رمان ناسپاس پارت 91

0
(0)

 

چونه ام رو سفت گرفت و بعد تو صورتم با عصبانیت گفت:

-دفعه بعد خواستی خودکشی کنی جای دیگه ای رو انتخاب کن…

چشم دوختم به زمین و لبهای ترمو به هم فشار دادم پس فهمید خودمم چندان علاقه ای به بالا اومدن از زیر آب نداشتم.
سرم پایین بود.چونه ام رو فشار داد و گفت:

-شنیدی چیگفتم احمق؟

دستشو از زیر چونه ام کنار زدم و گفتم:

-دفعه بعد اگه دیدی یه دسته گرگ وحشی یا خرس بهم حمله کرده یا افتادم توی حوض یا حتی دریا لطفا تو دخالت نکن!

ازش رو برگردوندم.غصه داشتم.اما غصه هام گفتنی نبود.درد داشتم اما حتی اونارو هم به کسی نمیتونستم بگم.
پیرنش رو تو مشتش جمع کرد و بعد گفت:

-نمیدونم داری چه غلطی میکنی.اما یادت باشه همیشه واسه خیلی چیزا خیلی راه ها هست..

دلم نمیخواست تو چشمهاش نگاه کنم.اگه نگاه میکردم دلم می لرزید.بغضمو قورت دادم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

-واسه من چاره ای نیست! باشه هم فقط به خودم مربوط…

سرش رو خم کرد و تو صورتم گفت:

-احمق! تو یه احمقی ..

سرمو به سمتش برگردوندم.زل زدم تو چشمهاش و با بغض گفتم:

-دستم ار سرم بردار.بهتره بری دنبال اونی که بخاطرش تا اینجا اومدی.من از پس خودم برمیام! میفهمی…برمیام!

پوزخندی زد و گفت:

-مشخصه که برمیای!

با تحکم‌گفتم:

-معلوم‌که برمیام…

پوزخند زد.دستی روی صورت خیسش کشید تا آب رو کنار بزنه و بعد هم‌گفت:

-هرراهی که تو انتخاب میکنی بیراهه است…

با نفرت و خشم لباسهای خیس خودمو چنگ زدم و گفتم:

-من بیراهه های خودمو میرم تو هم راه راست خودتو…

واسه چندثانیه بهم خیره شد.
نگاهش سرد و خنثی بود.کنج لبش رو به زهرخندی داد بالا و گفت:

-دختره ی احمق لج باز

ازم رو برگردوند و به راه افتاد.قطره های آب روی کمرش غلت میخوردن و پایین میفتادن.
با بغض نگاهش کردم.
شاید این آخرین باری بود که می دیدمش…شاید….

ازم رو برگردوند و به راه افتاد.قطره های آب روی کمرش غلت میخوردن و پایین میفتادن.
با بغض نگاهش کردم.یا بهتر بود بگم حسرت.
کی میتونست حس و حال منو توی اون لحظه درک کنه!؟
کی عشقی شبیه به عشق من داشت و کی دوست داشتنش از جنس و نوع دوست داشتن من بود!؟
مردی رو میخواستم که سالها یکی دیگه تو قلبش جا خوش کرده بود.
بی رحم بود و بی عاطفه…
بی احساس و مغرور…
شاید این آخرین باری بود که می دیدمش…شاید….
اون میره پی زندگی خودش و منم پی زندگی خودم.
اون سلدارو پیدا میکنه و کنارش خوش و خرم زندگی میکنه و من باید روزها و شبهامو در کنار مرد آنرمالی بگذرونم که هیچ نوع حس خوبی بهش ندارم و هنوزم هم نمیدونم چرا برای داشتنم اینقدر دست و پا میزنه دقتی احساس درونی من نسبت به خودش رو میدونه و ازش باخبره…
شاید گمون میکنه یه روز بالاخره عاشقش میشم ولی مگه میشه!؟
مگه میشه یکی رو که عمیقا و از ژرفای وجودت خاطرخواهشی از قلبت بندازی بیرون و دل به یکی دیگه بدی؟
والله که نمیشه….

از رو لبه ی حوض بلند شدم و قدم زنان به راه افتادم.
دستهامو دور خودم حلقه کردم و به اون که چندقدم جلوتر به سمت اتاقهاش می رفت خیره شدم.
هوا دیگه گرم نبود امااون انگار همچنان این حس گرمی رو داشت که پیرهنشو از تن درآورد ودوباره تو مشتش گرفته بود.
از موهام آب می چکید و اون قطره ها فرود میومدن رو صورتم.
چشمم دنبالش بود که ایستاد و به آرومی چرخید سمتم.
فورا جهت نگاهمو تغییر دادم تا متوجه نشه خودش رو نگاه میکردم و بعدهم به راهم ادامه دادم.
از همون فاصله ی نه چندان دور گفت:

-میدونی که ننجون خیلی برام عزیزه…اگه احساس کنم قصد داری با کارهای نسنجیده ات حالا هرچی که هستن….به اون آسیب برسونی حتما خدمتت میرسم..

منم ایستادم.سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم.حتی حالا هم جوری رفتار میکرد که بهم بفهمونه ازم خوشش نمیاد و فقط اونی که براش اهمیت داره ننجون.
بغضمو قدرت دادم و گفتم:

-من هرکاری فکر کنم درست و باید انجام بدم انجامش میدم…

پوزخند زد و بعد چندقدمی به عقب برگشت و پرسید:

-چی؟ تو؟

مکث کرد.پوزخند واضح تری زد و شماتت گونه ادامه داد:

– تو فکر هم میکنی؟ چند دقیقه پیش که مثل یه احمق نزدیک بود خودتو به کشتن بدی….تو بلدی آخه فکر کنی…

با خشمی که ناشی از ناکامی تو رسیدن به عشقش بود گفتم:

-تو هم یه آدم بی احساس خودپسندی که حال من از خودش و حرفهاش و حتی قیافه اش هم بهم میخوره…

خیلی تند رفتم ولی اون فقط بهم خیره موند….

خیلی تند رفتم ولی اون فقط بهم خیره موند.
اومد سمتم و اون فاصله کمتر و کمتر شد.
وقتی بهم نگاه میکرد حتی اگه مایل ها ازم دور بود هم باز میتونستم رخنه کردن و نفوذ چشمهاش تو اعماق وجودم رو احساس کنم حتی همین حالا…
این نگاه ها که طولانی شدن گفت:

-هیچکس تاحالا تو زندگیش یه خودش جرات نداره با من اینطور حرف بزنه و تو شک نکن اگه الان زنده ای دلیلش فقط و فقط ننجونه….

هم بغض کردم و هم خشمگین شدم. حتی دلش نمیخواست من زنده باشم و نفس بکشم.
بقول خودش همین حالاش هم به لطف کس دیگه ای زنده بودم.
بی توجه به موهای خیس ریخته رو صورتم که مدام جلوی دیدم رو میگرفتن گفتم:

-عه!؟ اگه بخاطر اون زنده ام بهتره همین حالا بکشی برای اینکه این آدمی که رو به روته و داری واسش خط و نشون میکشی هیچ علاقه ای به ادامه ی زندگی نداره…
فکر کنم همین چنددقیقه پیش این موضوع بهت اثبات شده!

اومد سمتم.تیشرت مچاله شده اش رو با عصبانیت کوبوند به صورتم و گفت:

-خونتو می ریزم ساتو اگه فکر احمقانه ای به سرت بزنه! نمیدونم چی تو سرت و میخوای چه غلطی بکنی اما….

وسط داد و بیدادهاش گفتم:

-اما چی هاااان ؟ تو چیکاره ی منی که واسم خط و نشون میکشی؟ تو یه غریبه ای…یه غریبههههه….به هیچ غریبه ای ربطی نداره قراره تو زندگی من چه اتفاقاتی بیفته…به هیچکس خصوصاااا تو!

پوزخندی زد و بعد با بی تفاوتی گفت:

-به درک! هر غلطی میخوای بکنی بکن…

بغضمو به بدبختی و مکافات قورت دادم:

-آره…من غلطای خودمو میکنم و تو هم غلطای خودتو…

تیکه ی آخر حرفمو آهسته زمزمه کردم و فکر کنم اصلا به گوش اون اصلا نرسیدتا وقتی از نظرم محو شد و رفت داخل اتاقش.
آه عمیقی کشیدم وسرم رو پایین انداختم و همون لحظه چشمم افتاد به پیرهنش.
با مکث خم شدم و از روی زمین برداشتمش.
قبل از اینکه کسی منو ببینه دویدم سمت اتاقم.
درو باز کردم و رفتم داخل.
بهش تکیه دادم و پیرهنش رو با دو دست جلوی بینیم گرفتم.
چشمامو بستم و عطر تنش که قاطی عطر پیرهنش شده بود رو عمیق بو کشیدم.
حس میکردم توی بغلش هستم وقتی اون پیراهن رو محکم به خودم فشار میدادم.
پلکهامو روهم فشردم و اشک ریختم.
باید واسه همیشه تو دلم ازش خداحافظی کنم….
باید قیدشو بزنم.

اصلا…اصلا من یه لاقبا رو چه به اونی که واسه خود سلطنتی داره….

سرمو خم کردم و بیصدا اشک ریختم.خدایا آخه کی دل بی صاحب من درگیر اون شد.
کی….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sarina
Sarina
1 سال قبل

بچه ها هی نگید ساتو خول که امیرسام دوست داره عشق دست خود ادم نیست به خودت میای میبینی عاشق بدترین پسر شهر شدی کشیدم که میگم

SARINA
SARINA
1 سال قبل

بابا از امیرسام بکش بیرون خالمون بهم خورد بخدا 😭😭😭

Maaayaaa
Maaayaaa
1 سال قبل

خدا لعنتت کنه ساتو آخه این امیر سام نکبت چیهههه

Nahar
Nahar
1 سال قبل

اینا این همه داد زدن ولی هیچکس نفهمید درحالی ک ت رمان هزار بار اشاره شده ک خونه کوچیک و جمع و جوریه😐
ساتو هم انقدر تحقیرش کرده این امیرسام ولی بازم میخوادش خاک ت سرت😐

ارزو
ارزو
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

حققققق😂
ما تو خونمون میریم در اتاقو از پشت میبیندیم میریم ته اتاق یواشکی زنگ میزنیم بعد اروووم حرف میزنیم وقتی میریم در رو باز میکنیم مبینیم باقییه اهالی خونواده پشت در فال گوش وایسدن😂😂😂💔💔💔اینا چه مدل خونواده ایین😂😂💔💔💔💣💣

هلنا
هلنا
1 سال قبل

نویان کو
؟

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x