رمان ناسپاس پارت 7

0
(0)

 

سام

عمو غلام که هنوزهم از نظر من لقبش”مردی که مدام می خندد “بود، با نیش باز شده تا بناگوش ظرف پر از هندوونه رو گذاشت پیش روم وبعداز اینکه عقب عقب رفت گفت:

-بخور جیگرت حال بیاد تصدقت!

چنگال رو برداشتم و تودل هندوونه فرو کردم یه تیکه اش رو دهنم گذاشتم.خنک بود و جیگرم باهاش حال اومد.
پنکه هوایی بالای سرم میچرخید و بجای اینکه خنک کنه بیشتر باد گرم رو خو اتاق میچرخوند.
قاچ هندوانه رو که خوردم پرسیدم:

-چیشد که از عمارت اومدین اینجا!؟ کی اومدین!؟

ننجون زانوی راستش رو با درد مالید و گفت:

-یه سالی میشه ننه!بد نیست…

غلام چهارزانو نشست و با افسوس گفت:

-ولی آن کجا و این کجا! تو عمارت خدایی میکردیم براخودمانااا…خدایی…دل دل تابستون هوا اونجا بهار بود…زمستون اینجا بارون میاد بالا شهر برف…کاش وساطتت میکردین ما باز …

شیرین پای غلامو لگد کرد و گفت:

-لال بشی تو به حق شابدالعظیم!چرند و پرند چرا تحویل آقا میدی….

ننجون با لبخند قامتم رو بر انداز کرد و بعد گفت:

-ننه این غلامو زیاد جدی نگیر.این شکر زیاد میخوره.ما به اینجا راضی هستیم…

شیرین خندید.ازهمون خنده های بی غل و غش قدیمی اما همزمان با آرنج یه ضربه به پهلوی غلام زد و گفت:

-ننه کبری راس میگه آقا..غلام هنوز عادت نکرده خبر مرگش..

غلام کف دوتا دستشو تف زد و بعد رو زلفای سیاهش که از وسط خط فرق زده بود براشون کشید تا صاف تر و تخت تر بشن و بعد همزمان گفت:

-ایشالا آقا بعدا خودش یه جای بهتر برامون میگیره!

ننجون یه چشم غره به غلام رفت و بعد دوباره باز شروع کردزیر لب برای من دعا خوندن و فوت کردن:

-ننه چقدر خوشحالم که اومدی… مادرت خوب بود؟ پدرت چطور؟ سلامت بود؟ خواهر و برادرت چی؟ خوبن!؟

چنگالو تو بشقاب گذاشتم و بعد سر تکون دادم و گفتم:

-خوبن خوبن…من میتونم برم استراحت بکنم

سرشو تکون داد و گفت:

-بله ننه…برو و هرچقدر دلت میخواد استراحت کن دورت بگردم من…

رو کرد سمت ساتین و گفت:

-آی ساتو…ننه پاشو پسر منو ببر اتاقش!

ساتین بلند شد و گفت:

-چشم

از اتاق بیرون رفت و منم به دنبالش.بردم سمت یه قسمت از خونه که مستقل بود اما خب…مثل تمام اتاقهای دیگه حیاط مسترک داشت…
کلا چندین خونه بودن که یه حیاط بزرگ مشترک داشتن.

تو چهارچوب در اون خونه ی کلنگی قدیمی ایستادم و به داخل نگاهی انداختم.
لفظ خونه براش زبادی بود چون کلا شامل دوتا اتاق کوچیک تاریک وکوچیک میشد که قد و انداره اش از توالت اتاق خصوصی منم کوچیکتر بود.
دو تا اتاق خیلی خیلی قدیمی کوچیک که از نظر من شدیدا به قبر و تابوت شباهت داشت.
باعث تاسف بود.من باید تا وقتی ایرانم شب و روز رو اینجا بگذرونم.تو این قوطی کبریت فسقلی!
پا پیش گذاشتم و چندقدمی جلوتر رفتم.
دستهامو توی جیبهای شلوارم فرو بردم و به اون دختر نگاه کردم.
یه جوجه دختر که ظاهرا پدرم اختیار همچی رو درمورد من به اون داده بود.
نگاهی تاسف وار به اون تختی که ظاهرش نشون میداد بدتر از صدتا سنگ انداختم و گفتم:

-نگو که شب رو باید روی این بخوابم!؟

دستشو رو قلبش گذاشت و هین کنان به سمتم برگشت.
دختره یه جوری نگام میکرد انگار جن دیده.
با لحن تلخی پرسیدم:

-چیه!؟ چیزی غیرمعقولی دیدی اینجوری با تعجب نگاه میکنی!؟

نفس حبس شده تو سینه اش رو بیرون فرستاد و گفت:

-هووووف! ببخشید.یه آن ترسیدم

لگدی به تخت قراضه ای که پنج دقیقه هم نمیشد روش دووم آورد چه برسه به کل شب ، زدم و گفتم:

-من باید رو این بخوابم!

یه پتو برام روی تخت گذاشت و با مرتب کردن بالش گفت:

-آره باید روی همین بخوابین!

کلافه گفتم:

-روی این؟ این ؟ این کوفتی؟ جنازه رو هم بزاری روی این زنده میشه…

از سر ناچاری شونه هاش رو بالا و پایین کرد و گفت:

-تخت دیگه ای نیست که بهت بدم.همینه باید باهاش ساخت…

دستمو روش گذاشتم و فنرش رو فشار دادم.سفت بود عین سنگ.آخه چجوری میشد تو این سگدونی زندگی کرد!؟ این تخت آخه این سنگ…سنگ خارا….

حرفهامو که شنید بجای چهره جویی بازهم همون جواب احمقانه ی چنددقیقه پیش رو تحویلم داد:

-متاسفم.باید باهمین بسازین!

با عصبانیت سمتش رفتم.ترسید و چندقدم عقب رفت.شاید فکر کرد میخوام کتکش بزنم.
ایستادم و پرسیدم:

-چیه؟ نترس نمیزنم….برو یه تخت برام بگیر…فنری و نرم باشه…همین حالا سفارش بده.یه خط هم برام بگیر…یه خط که بتونم با دوستم تماس بگیرم!

حزف نزد و فقط برو بر داشت نگاهم میکرد.
از این نگاه هاش اصلا خوشم نمیومد و باهاش حال نیمکردم.
بعدار چنددقیقه به حرف اومد و گفت:

-متاسفم.شما نمیتونی تخت بخری!

نیشمو کج کردم و پرسیدم:

-دقیقا چرا !؟

-چون پول ندارید!

به صورتش خیره شدم.دنبال رد و اثری از شوخی بودم ولی تو چهره ی این دختر هرچیزی رو میشد دید الی شوخی!
دستامو به کمرم تکیه دادم و گفتم:

-مگه میشه من…پسر امیرارسلان مرصاد…پول خرید یه تخت رو نداشته باشم؟؟؟ میشه!

با ترس چندقدمی عقب رفت و گفت:

-آقای مرصاد بزارین از همین الان یه چیزایی رو براتون روشن کنم.کل اعتباری که پدرشما برای شما درحسابی که به نام من هست و فقط من هم میتونم ازش برداشت بکنم گذاشته مبلغی در حدود 25میلیون!

خنده ام گرفت و این خنده ها قابل کنترل نبودن.صدای قه قهه هام تو کل اون فضای چندمتر درچند متر پیچید.مسخره بود.به من میگفت کل پولی که پدرم برام بجا گذاشته فقط 25میلیون! راستی با 25 میشد یه جعبه شکلات خرید!؟؟؟
دستمو از روی کمربندم برداشتم و گفتم:

-شوخی دیگه بسه برای من فردا یه تخت با تشک نرم سفارش میدی.دونفره! درهررنگی به جز سفید!

باحرص گفت:

-اقای مرصاد اقای مرصاد! حرفهای من نه شوخی هست نه یه لطیفه نه هرچیز دیگه ای که شما فکر میکنید!حرفهای من جدی ان..تو حسابی که به نام من هست فقط 25میلیون پولِ نه بیشتر…قطعا با 25میلیون نمیشه یه تخت دونفره خرید.تخت دونفره که هیچی…یه تشک هم نمیتونید!

باورم نمیشد.امکان نداشت پدرم برای منی که قرار بود زمان زیادی رو اینجا بمونم فقط 25میلیون کنار گذاشته باشه.
این معادلات باهم جور درنمیومد و هرچه بیشتر فکر میکردم بیشتر به لنگ بودن یه جای ماجرا پی میبردم!
مسخره و مضحک بود. من فقط 25میلیون داشتم که اون هم فقط در صورتی میتونستم ازش برداشت بکنم که این فِنچ عینکی بزاره!
کلافه تو اتاق قدم رو رفتم و گفتم:

-من در اسرع وقت باید بادرم صحبت بکنم در اسرع وقت باید اینکارو انجام بدم.حتما باید اینکارو انجام بدم…

ایستادم.سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:

-فردا برام یه خط بخر!

-چشم!

-حالا گوشی موبایل کوفتیتو بده!

با چشماش که معلوم نبود تو صورتم در جست و جو و در پی کند وکاو چه چیزی هست جز به جز اجزای فیسم رو از نظر گذروند و گفت:

-شما عادت دارین به همه چیز بگین کوفتی!

اینم واسه ما تیکه می پروند.غضب الود دستمو به سمتش دراز کردمو گفتم:

-رد کن بیاد گوشی کوفتیتو!

دست کرد توی جیب شلوار جینش و بعد گوشی موبایلشو بیرون آورد و گذاشت کف دست من و گفت:

-بفرمایید!

گوشی رو برداشتم و شماره ی اشکان رو گرفتم.جواب نداد.دوبارع ودوباره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای عصبیش توی گوشی پیچید:

-بله بله …جواب که نمیدم یعنی نمیخوا…

وسط چرت و پرتهاش گفتم:

-سامم اشکان!

لال شد.شاید فکرشو نمیکرد به این زودی بخوام برگردم ایران.بعداز چنددقیقه ناباوران گفت:

-سامی تویی؟؟ پسر…ایول..اومدی ایرون!؟

-آره..

بلندبلند خندید و گفت:

-ایول بابا. ایول..کجایی الان؟ عمارت باباجونتی؟ یا تو ویلای شمالش رو قایق دراز کشیدی و ستاره هارو میشماری؟ هاهاها…

نگاهی به صورت ساتو انداختم و جواب دادم:

-مزه پرونی نکن.آدرس جدیدتو بگو قردا میام پیشت

-باشه صبح بیا منتظرتم کلی برنامه ی خفن دارم سامی خان!

آدرس رو شمرده و شمرده و دقیق برام گفت و کلی مزه پرونی هم کرد..آدرس رو به خاطر سپردم و گفتم:

-فردا صبح میام پیشت..به این خط هم زنگ نزن واسه من نیست.

-ای به چشممم

تماس رو قطع کردم و گوشی موبایلشو پرت کردم سمتش و گفتم:

-این آشغال چیه؟! آدم احساس کر بودن بهش دست میده با این بلندگوی مزخرفش.

گوشی رو توهوا گرفت و گفت:

-ببخشید که پول ما مثل پول شما از پارو بالا نمیره!

نگاهی معنی دار بهم انداخت و بعد از کنارم رد شد که بره سمت در.صداش زدم و گفتم:

-کجا همینوطوری سرتو میندازی بری!؟

دستشو روی دستگیره ی در گذاشت و به سمتم برگشت.نگاهی پر حرص بهم انداخت و پرسید:

-پس باید چیکار کنم!؟

دکمه های پیرهنم رو باز کردم و گفتم:

-من آوردی تو کوره ی آتیش بعد میگی چیکار کنم!؟ کولرش کجاست!؟ چزا من رو دیوار نمیبینم!

داشتم رو درو دیوار دنبال کولر میگشتم که نفس عمیقی کشید و رفت اتاق کوچیکی که مثلا آشپزخونه بود. از اونجا یه پنکه ی کوچیک زمینی برداشت و آورد پیشم و بعد گفت:

-بفرما! اینم یه وسیله ی خنک کننده! شب خوبی داشته باشین!

متعجب به پنکه نگاه کردم.فاجعه بدتر از این آخه!؟
من باید روی یه تخت مزخرف زیر باد خشک پنکه شب رو صبح میکردم!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازلی
نازلی
1 سال قبل

خوشم میاد ارسلان مرصاد کارو دست کاردونش سپرده😆😆😆😆😜😜🤪🤪

Sarina
Sarina
1 سال قبل

بچه بیا پایین سرمون درد گرفت @سام
من جای ساتین بودم لهش میکردم به قطعات ریز خورشتی تقسیمش میکردم

آنیسا
آنیسا
1 سال قبل

عالی بود

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x