیه مکث هم میتونست باعث بشه دیگه دستم به ساتین نرسه بنابرین گمونم سلدا در بدترین زمان ممکن باهام تماس گرفته بود
در بدترین زمان ممکن.
وقتی که باید چشم از اون برنمیداشتم تا یعضی از حقایق رو کشف بکنم.
به خاطر کلاه کاسکت روی سرم ، تلفن رو جلوی صورتم گرفتم ودرحالی که همچنان چشمهام ماشینی که ساتو سوارش بود رو تعقب میکردن، گفتم:
“سلدا میشه من بعدا باهات تماس بگیرم!؟ الان یه کار خیلی واجب دارم”
گله مندانه پرسید:
“چه کاری واجب تر از من هان؟ برات مهم نیستم اره”
نگاه عبوسم رو دوختم به روبه رو و جواب دادم:
“هستی”
تند تند گفت:
“پس همین حالا ببا پیشم. چون من نمیتونم صبر کنم…صابخونه منو از خونه بیرون انداخته و من الان تو خیابون آواره ام”
چون اینو گفت ناخوداگاه زدم رو ترمز.
آواره بود !؟
دیگه نتونستم به مسیر ادامه بدم.
کاملا متوقف شده بود چون اونی که دوستش داشتم الان به گفته ی خودش آوره بود.
کلاه کاسکت رو از روی سرم برداشتم و گفتم:
“آدرس جایی که هستی رو برام بفرست”
نشده بود که سر از حقیقت کارهای سایتن دربیارم درحالی که تنها با کم ادامه دادن میشد به خیلی چیزها پی ببرم و بفهمم اون دقیقا داره چه کاری میکنه.
ولی کشفش میکنم!
باید بفهمم داره چه غلطی میکنه.
باید تیکه های پازلهای اونو که داشت از هممون مخفیش میکرد، کنار هم میچیدم تا دقیقا بقهمم درحال انجام چه کارااییه.
این کمترین کاری بود که میتونستم بدای ننجون انجام بدم.
میدونم که چقور سایتن رو دوست داشت و من اصلا نمیخواستم اون دختر کله شث براشون دردسر درست کنه و آرامششون رو بهم بزنه.
چشمم که به سلدا افتاد سرعت موتور رو کم کردم و نگهش داشتم.
دست به سینه تکیه داده بود یه دیوار درحالی که وسایلش کنار پاهاش بودن.
نفس عمیقی کشیدم و از روی موتور اومدم پایین.
متوجه ام نشد تا وقتی بهش نزدیکتر شدم. اون لحظه بود
که سرش رو چرخوند سمتم.
از دیدنم ذوق نکرد.
نگاهی سراسر گله و شکایت به صورتم انداخت و بعد با زدن پوزخند گفت:
-هه! چه عجب به خودت زحمت دادی بیای!
دستمو روی فرق سرم کشیدم تا موهای جلوییم رو تخت و مرتب بکنم و بعد هم قدم زنان بهش نزدیک و نزدیکتر شدم و گفتم:
-جایی که بودم از اینجا فاصله ی زیادی داشت واسه همین طول کشید…
و بالاخره یک قدمیش ایستادم و زل زدم به صورت گله مند و عبوسش.
و بالاخره یک قدمیش ایستادم و زل زدم به صورت گله مند و عبوسش.
دستهاش رو آورد پایین و گفت:
-از وقتی بهت زنگ زدم تا الان و این لحظه من دقیقا دوساعت که منتظر تو هستم!
تو دو ساعته منو مچل و معطل خودت کردی امیرسام!
ابروهام رو از چشمهام فاصله دادم و گفتم:
-اگه برای اینکه زودتر خودمو بهت برسونم میتونستم پرواز بکنم حتما اینکارو میکردم…
یکم آرومتر شده بود اما بازهم ناراحت گفت:
-شده بودم تابلو خیابونی.هر کی می رسید هی نگام میکرد!
دستی به صورت بدون ریشم کشیدم و گفتم:
-حالا شوما قهر نکن! یارو صابخونه کیه بساطتتو انداخت بیرون !؟
آدرس بده فقط! روزگار خودش و هفت جدش رو سیاه میکنم!
از شنیدن این حرفهام لبخندی روی صورتش نشست و اون لبخند نگاهش رو از اون حالت عبوس و اخمو بیرون کشید.
خندید تا باز تضاد سرخی آنیشی لبهاش و سفیدی دندونهاش تو بیش از همیشه در ترکیب با صورتش به چشم بیاد!
دستشو با ناز تکون داد و گفت:
-ای بلا ! تو هم که همش یه فکر زدنی!
اما من الان اینکه تو بخوای اونو بزنی نمیخوام…من جای خواب میخوام امیرسام!
امان از دست امیرسام که گول سلدا رو میخوره
لطفا پارت ها رو طولانی کنید
یا زود زود بزارید