رمان ناسپاس پارت 21

0
(0)

 

درحالی که همچنان گرد و خاک نشسته روی لباسهای تنم رو میتکوندم از لب جوی پریدم و رفتم سمت در خونه.
یه بار دیگه آینه ی کوچیکم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و نگاهی به دماغ و لبم انداختم
کنج لبم که زخمی بود و دماغمم که مشخص بود ضربه خورده آخ خون اطرافش پخش شده بود و اون سرخی همه چی رو لو میداد..
یکبار دیگه اون دستمال مچاله شده ی خونی رو از جیب دیگه ی لباسم بیرون آوردم و آهسته رو لبم فشارش دادم.
صورتم از درد درهم مچاله شد.پلکهامو روهم فشردم و بعد بالاخره با دسته کلید درو باز کردم و رفتم داخل و همزمان نجوا کنان باخودم گفتم:

“ازت متنفرم مظفر…کاشکی اونقدری زور داشتم که حتالنو جا بیارم”

درو بستم و چندقدمی ازش فاصله گرفتم.غلام ماشینش رو میشست و شیرین هم واسه گرفتن یکی از مرغها به دنبالش هی از اینور به اونور می رفت.
ایستادم و با چشمهام ننجون رو توی حیاط جست و جو کردم.
دلم میخواست توی حیاط نباشه تا باخیال راحت برم اتاقم.نمیخواستم منو با این سرو ریخت ببینه و بترسه و بفهمه باز عمو مظفر کتکم زده که اگه میفهمید حتمی سکته رو میزد!
خیالم از نبودنش توی حیاط که مطمئن شد پا تند کردم سمت اتاقم اما درست همون موقع از آشپزخونه که کلا خودش یه اتاق جدا بود بیرون اومد.
دستشو به دیوار تکیه داد و گفت:

-ساتو ننه کجا بودی؟ چقدر دیر اومدی!

بدون اینکه بچرخم سمتش جواب دادم:

-سلام ننجون ..رفته…رفته بودم دنبال کار!

میدونست گه گاهی دنبتل کار میکردم.این دروغو گفته بودم چون جواب دیگه ای به ذهنم نمی رسید.اگرهم راستشو میگفتم که سراغ مامان رو میگرفت و اونجوری دیگه چطور مبتونستم بگم مظعر مامانو تو خونه حبس کرده بود و طبق معمول هم رو صورتش کبودی بود.
پله هارو اومد پایین و گفت:

-اینقدر به خودت سخت نگیر ساتو جان…قحطی که نیومده…بالاخره به روز به کار پیدا میکنی…حالت برو پیش سامی باهات کار داره…

داه افتادم سمت اتاقم و گفتم:

-باشه حالا بعدا میرم!

خیلی سریع وقبل از اینکه من زیادی دور بشم گفت:

-نه نه! همین حالا برو…بعدا دیر…برو قربونت برم…خیلی وفت منتظرت…برو ننه!

بی حوصله پرسیدم:

-بعنی اینقدر ضروریه!؟

با تاکید جواب داد:

-ضروری باشه با نباشه به خودش مربوط…اون هر وفت تورو لازم داشت تو باید بری پیشش…

هوووف! مثل اینکه چاره ای نداشتم ..

هوووف! مثل اینکه چاره ای نداشتم و چه میخواستم و چه نمیخواستم باید می رفتم اونجا پیشش.
آخه این روزها فکر و حواس نننجون همه سامی بود و هرچی اون میخواست و هرچی اوم میگفت باید ما انجام میدادیم بی نه و نوچ اما و اگر.
من هم بهتر بود اطاعت امر میکردم.
بدون اینکه ننجون صورتم رو ببینه راهم رو به سمت اتاق سامی کج کردم.با عجله قدم برمیداشتم که زودتر خودمو برسونم اونجا..ک
بی حوصله بودم و خسته و عصبی و دلگیر و خلاصه سرشار از حسهایی که حاصل جمعشون میشد علاقمند نبودن به دیدار با کسی!
دو سه پله ی سیمانی رو بالا رفتم و روی سکو ، مقابل در ایستادم و با پشت انگشتام چند ضربه به در زدم…
چند دقیقه بعد صدای بمش از پشت در به گوشم رسید:

-کیه!؟

-منم ساتین..

-بیا داخل…

قبل از اینکه برم داخل یه دستمال تمیز از جیب لباسم بیرون آوردم و جوری که بینی و زخم لبم مشخص نباشه اونو همونجا رو همون قسمت نگه داشتم و بعد با باز کردن در رفتم داخل.
بازهم طبق معمول هیچی نپوشیده بود جز یه شلوارک کوتاه که اصلا آدم روش نمیشد نگاهش کنه….
یه جا ایستاده بود و با دو دستش دمبل های سنگینی رو بالا و پایین میکرد.
بدنش حتی یک درصد چربی و زیادی نداشت.
شیش تیکه و ورزیده.
سرمو خم کردم و همچنان دستمالو نگه داشتم و گفتم:

-سلام…

خم شد و دمبل های دیگه ای برداشت و گفت:

-علیک…کجا ول میچرخیدی که الان سرو کله ات پیدا شد!اونم این موقع!؟

اخم کردم و جواب دادم:

-فکر نکنم واسه همچین چیزی باید به تو توضیح بدم…

کمرش رو صاف نگه داشت شروع کرد دمبل زدن و همزمان گفت:

-وقتی من لازمت دارم باید باشی…میخواد یک شب باشه میخواد دو باشه میخواد سر ظهر باشه میخواد سر شب باشه وقت باشه بی وقت باشه…

با اخم گفتم:

-خب الان که هستم پس حرفتو بزن…

دوباره خم شد.دمبل هارو گذاشت روی زمین و بعد یه بطری آب معدنی از روی طاقچه برداشت و قدم زنان اومد سمتم…

دمبل هارو گذاشت روی زمین و بعد یه بطری آب معدنی از روی طاقچه برداشت و قدم زنان اومد سمتم…
تو فاصله ی یک قدمیم ایستاد.سر بطری رو باز کرد و جلو چشمهای خودم یه نفس سر کشیدش.
کوفت بخوره که حتی یه نعارف هم نکرد البته…من اونقدر بابت اتفاقات پیش اومده غمگین بودم که فکر کنم آب هم از گلوم پهیین نمی رفت.
صدای جیغهای مادرم همچنان تو گوشم بود و نمیدونم کی میتونستم جواب همه ی این ستمهای مظفر رو بدم.
آب رو که نوشید پرسید:

-دستتو بیار پایبن ببینم!

سرم رو خم نگه داشتم و واسه اینکه بهم گیر نده بحث رو عوض کردم و گفتم:

-میشه بگی چیکارم داری!؟

کوتاه نیومد و گفت:

-اونو که حتما میگم ولی الان اول اون دستمالو بروار و دستتو بیار پایین…

بی حوصله پرسیدم:

-میشه گیر ندی!؟

جواب داد:

-میاری پایین یاخودم بیارم!

نفس عمیقی کشیدم.چقدر امروز شبیه آدمای بیچاره ی بدون چاره شده بودم.آدمی که از سر مجبوری هر کاری رو باید انجام میداد.
به اجبار و واسه اینکه دست از سر کچل ما برداره کاری رو انجام دادم که تون میخواست….
دستمالو برداشتم و دستمو آوردم پایین…
چشمهاش روی صورت زخمیم به گردش در اومد.دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو آورد بالا…سوتی زد و پرسید:

-ماشین خورده بهت یا گیس و گیس کشی کردی!؟

آهسته پرسیدم:

-به من میاد اهل گیس و گیس کشی باشم…؟

کنجکاو پرسید:

-پس این بلا رو کی سر صورتت اورده هان!؟

دستشو پس زدم.بغضمو قورت دادم و گفتم:

-چیکارم داشتی…بگو میخوام برم بخوابم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mrzi
Mrzi
1 سال قبل

یکم قلمت پرت شد…شخصیت ساتین نوع حرف زدن و کلامش فرق داشت…جدی تر و قوی تر بنظر میرسید متفاوت بود…الان یکنواخت شده انگار اون ساتین نیست

دیجی تلما😜
دیجی تلما😜
1 سال قبل

خیلی غلط املایی داره کفر آدم و در میاره
نویسنده کلاس اولیه ؟

مامان دوگل پسر😍
مامان دوگل پسر😍
1 سال قبل

نویسنده جان کم نوشتن کلاس نداره ها😏😏😏😏

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x