توی تختم دراز کشیدم و برای لحظه ای چشمانم را بستم ذهنم درگیر و خسته بود ….که ناگهان صدای آشنای کسی باعث شد بلافاصله از شدت هیجان چشمانم را باز کنم…..
_ گابریل ؟
_ کاترین !
بدون هیچ حرفی فقط نگاهم میکرد ، وای خدایا چقدر دلتنگش بودم …
بی اراده از روی تخت بلند شدم و مثل کسایی که بعد از سال ها دوری همو ندیده باشن … به سمتش پاتند کردم و عمیقاً به آغوش کشیدمش …. دلم برای عطر تنش تنگ شده بود ….
در همون حال به چشمهای قرمزش که پر از عشق بود خیره شدم ، و در حالی که اشک میریختم دستای مشت کردم رو محکم به سینش کوبوندم …
_ تو … تو کجا بودی ؟ چرا زودتر از اینا نیومدی ؟ چرا ولم کردی و رفتی ؟ چرا ؟ کجا رفتی ؟
انقدر تو بغلش اشک ریختم تا اروم شدم وقتی دید دیگه گریه نمیکنم منو از خودش جدا کرد و صورتمو با دستای بزرگ و مردونش قاب گرفت
سرشو نزدیک سرم اورد اروم گفت :
_ دختر پادشاه رو ببین ! چقدر دلتنگم شده !
نبینم دیگه بخوای برام اشک بریزی ،
من که جایی نرفته بودم همین جا بودم ، درست داخل قلبت ….
با سر انگشتاش اشکام و پاک کرد و پیشونیم بوسید و دوباره تو آغوشش کشید
دلم نمیخواست از آغوشش جدا بشم ،
دستم و دور کمرش حلقه کردم و سرم و رو سینش گذاشتم…..
چند لحظه ای تو اون حال موندیم ،
که بخاطر سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود ، ازش جدا شدم ، و به چشماش خیره شدم ، و آروم لب زدم ؛
_ تو .. تو .. چ..چطوری اومدی اینجا ؟
قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه ،
صدای مادر از پشت در اتاق به گوش میرسید….
_ کاترین ؟ کاترین دخترم ؟
_ گابریل اگر بفهمن تو اومدی اینجا یه بلایی سرت میارن برو باید بری …
صدای مادرم بلند تر شد ….
_ کاترین ؟ با تو ام ؟ چرا جوابمو نمیدی ؟
اما گابریل فقط ایستاده بود و به منی که پر از آشوب و استرس بودم نگاه میکرد …
تک خنده ای کرد و شونه هاشو انداخت بالا ….
با تقه ای در اتاق باز شد ، پدرم همراه با مادرم وارد اتاق شدند ، و من رو در حالی که پیش گابریل بودم دیدند ....
پدرم درست همان چاقوی نقره ای را که آن شب در دست کریستوفر بود را در دست داشت و به قلب من هدف گرفت…
_ نه نه نه بابا لطفا نکن بابا نهههه!
همه چیز خیلی ناگهانی سریع جلو رفت …
صدای دلخراش فرو رفتن چاقو شنیده شد …
همه ی اتاق غرق در خون شده بود… اما… اما …یه چیزی اینجا درست نبود ….یه چیزی اینجا غیر طبیعی بود ….
در کمال تعجبم اون چاقو یی که از جنس نقره بود درست در قلب گابریل فرو رفته بود …. اون خودش رو فدای من کرده بود …اون نزاشت چاقوی پدر به قلب من فرو بره اون خودش رو سپر من کرد ….
پدرم در حالی که چاقو را عمیقاً در قلب گابریل میپیچوند ، قهقه ی مستانه ای سر داد …
_ بی غیرت …حالا واسه من عاشق شده که مرد غریبه رو به اتاقش راه میده… تو باید با کریستوفر ازدواج کنی و هیچ چیز مانع این تصمیمم نمیتونه بشه …
روی زمین نشستم و ذره ذره نابود شدن گابریل رو جلوی چشمام میدیدم ، درد داشت خیلی درد داشت ، میتونستم اینو حس کنم ….
با بیرون رفتن پدر از اتاق ، مادرم فقط بهم نگاه میکرد نمیدونست چی بگه ؟ یعنی چی میتونست بگه ؟
با چشمانی که از شدت اشک به جای قطرات شور آب ، خون جاری میشد ، سر گابریل رو روی پاهام قرار دادم ….
نمیتونستم بزارم تو خون خودش بغلته !فریاد زدم :
_ نه گابریل ، تو نمیتونی به همین آسونی منو ول کنی …. بلند شو…. گابریل … گابریل … چرا اومدی جلوی من …نه … نه ..نه ..نه … چشمات رو نبند … گابریل ؟
چشمهاش برای آخرین بار به نگاهم قفل شد ، دستمو محکم داخل دستش فشرد و به زور و نفس نفس زنان لب زد …
_ ک..کات…کاترین …میخوام ..ک..که … یه چیزی رو بدو..بدونی …. ب..ب…برای آخرین بار… اون…شب هم میخواستم همینو بهت بگم ….د…دو… دو…دوستت د…دارم….
هق هقم اوج گرفت … دستم رو قاب صورتش کردم ….نفس هاش خیلی کند و آروم بود ….
محکم به صورتش ضربه زدم … و در حالی که از شدت گریه زیاد صدام بیرون نمیومد با تمام توانم داد زدم …
_ نه ! نه ! تو نمیتونی منو ول کنی و بری ! گابریل ! گابریل …نههههه…..گابریل !….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوست دارم این رمان رو خیلی خوبه
مرسی گلم❤️
عالیه
مرسییی❤️
کزکش😐کراش کش دیو.س
یعنی واقعا مررد؟
هققققق😭🤧
ازادههه جااان …خودت روش قتلتو انتخاب کن
🪓⚒🗡⚔🏹💣 ؟؟؟؟ کدومش ؟؟؟😂😂😂😑😑😑💣💣💣
😂 یکم آروم باش آرزو جون میخواید ترورم کنید🥺🤣 شکایت میکنم …
عشقم به شکایت نمیرسی😂😂😂💔💔💔
سر تیتر روزنامه های فردا … یک دختر جوان به علت تمام کردن پارت رمانش در جای حساس به قتل رسید …قاتل تحت تعقیب است
😂😂😂😂💔💔💔💣💣💣💣
😂دلت میاد🤣🥺 میرم پیش آراز تو وهم 🤣
😂😂😂😂😂
ن من مثل کوه پشت آزاده جون هستم 😂💕
اول باید از رو جنازه من رد شی😂🔪🔪
عشقمی ❤️ مرسی مهسا جون❤️پس فعلا شکایت نمیکنم😐🤣
همچنین عشقم😍💕
خاعش💕
ها حالا خودم هستم😂🔪
حالا این خوابه یا حقیقته?😭
امشب مشخص میشه❤️
آزاده اگه خواب نباشه خود کشی میکنم 🔪💔🤦♀️
جداً؟😐😂 نکن خودکشی خداکریمه تا امشب دندون رو جیگر بزار😂
💔🥺باشع
چش❤️🤣
❤️🥺
مرد؟😰😭
انشاالله پارت بعد امشب ساعت ۸❤️