یکی مدام به شیشه میزد اما من حتی حوصله ی باز کردن چشمهام رو نداشتم.
چشم که هیچی،حتی دلم نمیخواست سرم رو از زیر پتو بیرون بیارم.
تمایل شدیدی به تنهایی داشتم.به زیر پتو موندن.به حبس کردن خودم تو ی اتاق.
میخواستم نسبت به این موضوع بیتفاوت بمونم و بلند نشم اما انگار فایده نداشت هر کی که بود حاضر نبود بیخیال بشه!
ملحفه رو از روی صورتم پایین آوردم و سرمو به سمت پنجره برگردوندم و پرسیدم:
-چیه؟ چی میخواین از جونم؟چرا ول کنم نمیشین!؟
صدای ننجون منو از گفتن حرفهام پشیمون و نادم کرد:
-ساتو…ساتو ننه بیداری؟چرا در میزنم درو وا نمیکنی! ای بابا…نکنه این دختر چیزیش شده باشه!؟ اهووووی غلوم….بیا ببین چه خبر شده!
نیم خیز شدم و زل زدم به پرده ی پنجره.اگه اهم و اهنی نمیکردم تا از این طریق اعلام بشه زنده ام جتما این درو میشکستن و میومدن بیرون.
تخت چسبیده به پنجره بود.خودمو کشیدم سمتش و با کنار زدن پرده لنگه ی پنجره رو وا کردم و گفتم:
-بله ننجون…. چیشده!
چشمش که به صورتم افتاد هم خوشحال شد هم وا رفت.دستشو بالا آورد و با اشاره به صورتم گفت:
-خواب بودی ننه!؟ عه عه ! صورتشو ببین… دیدی خودتو تو آینه؟ صورتت ورم کرده..چشمات قرمز شده.چیکار کردی تو باخودت.پاشو…پاشو آقایی اومده با تو کار داره…پاشو!
موهام روی صورتم ریخته بودن و من با اون صورت بی روح و چشمهای قرمز هیچ فرقی با یه جن سرگردان نداشتم.
انتظار هیچکس رو نداشتم برای همین پرسیدم:
-با من؟ یه مرد ؟ کیه؟
دستهاشو تکون داد و جواب داد:
-نمیدونم ننه…تورو خواست.تو حیاط…چایی آوردیم نخورد…آب اوردیم نخورد…میگه تورو میخواد ببینه!
با همون قیافه ی درهم پرسیدم:
-الان کجاست!؟
-و تخت نشسته!
کرخت و خسته و دلگیر ، باصدای ضعیفی گفتم:
-خیلی خب…شما برو من میام
از روی تخت پایین اومدم و به سمت آینه رفتم.
عین روح شده بودم.یه روح که راه میره و از قضا بلده حرف هم بزنه!
یه پیرهن مردونه ی بلند گشاد که از وسایل پدرم به جا مونده بود و من عاشقش بودم رو تنم کردم و یه شال هم روی سرم انداختم.
اومدم بیرون.
دست و صورتمو شستم و با پوشیدن یه جفت دمپایی که هی دنبال خودم رو زمین میکشوندمشون راه افتادم.
از همون فاصله نگاهش کردم.
نمیشناختمش و هرچه بیشتر جلو می رفتم مطمئن میشدم هرگز این مرد رو ندیده بودم.
غلام و شیرین و ننه یه گوشه ایستاده بودن و تماشاش میکردن.
یه مرد حدود چهل و چندساله، با کت شلوار مشکی اتو کشیده و کیف کاری…
سرش رو بالا گرفته بود و به درخت هایی که سایبون بالای تخت شده بودن نگاه میکرد.
همونطور که به سنتش می رفتم شیرین پرسید:
-هوی ساتو…این کیه؟ یاتو چیکار داره!؟
شونه بالا انداختم و جواب دادم:
-نمیدونم!
صدای کشیده شدن دمپایی هامو روی زمین که شنید متوجه حضورم شد.
خیلی سریع بلند شد و خودش چندقدمی جلو اومد و پرسید:
-ساتین خانم شماهستین!؟
نمیدونم چرا بدون اینکه بدونم و بفهمم کیه و چیه و چیکارس و باهام چیکار داره نگران شدم.
آب دهنمو قورت دادم و جواب دادم:
-بله خودمم…
با چهره ای عاری از هرگونه حسی شروع به معرفی خودش کرد:
-من محقق هستم.وکیل آقای آردوچ!
تا خودش زو معرفی کرد دوهزاریم افتاد از طرف کیه!
لعنتی! به حدی شلخته بودم که حس میکردم هیچ فرقی با کولی های و بیخانمانهای دوره گرد ندارم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-ب..بله…بله شناختم…
به تخت اشاره کرد و گفت:
-لطف تشریف بیارید یه سری مدارک هست که باید امضا بکنید تا روند آزادی مادرتون زودتر پیش بره!
تو این اوضاع بی ریخت زندگیم و توی این وضعیت قاراش میشی، این بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم….
آخرین برگه رو هم امضا کردم و دادم دستش.
نم نمیداد.هر سوالی هم می پرسیدم کوتاه و مختصر و تک کلمه ای جوابم رو می داد.
اما من نمیتونستم صبور باشم برای همین باز پرسیدم:
-میشه بپرسم مادرم کی آزاد میشه!؟
حین جمع کردن وسایل و پرونده ها و کاغذهای پیش روش جواب داد:
-به زودی! نگران نباشید…همچی داره سریع پیش میره.من دارم تمام تلاشم رو میکنم که از بابت جنبه ی عمومی جرم هم مادرتون حبسی نکشن…مبلغ درخواستی خانواده ی مقتول هم تمام و کمال پرداخته شد و اونها از حکم قصاص منصرف شدن!
متحیر لب زدم:
-و…واقعا!؟
جدی و صریح جواب داد:
-بله…روند آزادی خیلی سریع داره جلو میره! نهایت تا پسفردا مادرتون اینجان! کنارتون…
بلند شد.دکمه ی کتش رو دوباره بست و گفت:
-به زودی مادرتون برمیگرده خونه!نگران نباشید!
باهمون حالت سردرگم و بهت زده ، بریده بریده پرسیدم:
-م..من …من باید چیکار کنم!؟
حین قدم برداشتن جواب داد:
-فعلا هیچ کاری.در صورت نیاز باهاتون تماس میگیرم…
شوق شنیدن این حرف بی حرکت و قفلم کرد.دستهامو گذاشته بودم لای پاهام و خیره شده بودم به نقطه ی نامعلومی.
اونقدر تو خودم فرو رفته بودم که حتی از یاد بردم باید همراهیش کنم.
غلام به جای من همراهیش کرد اما
ننجون و شیرین بدو بدو به سمتم اومدن.
ننجون پرسید:
-ساتو این آقا کی بود؟ نکنه از طرف همین زندون و پاسگاه اومده باشن؟ آجان بود؟ نکنه اتفاقی برای نسرین افتاده هااان؟
با اینکه من جوابی بهش نداده بودم اما خم شد و دستهاشو گذاشت روی زانوهاش و با درماندگی و یاس گفت:
-خدیااااا…خدایاااا به دادمون برس…به دادمون برس…
هردو رو به روم نشستن.سکوت من از شوقم بود ولی اونا برداشت دیگه ای ازش کردن!
میدونم بعدش قرار بود تن به خیلی چیزا بدم اما سکوت الانم فقط از شوقم بود.از ذوق و اشتیاقم….
لبهامو از هم وا کردم و گفتم:
-مامان نسرین همین روزا آزاد میشه!شاید پسفردا این موقع کنارمون باشه.
جواب من هردو رو صم بکم کرد….
اخی ساتو فردا هم باید بره پیش نویان خدایا این امیر سام نیاد یهو سوپ من بازی دربیاره تو راه تصادف کنه ضربه مغزی شه الهی امیین
ن ن فکر کنم اون برگه هایی ک ساتو امضا کرد قرارداد بود دیگه امضای ساتو پای برگه هس و اگه امیرسام بفهمه هیچ کاری نمیتونه بکنه
اگه یادت باشه نویان گفت ی سری قرار داد هم باید امضا کنی نمیدونم فکر کنم همین باشه
خب آره ولی اگر فراریش بده چی؟ساتو هم که زود گول میخوره و شاید بره
عه مگه نویان تهدیدش نکرد ؟؟نگفت فکر فرارو نکن ؟؟
اره گفت اما ندیدی بعدش ساتو هم فکر فرار کرد یه لحظه حالا فردا شب ببینیم چی میشه
شیطان مونث که جلد میشه. رو از کجا دانلود کنم ؟
منظورم اینه که جلد یکشه
اولییییییی
الان نویان می خواد با هاش ازدواج کنه یا صیغه یا هیچکدوم ؟ یعنی در حد ازدواج دوسش داره یا نه اونجوری؟
هـــــــــــــــــــــا چیکارشون کرد!!!
صم بکم چیه دیگه:/
میشه روزی دو پارت بزاری؟