_ خب پس من میرم سر اصل مطلب ، میخوام که دخترم کاترین با کریستوفر پسر برادرم …. به زودی …. ازدواج کنند …
برای لحظه ای غذا در گلویم پیچیده شد و منجر به سرفه های پیاپی ام شد …
نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند گفتم :
_ چ..چی ؟
_ گفتم که مخالفتی نمیخوام صورت بگیره !
انگار همشون وانمود کردند که نمیدونن ، اما در عین حال میدونستن پدر چی قراره بگه !
خطاب به مامان و لوئیس و همگی اعضا گفتم ..
_ ش.. شما .. شما ها .. میدونستین ؟
مشخص بود میدونستن …
کریستوفر مرد خوش قیافه ای بود اما … اما من او را دوست نداشتم ! چون در او عشقی نمیدیدم ! این اجبار را محالا قبول میکردم کریستوفر مرد عشق و عاشقی نبود بیشتر سیاست را ترجیح میداد ، میخواست که بعد از پدرم رهبر بت پایرز ها را او بر عهده بگیرد و تنها راهش ازدواج من با او بود ….
مانند دیوانه ها به کریستوفر و سپس به پدر سنگدلی که فقط به فکر منافع خودش بود چشم دوختم …
_ کافیه بیشتر از این نمیخوام تو این جمع آزار دهندتون باشم …فکر میکنم اصلا چیزی نشنیدم !
پدر با عصبانیت داد زد …
_ بشین سر جات … کاترین !
_ نمیشینم .
از روی صندلی بلند شدم ، خواستم به سمت در عمارت برم که …
پدر از سرجایش بلند شد دستانش رو مشت کرد ، همراهش مادرم هم بلند شد …
_ هکتور ، هکتور ، هکتور عزیزم ، چیکار میخوای بکنی !
_ کاترین ! بهت گفتم بشین یعنی بشین ! دختره ی لجوج ! اما من میدونم تو رو چطوری ادبت کنم ! کاری که مادرت نتونست انجام بده من انجامش میدم …
به سمتم اومد و من عقب تر …
دستش را دور گردنم پیچاند و با همان حال ، محکم به دیوار کوباندم ، درد شدیدی در سرم پیچید ، داشتم خفه میشدم ، آن مرد ، رهبر بت پایرز ها بود ، باید هم قدرت زیادی داشته باشد….
نفس هایم به زور بالا می آمد ، فقط صدای ناله های مادر و فریاد های لوییس رو میشنیدم ، و همچنین کریستوفری که با سیاست خاصی رفتار میکرد …
درد … درد … درد …
در آخرین لحظه که نفس کم آوردم کل صورتم قرمز شده بود …. که به یک باره پدر با سیلی محکمی که به گوشم زد مزه ی تلخ خون را احساس کردم و بالاخره دستش را از دور گردنم برداشت ….
بی اراده نقش بر روی زمین شدم ، به سرفه افتادم … با دمی عمیق اکسیژن موجود در هوا را بلعیدم … کریستوفری که قرار بود همسر من شود ، با بیخیالی هرچه تمام تر مشغول پوست کندن سیب سبزی بود که در دستش داشت ، حداقل در چهره ی عمو ، زن عمو و حتی آن ژربرا هم میتوانستم اندکی ناراحتی ببینم اما کریستوفر بیخیال تر از همیشه …
طرز نگاه های تک تکشان را به خاطر سپردم ….
مامان و لوییس ، پدر را گرفته بودند …
چهره ی نگران مادر و برادرم ، حال مادرم اصلا خوب نبود ، فریاد زد …
_ دخترم برو … برو …
_ مامان من….
با گریه لب زد …
_ برو عزیزم تا نکشتت برو …..
فوری به خودم امدم ، به سمت در عمارت پا تند کردم ، از عمارت خارج شدم و بدون هیچ فکری ، فقط میدویدم ، می دویدم تا شاید اتفاقات را فراموش کنم …
میدانستم تنها درصورتی میتوانم به آن عمارت برگردم که به پیشنهاد ازدواج کریستوفر بله بگویم ، اما محالا ، حتی اگر میمردم هم همچین کاری نمیکردم …. نه کریستوفر مرا دوست داشت و نه من آن را ، آهی بلند سر دادم …..
وقتی به خودم امدم ، متوجه شدم درست وسط جنگل ایستاده ام … وای خدایا ، چقدر بی کس شده بودم که به جنگل پناه آورده ام …. بی اراده به هق هق افتادم ، هنوز جای انگشتان پدر و فشار دادن گردن ظریف و سفیدم را احساس می کردم ، پشت سرم به شدت درد می کرد ، نمیتوانستم بی هوش شوم ، باید مقاومت می کردم ، چون هر لحظه ممکن بود پدر مامورانش را به دنبالم روانه کند … پس باید بیشتر از عمارت دور می شدم و خود را پنهان مینمودم….نگاهم به آسمانی که ماه کامل در وسطش مانند الماسی درخشان ، خود نمایی میکرد ، افتاد .
ناگهان جمله ی دیشب الیور در ذهنم تکرار شد ….
” فردا شب ماه کامله و میدونی این یعنی چی ؟ یعنی گرگینه ها به اوج قدرت خودشون میرسن ،”
” از من میشنوی فردا شب اصلا جنگل نیا ”
اصلا جنگل نیا
اصلا جنگل نیا
اصلا جنگل نیا
جمله ی آخر الیور مدام در ذهنم تکرار میشد …
خسته شدم ، مدام در حال فرار ، مدام در حال گریز ….
صدای زوزه شکل گرگی به گوشم رسید …
به وضوح احساسشان میکردم ، همین نزدیکی !
بغضم ترکید و با صدای بلند تری زدم زیر گریه ، حالا من باید چیکار می کردم ؟ آن دختر شجاع و نترس دیشب کجا بود ؟ رسما از خانه و خانواده ام طرد شدم ، با چه رویی به عمارت بر میگشتم ، اگر مادر و برادرم نبودند حتما مرده بودم !
کاترین ، کاترین ، تو نباید خودت رو ببازی ! مادرت همیشه بهت چی میگفت ؟
“تو یه اعجوبه ای دختر”
اشک هایم را با پشت دستم پاک کردم ، و مشغول قدم زدن در جنگل شدم ، بلکه حالم بهتر شود …. احساس کردم چیزی به سرعت از جلوی چشمم رد می شود ،
باز هم آن چیز ! چه سرعتی ! مشخص بود نسبت به دیشب سرعتش زیاد تر شده …
در حدی که اگر یک انسان معمولی اینجا بود اصلا حتی نمیتوانست آن را ببیند …
در یک لحظه باعث شد کل ناراحتیم را به یک باره فراموش کنم ،
به دویدنم سرعت بخشیدم ، این دفعه دیگر راه فراری نداشت ، حتما گیرش می انداختم…… اما او هم سریع می دوید خیلی سریع ، مشخص بود جنگل را به خوبی میشناسد …. بالاخره بعد از یک ساعت دویدن پشت درخت کهنسالی پنهان شد …. انگار که مجدداً اتفاقات دیشب تکرار شده باشد ، نفس عمیقی کشیدم ، به سمت درخت جلو رفتم ،
ترس
دلهره
کنجکاوی
گوشه ی لبم را گزیدم و بی طاقت تر از قبل با حرکتی به جلوی درخت آمدم ، ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود که ناگهان با دیدن…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ازاده منو ازاد کنننن🤣🤣
این جمله برات اشنا نیست؟🤣
چرا آشناست🤣😂
آزاده جون دمت جیز 💜😂
مرسی مهرا جون😍❤️
💖💜❤️
از همین جا اعلام میکنم داریم کم کم در پارت ۱۳ و یا ۱۴ وارد غم بزرگی میشویم از همین جا تسلیت عرض میکنم 🥺😂🤣
عهههه کاترین میخواد بمیره؟؟
وااییی اگه میخواد بمیره بگو تا ی چند روز برم کلاس رقص؟؟؟ بییام مردنشو جشن بگیرم
اگه هم ن کاترینو ت ی پارت دیگه بکشش😂
نه بابا خیلی وقته از جو مردن و… اومدم بیرون ،🤣
وای نه🥺
وای آره😂
بیا در گوشی بهم بگو🥺
نوووووچ 🤣 نمیگم
🥺🥺🥺🥺
اینجوری نگاه نکن دیگه😂🤣
بیا دل گوشم بگو🥺
اوا😂
🤣 امروز ۴ تا پارت براتون گذاشتم دیگهههه
گررگهههه یحتمللل😍😍😍😍😂😂😂❄❄❄❄
شاید😉
گرگههه😂
یا یکی از خودشونه🤭😑
نمیتونم رمان خودم رو لو بدم که😂
والا چه توقهایی از آدم دارید😑🤣🤣🤣🤣🤣
😂🤣
آزاده جون🥺
جان ؟🥺
جانت بی بلا🥺
چرا ت جای حساسش تمومکلدی🥺
من تا فلدا چه جولی صب کنم🥺🥺🥺🥺
اتفاقاً این پارت جز پارت هایی بود که هیجان پایانش خیلیییی کمه😂🤣
ولی من چرا حالم ایطور شد🥺
نمیدونم شاید چون بقیش رو خودم میدونم اینطوریه😂
یا ابلفضل😂
🤣😂
صبح پارت بعدی رو ساعت ۷ و نیم یا شاید ۸ گذاشتم…
خیلی قشنگه
همینجوری ادامه بده
حتما گلی❤️
نویسنده جون رمانت عالیه ، اگه میشه تا پارت ۱۲ که گفتی آماده داری همرو بزار🤣❤️
خب بعد از حالت ذخیره میشه آنلاین و بعد اگر مثلا یه روز من نتونستم رمان بنویسم شما باید بی پارتی بکشید و درضمن من چند بار روی پارت های قبل که میخونم یهو اتفاقات خیلییییی هیجانی رو یه ویرایشی میکنم که انقدر هیجان یه دفعه واردتون نشه🤣😂
عه اون وقت ت گلوت گیر نمیکنه😑🤣🤣🤣🤣
🤣😂
تو نمیخوای نگران باشی آب میخورم بره پایین🤣🤣🤣
جدی!؟
😂 آب فایده نداره کمه
آره بابا زیادی با آب نمیره پایین
🤣🤣
والو بچه ی مردم گیر کرده ت گلوش حالا چیکار کنیم🤦🏼♀️
بزن تو کمرش 🤣😂
ای بابا اوووففففف پپپاااااارتتتت پنج هم بذااار
فردا صبح انشاالله
انشاءلله🤲🏻❤