موتور رو نزدیک به درب های بزرگ و مجلل خونه نگه داشتم و پیاده شدم و به سمت در رفتم تا با کلید بازش بکنم.
سلدا هیجان زده به سمتم اومد.
درحالی که با حیرت نمای ساختمان ودرهای مجللش رو تماشا میکرد گفت:
-خدای من! واقعا اینجا مال خودته !؟
کلید رو توی قفل فرو بردم و جواب دادم:
-اهوم!
چرخی زد و با لذتی کاملا آشکار اون قسمتهایی از خونه رو که در معرض دیدش بودن تماشا کرد و گفت:
-واااای! عجب جای خفنیه…مثل قصره…همیشه آرزوی داشتن همچین خونه ای داشتم.همیشه….
درو که باز کردم کلید رو کشیدم سمت خودم و بعد هم درو کنار زدم و گفتم:
-برو داخل منم موتور رو بیارم!
ثانیه ای صبر نکرد و حتی بی توجه به وسایلش خودش رفت داخل.
سراسر شوق و ذوق بود.
شوق و ذوقی که ناخوداگاه منو هم خوشحال میکرد!
موتور و وسایل رو بردم داخل و درهارو بستم.
با حسرت و تحسین مشغول تماشای اون حیاط بزرگ شد.
حیاطی که خیلی وقت بود پا توش نگذاشتم اخه راستش من اون خونه ی پایین شهر رو همه جوره به اینجا ترجیح میدادم.
سلدا چرخی به دور خودش زد و بعد درحالی که نگاهش رو به من بود و عقب عقب قدم برمیداشت متحیر پرسید:
-تو اینجا رو داشتی و اونوقت هی میرفتی اون آشغالدونی پیش اون پیرپاتالهای گداگوله!
اصلا از این حرفهاش خوشم نیومد….
اصلا از این حرفهاش خوشم نیومد.
دوست نداشتم در مورد اون ادمها اینطوری حرفی بزنه چون اونا توی این دنیای کثیف ،بی غل و غش ترین و ساده دل ترین و بی ریا ترین آدمهایی بودن که تو زندگیم دیدم و میشناختم.
با برداشتن وسایلش،
از سنگفرشایی که دو طرفشون فضای سبز و چمنهای مرطوب و خوش بو بود عبور کردم و گفتم:
-من اونارو دوست دارم! کنارشون حالم خوشه!
آدمای مورو علاقه امن!
اومد و خوش خوشان از کنارم رد شد و گفت:
-خب اشتباه میکنی!
اونا بوی فقر میدن و فقر مزخرف ترین اتفاق و بدشانسیه که میتونه واسه یه آدم اتفاق بیفته …
مزخرفترین !
ادمای فقیر هم خب لابد مزحرفن که فقیرن!
بعضی حرفها و تفکراتش عجیب بودن و سمی و خطرناک.
مثل صحبتهای الانش.
لبخند محوی زدم و گفتم:
-آدمای فقیر که بد نیستن!
تازه اگه نظر منو میخوای بعضی پولدارا مرخرف ترن!
من که دست و دلباز ترین آدمایی که دیدم همونهایی بودن که بقول تو فقیرن!
اونا دل بزرگتری دارن…
شونه هاش رو بالا انداخت و با ذدق از پله های منتهی به سکوی بزرگ نیم دایره ای جلوی خونه بالا رفت و گفت:
-من که مثل تو فکر نمیکنم
دلم نمیخواد با آدمای فقیر بگردم…
من همیشه دوست داشتم با آدمای پولدار تیک بزنم!
با آدم فقیر که بگردی ذهنتم فقیر میشه!
اینو گفت و کنار در ایستاد و هیجان زده و با شعف اشکاری گفت:
-یالا بازش کن که دلم میخواد خیلی زود داخلشو ببینم…
درهای ورودی رو براش باز کردم و اون با چشمهای درشت شده و دهان باز از کنار من رد شد و رفت داخل و برای چندمینبار تکرار کرد:
-واااای! فوق العاده اس…مثل کاخ می مونه!
اصلا اینجا نفس کشیدن لذتی داره که نگو و نپرس!
امیرسام اینجا واقعا مال خودته !؟
پشت سرش رفتم داخل.
وسایلش رو گذاشتم یه گوشه و جواب دادم:
-آره ولی خب خیلی نمیام اینورا! اونجارو بیشتر دوست دارم ترجیح میدم پیش ننجون و بقیه باشم!
شروع کرد خندیدن
هر و کر خنده های قشنگش تو کل خونه پیچید و اون سکوت سنگین رو شکست.
اونقدر خندید که درنهایت مجبور شد کف دستشو بزاره روی شکمش و آهسته فشارش بده تا از دردش کم بشه و همزمان لا به لای خنده هاش گفت:
-وای خدایااااا…تو خیلی عجیبی عزیزم…خیلی!
باورم نمیشه بودن تو این قصر خوشگل رو به بودن درکنار اون گدا گوله ها که فقر و نداری از سرو ریختشون میباره ترجیح میدی…
چرخید.چشمش که به آکواریوم افتاد با هیجان بیشتری به سمتش رفت.
کنارش ایستاد و گفت:
-خدایاااا…این اکواریومه یا یه رودخونه ی کوچیک!؟
چقدر خوشگله…
چقدر اینجا آدم حس خوبی بهش دست میده!
خدایاااا…ماهی هارو…
شوق و ذوقش لبخندی روی صورتم نشوند.
دست تو جیب بردم و با بیرون آوردن پاکت سیگارم
قدم زنان به سمتش رفتم….
خاک تو سرت
چرا این امیرسام اسرار داره به اسکل بودن ادامه بده 😐 🙄
تو خیلی خری امیر سام
چطور میتونی دربرابر این حرف ها و تحقیر هاش لبخند بزنی
تو کاملا کور شدی
خاک تو سرت
این امیرسام خره یا خودشو زده به خریت😐
خداوکیلی ادبیات بهتر از این در توانم نبود
گزینه ۱ خر است