رمان ناسپاس پارت 4

0
(0)

 

یه بستنی فروشی نقلی بود که من عاشق بستنی ها و آبمیوه هاش بودم البته بیشتر بستنی های مخصوصش برای همین تصمیم گرفتم اونو ببرم همونجا.
مطمئن بودم حتما میپسنده‌ و نمک گیر علی بابا میشه!
ماشین رو پارک کردم و گفتم:

-خب آقای مرصاد.میتونید پیاده بشید…

با تاخیر از ماشین پیاده شد.عینک آفتابیش رو از روی چشماش برداشت و بعد نگاهی سراسر تعجب به اطراف انداخت.
جلوتر از اون به راه افتادم اما وقتی دیدم دنبالم نمیاد ایستادم و پرسیدم:

-چرا نمیاین!؟

دستاشو به کمرش تکیه داد و گفت:

-اینجا دیگه چه کوفتیه که منو آوروی!؟

با دهن باز بهش خیره شدم.من حاضر بودم بصورت کاملا داوطلبانه و با کمال میل سر این لعنتی که فکر میکرد همچی کوفتی هست رو از تنش جدا کنم!
بعداز اینکه برو بر صورت همیشه شاکیش رو نگاه کردم جواب دادم:

-اینجا بستنی فروشی علی باباست! بهترین بستنی ها و آبمیوه هارو داره….

پوزخندی زد و گفت:

-من انتظار داشتم یه جای خوب بریم.یه…یه جای درست و حسابی ..دست کم یه کافه ی خوب که بشه چنددقیقه اونجا در آرامش یه چیزی خورد نه اینجا که باید تو خیابون بستنی یا آبمیوه ات رو کوفت بکنی!

آه خدایاااا! من و این پسر از اونور اب برگشته حتما باهم به مشکل برمیخوردیم! توقع داشت با اون بودجه ی کمی که پدرش براش پیش من گذشته ببرمش کافه یا هتل شش ستاره! تازه همینشم میخواستم از جیب خودم براش بخرم!

سعی کردم کنترل خشمی که استاد رزمی کارم بهم یاد داده بود اینجا به کار ببرم برای همین یکم که آرومتر شدم گفتم:

-آقای مرصاد…اینجا درسته کوچیک و نقلی هست ولی بستنی هایی داره که من مطمئنم تا آخر عمرت مزه اش زیر زبونتون میمونه…از اون سر شهر میان پیش علی بابا جون بستنی میخرن…امتحان کنید..فقط همین یه بار !

اصرار من بالاخره باعث شد کوتاه بیاد.اما از حالت کلافه و دلخور صورتش مشخص بود داره از سر ناچاری رضایت میده:

-باشه…فقط همین یه بار!

پسره چه توقع ها که نداشت.پولدار که باشی همین دیگه! پولدارا همشون فکر میکنن از آسمون افتادن رو زمین و باید به هر سازشون رقصید!
از لب جوب پریدم اونور و خودم رو رسوندم به بستنی فروشی و دوتا بستنی مخصوص گرفتم.
رفتار این پسره اونقدر رفته بود رو مخم که دلم میخواست زهر بریزم تو اون بستنی و به خوردش بدم.
برای همچی نق میزد.
از ماشین گرفته تا مورد کوچیکی مثل بستنی …

دوباره اومدم سمت ماشین.نشسته بود و خودش رو باد میزد.به هر بدیختی ای بود در ماشین رو باز کردم و سوار شدم و بعد بستنی رو گرفتم سمتش و گفتم:

-بفرمایید…این بستنی مخصوص. بستنی های علی بابا خیلی عالین…خیلی خیلی عالی…من و دوستام همیشه آخرهفته ها پاتوقمون اینجاست!

من حرف میزدم و اون در آرامش بستنیش رو میخورد.مشخص بود خوشش اومده چون با لذت میخورد و گاهی دور از چشم من با تحسین سرش رو تکون میداد.
من اما دوباره شروع کردم توضیح دادن و حرف زدن:

-ننجون هم عاشق این بستنی هاست..یکی دوباره با عمو غلام آوردیمش همینجا… من خودم که عاشق این بستنی مخصوصهاشم.

وسط حرفهام خیلی یهویی پرسید:

-گفتی اسمت چی بود!؟

متعجب نگاهش کردم و بعد جواب دادم:

-ساتین…

چپ چپ نگاهم کرد:

-ساتین خیلی حرف میزنی.راه بیفت من خستمه!

این حرفش تقریبا یه جورایی معادل همون کلمه ی ” لطفا خفه شو ” یا مثلا” دهنت رو ببند ” بود.
برای همین دیگه تصمیم گرفتم حرف نزنم.
ضایع کرده بود منو لعنتی خودشیفته!

تا رسیدن به نزدیکیای خونه دیگه خیلی حرف نزدم.یعنی درواقع اصلا حرف نزدم.
اما هرچه به خونه نزدیک تر میشدیم حس میکردم اون بیشتر داره علاقمند میشه به حرف دن و نق زدن.
شاید چون مسیر رو می دید و احتمالا توقع داشت سمت بالاشهر بریم درحالی که من داشتم اونو سمت پایین شهر میبردم.

متعجب پرسید:

-داری منو میبری ته شهر!؟

گرچه دیگه اصلا دلم نمیخواست باهاش گپ بزنم اما اینبار مجبور بودم جوابش رو بدم:

– نه دارم شمار میبرم خونه!

-پس چرا داری سمت پایین شهر میری!؟

نیمچه نگاهی بهش انداختم و حقیقتی که فکر میکردم ممکن نتونه باهاش کنار بیاد رو برملا کردم:

-چون جایی که باید زندگی کنیم پایینای شهر!

نیمچه نگاهی بهش انداختم و حقیقتی که فکر میکردم ممکن نتونه باهاش کنار بیاد رو برملا کردم:

-چون جایی که باید زندگی کنیم پایینای شهر!

اول حرفم رو به شوخی گرفت و خندید.ولی چند لحظه بعد وقتی جدیت صورت من موقع زدن این حرف رو دیدخنده هاش متوقف شدن و صورتش عین کشی که با دست دو طرفش رو کشیده باشی برگشت به همون حالت عبوس سابق!
باورش براش سخت بود برهی همین پرسید:

-یعنی چی پایین شهر !؟ مگه قرار نیست بریم عمارت!؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-آ آ…پدرتون اونجارو اجاره داده به یه خونواده ی دیگه

کلافه پرسید:

-یعنی چی! یعنی چی که پدرم اونجارو اجاره داده؟ اون خونه عین ناموسش….محال….

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:

-فعلا که ناموسشو اجاره…..

اه لعنت بازم میخواستم‌گند بزنم.لبخندی تصنعی زدم و جمله ام رو جور دیگه ای ادامه دادم:

-منظورم اینه که فعلا اونجارو اجاره داده..

زیر لب چندتا ناسزا به زبون بیگانه بلغور کرد و بعد گفت:

من اصلا نمیفهمم چیمیگی! درست برای من توضیح بده ستون خاتم…

اصلا بهش نمیخورد حافظه ی ضعیفی داشته باشه خصوصا درمورد به خاطر سپردن اسامی!
سرمو برگردوندم سمتش و با دلخوری گفتم:

-من ساتینم!

بیتفاوت گفت:

-هرچی…به من توضیح بده.یه توضیح درست و حسابی! تو داری منو میبری ته شهر درحالی که عمارت پدر من لواسوون…؟!احیانا قبل از اینکه بیای سراغ من مخت نخورده به جایی و معیوب نشده هان!؟

خشمم از اونو روی فرمون خالی کردم و اونقدر ناخنمو تو نرمی روکش فرمون فرو بردم که سوراخای ریز عمیقی ایجاد شد:

-نخیر مخ من به هیچ جا نخورده!به هیچ جا! شماهم خودتون به زودی متوجه همچی میشین! جواب همه ی سوالاتون رو از من نخواین!

اصلا دلم نمیخواست اینطوری باهاش رفتار کنم.ولی خودش با حرفهاش باعث شده بود همچین جوابایی از طرف من بشنوه!
یکی یه دونه ی مرصادها بعداز سالها بالاخره پدرش فرستادش ایران.
اما با اونهمه مال و احوال ثروت همچی رو از پسرش دریغ کرد.
البته…این از نظر من جای شک داشت.
سام مرصاد یه شخصیت مرموز و مبهم داشت.شخصیتی که حس میکردم موردهای خیلی مهمی رو داره پنهان میکنه.
من شده بودم کارمند رسمی امیرارسلان مرصاد و همچی رو باید برای پسرش توضیح میدادم.
مثلا اینکه پدرش فقط یه مقدار پول توی حسابی که فقط من اجازه ی برداشت ازش داشتم ،براش گذاشته.
حق استفاده از عمارت رو نداشت و همینطور ماشینهای لوکس پدرش!
نمیدونم چرا اون و همسرش همچین کاری کردن اما ظاهرا قصد داشتن پسر خودپسندشون که تمام عمر در رفاه بسر برده رو با اون روی سخت زندگی آشنا بکنن هرچند که من بعید بدونم این پسر یه آدم ندار باشه!
تو مسیر هردو ساکت بودیم.عصبی وار بی حوصله انگشتاشو رو لبه ی پنجره حرکت میداد و پاش رو میجنبود.
دو سه بار بهم نگاه کرد اما حرفی نزد و چیزی نگفت. احسام بهم میگفت اون میخواد سوالی ازم بپرسه و بالاخره هم پرسید:

-سیگار داری!؟

متحیر نگاهش کردم و گفتم:

-معلوم که نه!

دستشو از لبه ی پنجره برداشت و بعد سرش رو به عقب تکیه داد و گفت؛

-چیه!؟ چرا اینجوری نگاه میکنی!؟ انگار ارت یه ظرف اسید یا یه نارنجک و اسلحه خواستم!

انر ازم همچین چیزایی میخواست کمتر تعجبم میکردم.آخه چرا باید سیگار بکشه.ابرو درهم کشیدمو و پرسیدم:

-شما سیگار میکشی!؟

ظاهرا براس اون این سوال خنده داری بود.شاید یاخودش فکر میکرد این دختر نسبت به همه چیز یه واکنش تخماتیک داره یا شاید هم داشت باخودش میگفت آخه سیگار چرا جای تعجب داشت. کلافه گفت:

-نگفتم که کراک و کوکائین و حشیش و شیشه میکشم! گفتم سیگار…

عینکم رو روی بینیم مرتب کردم و خیره به رو به رو گفتم:

-سیگار دست کمی از هیچکدوم از اون چیزایی که گفتین نداره!

آهسته و باتاسف خندیدو باخودش شروع کرد حرف زدن:

“بین گیر کیا افتادیم مااا…بازی مسخره ای رو شروع کردن با من…بازی خیلی مسخره و حوصله سر بری.
چرا فکر میکنن ممکن من از چیزایی که دارم دل بکنم و از مسیرم منصرف بشم!؟
تلاششون بیفایدس!”

بعداز زدن این حرفها باخودش سرشو به سمتم چرخوند و گفت:

-هی ساتو…

از کنج چشم با اخم نگاهش کرد مو خیلی سرد پرسیدم:

-چیه!؟

ظاهرا دیگه طاقت و تحمل سیگار نکشیدن رو نداشتن برای همین گفت:

-ماشینو نگه دار بدو برای من سیگار بخر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
انیسا
انیسا
1 سال قبل

این الان چیشد از تو تالار افتاد اینجا اصن متوجه نمیشم

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x