رمان ناسپاس پارت 2

3
(2)

 

صدای در دوباره هردومونو متوقف کرد.
کلافه وغرولند کنان گفت:

-اههههه..اگه گذاشتن ما کارمونو انجام بدیم.باز کیه!؟

یه نفر از پشت در گفت:

-آقا فتاحی منم مسلم…

-چیشده مسلم….؟

-زنگ زدن پلیس اقا…قراره بیان همه جارو تفتیش کنن…

دوسه تا فحش به شفیق داد و بعد گفت:

-باشه خوب کردی خبر دادی…

فتاحی غرولند کنان شلوارش رو کشیید بالا و گفت:

-انگار قسمت نبست ما تو رو تجربه بکنیم هلووو..

دستمو گرفت و از کمد آوردم بیرون.پشت دستمو روی لبهام کشیدم.یه لایه ی خیلی کمرنگ از رژ پشت دستم مشخص بود.
پرسیدم:

-پول چی میشه!؟

لبخند زد و گفت:

-باربی خوشگل و خوش فیس و خوش اندام من…نگران پول نباش..تو خونه ام چکشو مینویسمو دو دستی تقدیمت میکنم….

چاره ای نداشتم جز اینکه حرفشو باور کنم.البته.اونی که من میدیدم واسه اینکه شبش رو باهام بگذرونه حاضر بود دست به هرکاری بزنه…
درادامه ی حرفهاش گفت:

-ولی الان باید بری…یعنی باید در بری

متعجب پرسیدم:

-برم؟ کجا برم!؟مگه قرار نبود وقتی همه رفتن باهم

نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت:

-قرارمون سرجاشه ولی یه کوچولو تغییر میکنه چون اگه نری میگیرنت و به زور مینشوننت پای سفره ی عقد باربی من

به سرعت سمت میزش رفت دسته کلیدی رو از توی کشو بیرون آورد و به سمت در پشتی اتاقش دوید.یه درکوچیک که نمیدونم به کجا راه داشت بازش کرد و رو به من گفت:

-بیا اینجا…بدو…

کلافه نفس پر حرصی کشیدم و با بالا گرفتن دامن تور به سمتش رفتم.
درو یکم باز نگه داشت و بعد گفت:

-از اینجا برو بیرون بپیچ دست چپ
راه رو صاف برو میرسی یه حیاط پشتی .کنار درختها یه دوتا در کوچیک بازه از اونجا بزن بیرون …

کلافه و خسته از این شامورتی بازیا نگاهی به پشت سر انداختم و گفتم:

-حواست هست چیمگی؟ مخت تاب برداشته یا چی…؟ با این تور چطور تو خیابون راه برم؟

دستشو از روی تور به پشتم رسوند تا از هیچ فرصتی برای دست مالی کردنم نگذره و بعد گفت:

-این هالو رو رد بکنم با ماشین میام دنبالت قناری….معطل نکن…

به تور نگاه کردم و بازهم گله مند گفتم:

-من باید با این تو خیابون بچرخم تا وقتی که بیای دنبالم…ضایم که…

گفت:

-نگران نباش…چشم به هم بزنی پیشتم…برو…بدو تا پلیسا نریختن اینجا

وقت رو تلف نکردم.دو طرف تورم رو گرفتم و با عجله شروع به دویدن کردنم.صدای داد و هوارهای شفیق و مصیب هنوزم به گوش می رسید…..

* ساتین*

تکیه ام به ستون بود و چشمهام عاجزانه در میون صدها آدم در جست و جوی جوونی چهارشانه با نگاهی نافذ و یَحتمل قد و قواره ای به بلندای تیرهای چراغ برق ردیف شده در خیابون.

همون تیرچراغ برقهایی که همیشه دم دست ترین نماد بلندی و ایستایی برای نَنجون جهت تشبیه و توصیف بلندای قامت دُردانه ی مرصادها بوده و هست!از اون همینقدر میدونستم.همینقدر مختصر و ناچیز.
زبونم مو درآورد از بس به ننجون گفته بودم مرد قدبلند چهار شان فت و فرارونِ نشون و آدرس زحمت کم کنی از او بده زودتر پیداش کنم.
خالی، رنگ پیراهنی، مدل چمدانی …چیزی که بشه اون رو از میون اونهمه مسافر شناخت و اینطوری منو درمونده و مستاصل نکنه اما
مگه به خرجش می رفت!
پیرزن با لبخند اما آدم آهنی وار همون حرفهای پیشینش رو که پیشتر هم برام بازگو کرده بود پی درپی تکرار میکرد.
زل میزد به ناکجا آباد و میگفت:

“””” بلندِ…عَینهو تیرچراغ برق…زلف ذُرتی و مو بور .هیکل هیکلِ همون بابای پدرسوخته اش…سینه پهن و صورت قرص قمر.
چشمونش به چشمون مادرش رفته …خرما و رُطب کال! نَنِه تو هرکی رو دیدی همچین گل گلابی بود بدون همون عزیر از سفر برگشته ی من ..خلاصه ننه
فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ… “””

دستم را بالا بردم و چندضربه به شیشه ی ساعت مچی زِهوار دررفته ام زدم!
مُرده شور برده قُراضه است قراضه.
لعنت بر اون لحظه ای که فریب تعریف و تمجیدهای صدمن یه قاز فروشنده را خوردم و حیف از اون پس اندازی که خرج خریدنش کردم.

چه کارها که نمیشد با صدهزارتومن انجام داد.اقلکن میتونسسم قاب و فرم این عینک شکسته رو بدم برای تعمیر!
از اون زمان که اغفال شدم و اونو خریدم تا به الان که چهارماه میگذشت دست کم چهار مرتبه “اِسمال ساعت چی” دل و قلوه اش رو
دست کاری کرده بود تا عقربه هاش سکته نکنن وکارشون به اتاق عمل و تخت جراحی نکش!
ولی دیگر توبه!

پول که دستم اود نه تعمیرش میکنم و نه باتری نو براش میخرم.سخاوتمندانه هدیه اش میدم به زباله دان و خلاص!

صدای گریه ی زنونه ای از فکر ساعت مچی ای که دو قِرون هم نمی ارزید ولی صد هزارتومن خرج روی دستم گذاشته بود بیرون آورد و دوباره برام خاطرنشان کرد که اصلا برای چه و به خاطر کِ اینجا اودم!

نگاهم به سمت
پسری جوون و کم سن و سال،از اونها که لباسهای اُتو زده ی رسمی تن شون هست و ریش و سبیلشون عین چمنهای آب ندیده تک و توکی از زیر پوست سفیدشون بیرون زده و به بچه مهندس ها می مونند کشیده میشه.
نرسیده به گیت پرواز از همراههان و مشایعت کنندگانش خداحافظی کرد و گه گاهی هم مادرش را دلداری میداد که طاقت بیاره و صبور باشه.
خب روزگار همینِ دیگه…یکی می ره یکی میاد…یکی می میره و یکی به دنیا می آید!
صدای خوش آهنگ زنی که خبر فرود هواپیماهارا اعلام میکرد،هوش و حواسِ من معطل شده با هزار کار نکرده را سرجا آورد.
باید پیداش میکردم. بایدی درکار است..باید!

دستهام جون بالا آوردن اون تیکه مقوایی که با ماژیک سیاه و خط درشت نام عزیز دردونه ی ننجون رو روی اون نوشته بودم رو نداشتن و بماند پاه هایی که کم مانده بود رفیق نیمه راه شوند و از فرط خستگی راهشان را از بدنم جدا کنند!
نشد قاب عکسهایش را زیر بغل بزنم و باخودم بیارم.
ننجون میگفت شمایل این دردانه و عزیز کرده ی مرصادها، در نوجوانی زمین تا آسمون با جوانیش توفیر داره.
فی لذا هرجور شده باید سوزن رو تو درانبار کاه پیدا میکردم.
این پا و ان پا کردمو میون جمعیت لولیدم تاهرچه زودتر این تحفه رو پیدا کنم و دستش رو تو دست ننجونِ چشم در راه،بذارم.

چشمم به جوانی رعنا افتاد که پالتویی سیاه به تن داشت و چمدونش را دنبال خودش روی زمین میکشید.
دویدم سمتش و با بالا آوردن مقوا امیدوارانه پرسیدم:

” سام مرصاد؟ ”

لبخندی زد به چندشی لمس یک سوسک و سوالمو با سوالی مشمئزه کننده جواب داد:

-ایول !!! روش جدید مخ زنیه!؟

اخم که کردم دوهزاریش افتاد آدمش را اشتباه گرفته هرچند من هم اونواشتباه گرفته بودم.
ازش فاصله گرفتم و هر نَر چشم کال و رعنا که میدیدم به سمتش می رفتم و میپرسیدم ” سام مرصاد ؟ ” !

مایوسم کرده بودن این ” نه “های “محکمی که پشت سرهم دریافت میکردم!

کاش ننجون منو پی شخم زدن زمینهای پر از سنگ خارای ولایت جدش میفرستاد اما از پی این تحفه نه!

تو آن وانفسا جوونی تنها دیدم که دو چمدون در دست داشت و مدام این سو و آن سو رو نگاه میکرد.
یقین کردم خود ناکِسشِ.
هِن هِن کنان و تنه زنون از لای جمعیت گذر کردم تا خودمو بهش برسونم
رو به روش ایستادم.مقوا را به سینه م چسبوندم و با لبخند پرسیدم:

” سام مرصاد ؟ ”

بدگمان نگاهم کرد و انگار که دختری روسپی با قصد و غرضی کثیف باشم ، طعنه زنان از کنارم رد شد و گفت:

“بیا برو اینوربابا من خودم زن دارم”

دیگر کظم غیظم بی فایده و اثر بود…

عزممو جزم کردم که دُممو روی کولم بزارم و بیخیال پیدا کردن دردونه ی ننجون بشم
و هرچه زودتر از اون خراب شده ی خفقان آور برم بیرون اما درست همون موقع یه نفر از پشت به شونه ام زد و گفت:

” من سامم”

فی الفور به عقب چرخیدم و خودم رو آماده کردم برای یه جرو بحث درست و حسابی با کسی که یحتمل قصد کرده بود سر به سر من بزاره.آخه فراوون بودن پسرای شر و شیطون مزاحمی که هوس سر به سر گذاشتن یه دختر مثل من به سرشون زده باشه.
از این قبیل پسرای مردم آزار فت و فراوون بود تو این شهر درندشت بی درو پیکر.
بهش زل زدم چون منتظر بودم شوخی های بعدیش رو انجام بده اما اون فقط همینطور ایستاده بود و منو نگاه میکرد.
اصلا از کجا فهمید من اینجا دنبالم سام نامی میگردم ؟؟؟
به همین برهان و دلیل به شک افتادم که بی برو برگرد قصد اذیت کردنم رو داره.دست به سینه پرسیدم:

-از عالم غیب بهت گفتن دنبال کی میگردم؟ مقوارو قبلا تودستم دیدی اومدی به سُخره ام بگیری؟؟ برو عمو…برو وگرنه مجبور میشم همین الان پلیس فرودگاه رو خبردار کنم…

لبهاش رو ازهم باز کرد تاحرفی بزنه اما من مجال ندادم و با خشم گفتم:

-ببین آقا پسر من خیلی دختر آرومیم…اونقدری که از مورچه صدا درمیاد اما از من..ولی حتما شنیدی که میگن بترس از خشم اونایی که همیشه آرومن…؟ الان من دقیقا تو همون مرحله هستم…حوصله شوخی هم ندارم.پنج ساعت تو این خراب شده معطل یه میمون هستم که اصلا مشخص نیست اومده نیومده چه شکلیه چه ریختیه…برو…بروتا…

وسط معرکه ی کلامی من،خم شد.مقوای افتاده روی زمین رو برداشت و بعد دوباره کمر راست کرد و گفت:

-من امیرسام مرصادم…

فکم بالاخره ترمز گرفت و دیگه نجنبید و حرکت نکرد.
سام بود؟؟ مسافر و دردونه ی ننجون !؟همون که ننجون چپ می رفت راست میومد قربون صدقه ی قاب عکسش کوچولیپوییش می رفت!؟
همونی که اونقدر که به اون فکر میکرد به منی که نوه ی خودش بودم محل نمیداد!؟
درحالی که حتی اون موقع هم باورش برام سخت بود پرسیدم:

-تو واقعا سامی؟

مقوا رو محکم زد به سینه ام و گفت:

-یه دلیل نام ببره که بخوام خودمو جای یکی دیگه جا بزنم!

لبخندی تصنعی از سر خجالت زیاد زدم و گفتم:

-یه وقت فکر نکنین به شما گفتم میموناااا…به یکی دیگه گفتم

چشماش رو تنگ و گشاد کرد و گفت:

-باشه چون قبافه ات از ترس عسن موش مرده ها شده باور میکنم….

متعجب گفتم:

-من شبیه موش مرده ها شدم!؟

تیکه پ وند به حالت ترس الود شده ی صورتم:

-آینه ندارم وگرنه بهت میدادم خودتو ببینی!

برای اینکه نگاهش کنم باید سرمو بالا میگرفتم.من که پدرش رو ندیده بودم.اما ننجون میگفت به جز زنگ چشماش همه چیزش به باباش رفته.
از قدو هیکلش گرفته تا خلقیات ناملایمش…خودش بود! خالا دیگه شک نداشتم.
به خودم اومدم و دستپاچه گفتم:

-م…من….ساتین هستم!

پوزخند زد و به تمسخر گفت:

-ساتین؟؟تو منو یاد خر دختر همسایمون تو آدلاید میندازی …اسم خر اونم ساتین بود ! البته اون سات صداش میزد.نظرت چیه منم همینکارو بکنم…خلاصه که میشه بهتر میشه

وقتی این حرف رو زد تقریبا پنج دقیقه ای داشتم تو ذهنم جمله شو تجزبه تحلیل میکردم.اینکه توهین کرد؟ مسخره کرد یا فقط حرفش جنبه ی شوخی داشت ؟
ولی احتمال مورد دومی و سومی خیلی بیشتر بود..خیلی خیلی بیشتر.
از سر تمسخر من خندید و بعد به کیفهاش که روی زمین بودن اشاره کرد و گفت:

-اینارو باخودت بیار سات…

دسته ی کیف چرم چرخدارش رو گرفت و از کنارم رد شد.
ناباورانه هیکلش رو از پشت نگاه کردمو لب زدم:

-با من بود؟ منو مسخره کرد؟ آخه چرااااا …

به خودم که اومدم فهمیدم فاصله اش کم کم داره اونقدری زیاد میشه که اوضاع تا مرز ندیدن و گم کردنش پیش میره ،برای همین فورا خم شدم کیفهاش که سنگین هم بودن رو از روی زمین بلند کروم و دویدم سمتش.
راه میرفت و براش مهم نبود سنگینهارو داده به من و سبکهارو خودش برداشته‌
این انصاف نبود!
همونطور که به سختی کیفهارو باخودم حمل میکردم گفتم:

-من خیلی وقت منتظر شمام…

پرسید:

-مُخ داری؟؟

گیج نگاهش کردم منظورش رو متوجه نشده بودم:

-هان؟ مخ؟؟

سر انگشتشو چند بار به سر خودش زد و کبت:

-مخ…مغز…ملاج…

سرمو تکون دادم و گفتم:

-آهان آره مغز…خب معلوم که دارم!

همونطور که تند تند راه میرفت گفت:

-اگه داشتی میدونستی که باید بری پیج کنی منو…چون من چهارساعت معطل تو بودم!

یعنی بازم توهین کرد؟ بازم مسخره کرد!؟ این چرا اینجوری بود آخه؟
چرا اینقدر خودشیفته و خود شاخ پندار تشریف داشت.
به ننجون گفتم یکی دیگه رو بفرسته….
گفتم اقلکن غلوم رو بفرسته…
چقدر تحمل این بچه پولدار از دماغ فیل افتاده سخت بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
عسل
1 سال قبل

ولی فصل اولش به اسم شیطان موئنث یه چیز دیگه بود اینم تا آخر خوندم بدک نبود

Sarina
Sarina
1 سال قبل

چرا قیمه ها قاطی ماستا شد😂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Sarina
⁦^_^⁩
⁦^_^⁩
1 سال قبل

الان این با اون دختره ی به قول خودشون هلووو😂چه ربطی دارن؟

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ⁦^_^⁩
Helma
Helma
1 سال قبل

اوا چیشد؟:/
چرا انگار دوتا رمان قاطی شد😂😂😂😂

💞Hadis💗
💞Hadis💗
پاسخ به  Helma
1 سال قبل

اره واقعا چیشد😂
من که هیچی از این پارت نفهمیدم😂😐

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x