.
_ بولای علی حالم دیگه داره از خودم بهم میخوره
من چه آدمی هستم که نمیتونم عشقمو پس بگیرم ها؟
دو روز دیگه..فقط دو روز دیگه صبر میکنم اگر خبری ازش شد که هیچی..اگه نشد خودم میرم سراغش
چطوره؟ ها؟
میگما مامانی؟!
تو داری دلوینو میبینی نه؟
میبینی داره چیکار میکنه مگه نه؟
میشه بیای بخوابم؟
میشه باهام حرف بزنی؟
میشه بازم دست بکشی رو سرم؟
یکی از شاخه های گلو برداشتم پر پرش کردم و ریختم رو قبرش
با یه خداحافظی کوتاه اونجا رو ترک کردم
سوار ماشینم شدم و برگشتم خونه
اول از همه رفتم و وضو گرفتم بعدم برگشتم اتاقم و سجادمو پهن کردم
نماز ظهر و عصرمو خوندم بعدم مفاتیح رو برداشتم برای خوندن قرآن..همیشه مامان از صدای خوندن من لذت میبرد و پشت در اتاقم صدامو گوش میداد
منم صدامو بالاتر بردم تا بعد از چندین وقت بازم کمی حالش خوب بشه
زیارتم که تموم شد از خدا خواستم که دلوینو بهم برگردونه بعدم سجادمو جمع کردم و نشستم رو تختم و گوشیمو به دست گرفتم
تمام عکسای دلوینو یکی یکی نگاه کردم
یاد روز اولی که دیدمش افتادم..
روزی که با چادر و لباس مشکی نشسته بود پای روزه ی امام حسین نگاهش تمام مدت روی قرآن بود و بس
همون شبی که فهمیدم دوسش دارم و نمیتونم ازش دور باشم
لبخندی روی لبام نشست که حاضر نبودم با هیچ چیزی عوضش کنم
حتی فکر به دلوین هم میتونست قلبمو آروم کنه
گوشیو رو قلبم گذاشتم و دراز کشیدم تا شاید بعد از چندین ماه خواب آسوده ای داشته باشم
***
داشتم خواب بدی میدیدم
خوابی که کل سر و صورتم خونی بود و یکی با داد اسممو صدا میزد
صدای یه زن بود
هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم
به زور دستامو گرفته بودن و از روی گلا میکشیدنم
با ترس به اینکه نکنه اون صدا دلوین باشه از خواب پریدم
خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود
دستمو رو قلبم گذاشتم
آخ..خدایا شکرت..!
مامان داشت صدام میزد
+ پاشو آریا..پاشو بیا شام بخور
برات قرمه سبزی پختم
با وجود اونهمه بی میلی که داشتم با صدای بلند چشمی گفتم و پتو رو از روم کنار زدم
ساعت ۹ شبو نشون میداد
اوه.. چقدر خوابیده بودم
بدنمو کشیدم و سمت در رفتم درو باز کردم و از اتاق زدم بیرون و رفتم آشپز خونه روی یکی از صندلیای میز غذا خوری جا گرفتم دستامو رو میز گذاشتم و سرمو تو دستام گرفتم
مامان در حین غذا کشیدن حرف هم میزد
+ فکر میکردم نمیای مادر
دیگه از غذا خوردنت نا امید شده بودم
وقتی که چرخید سمتم و منو تو اون وضعیت دید آشفته گفت:
چطوری مادر؟ میخوای بریم بیمارستان ها؟ رنگ به رو نداری..
سرمو بلند کردم و تو چشمای زمردیش زل زدم
_ نه مامان جان..خوبم.. اثرات خوابه
+ مطمئنی مادر؟
_ اره مامان مطمئنم..بابا کجاس؟
+ مأموریته امشب نمیاد
تو شامتو بخور
غذا ها رو کشید و گذاشت روی میز بعدم خودش نشست
با بی میلی یه کفگیر برنج برای خودم ریختم و شروع به خوردن کردم
+ آریا؟
_ جانم مامان جان؟
+ تو همیشه خورشت سبزی های منو با ولع میخوردی این دفعه بد مزه شدن؟
_ نه مامان..خیلی هم خوبن..یکمی سر دردم فقط نمیتونم بخورم
+ خب از اول میگفتی بهت قرص میدادم
_ نه مامان جان قرص میخوام چیکار
الان غذامو میخورم خوب میشم
_ باشه مادر..هرطور راحتی
غذامو به اجبار مامان خوردم و از سر میز پاشدم و رفتم وضو گرفتم بعدم رفتم تو اتاقم سجادمو پهن کردم و شروع به نماز خوندن کردم
تنها چیزی که میتونست حال دلمو خوب کنه نماز بود..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اا دیدم عکسشو نیاز نیست
سلام نویسنده عزیز بابت رمان عالیت مممنونننن خیلی خوبه
فقط اینکه من نمیدونم عکس دلی رو گذاشتی یا نه خواستم بگم اگه گذاشتی میشه دوباره هم بزاری چون من پیداش نکردم فقط اریا بود و محبوبه و ارتین
وااای دوروز صبر نکن اونموقع عقد میکنههههه
رمانت عالیع❤
خدایا این دوتا عاشقو به هم برسون الهی آمین😐😂😂🤲
زود تر ابن دوتا رو به هم برسون
وایییییی این دوتا رو بهم برسون
هیجانیشششش کن لطفا همش یا دلوین داره غصه میخوره یا اریا 😂😂😂