.
داشتم با آقای خودم صحبت میکردم که صدای زنگ گوشی ام بلند شد و دیگر اجازه ی صحبت نداد
از جیبم بیرون کشیدمش
اسم کارن خود نمایی میکرد
تنها رفیقی که نگه داشته بودمش!
کلید سبز را فشردم و منتظر صحبتش شدم
+ کجایی اریا؟
لحنش لحن همیشگی نبود
کمی نگران شدم
_ مشهدم کارن..چرا؟چیزی شده؟
در گفتن حرفش مردد بود
_ چیشده کارن؟
چرا چیزی نمیگی؟
من من کنان به حرف آمد
توپش پر بود
+ دلوین داره عقد میکنه تو مشهدی؟
رفتی مشهد که چی؟
من چی شنیدم؟
کارن چه می گفت؟
دلوین؟
دلوین من داشت عقد میکرد و من بیخبر بودم؟
قلبم تیری کشید
مراعات قلب مرا نکرد که این چنین گفت؟
وقت،وقت سکوت و درد کشیدن نبود
باید میگفتم هر آنچه که نگفتم..
_ نذار این عقد سر بگیره کارن
نذار..
صدای کلافه اش را می شنیدم
گوشی را از کنار گوشم فاصله دادم و قطعش کردم..
تیر بدی که توی قلبم کشید حالم را داغون کرد..
با آخ بدی زمین افتادم و بعد هم سیاهی مطلق..
(دلوین)
دلم شور عجیبی میزد
حال بدی داشتم
ساعت یک ظهر بود
مامان علی رو دعوت کرده بود..
با خستگی زیاد به در خانه رسیدیم
شک نداشتم که علی فهمیده حالم بد است..
به در خانه رسیدیم در را باز کردم
برای صحنه سازی مجبور به لبخند بودم
لبخندی زدم و به صورتش نگاه کردم
_ مرسی علی..خیلی خوش گذشت
چشمکی زدم و از ماشینش پیاده شدم
بعد هم به طرف در رفتم و زنگ را فشردم
صدای خوشحال فندق رو میفهمیدم که اومدم اومدم میکرد..
علی هم پیاده شد و با دسته گل کنار من ایستاد
نیکا در را که باز کرد به بغل کشیدمش
نیکا: کجا بودی خاله؟
دلم برات تنگ شده بود
سرش را به عقب بردم و به صورتش نگاه کردم
_ منم دلم برات تنگ شده بود عمر من..
پس از من نوبت علی بود که نیکا رو به بغل بگیره..
اول از همه وارد خونه شدم و بعد از من هم نیکا و علی
صدایم را در سر انداختم
_سلااااام اهالی خونه ما اومدیمم
صدای مامان از آشپز خونه میومد..
مامان: خوش اومدین مادر بشینین ما هم الان میایم
علی نشست و من هم کنارش جا گرفتم
خاله و دلارام و مامان همراه از آشپز خونه بیرون اومدن
سلامی به همه کردم و دست دلارام را به زور گرفتم و به اتاقم بردمش
دلم نمیخواست دلارام ازم شکار باشه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عه این یکی اومد پس دوباره مینویسم.همیشه فکر میکردم تنفر عمیق از خود شخصیت اصلی داستان از غیر ممکن ها باشه که ممکن شد.شاید دلوین دلیل دیگه ای هم برای کاراش داره ولی در هر صورت….دختره ی بوووووق بوووووق بووووووق و همچنان بوووووووق😂 این همه مسخره بازی در اورد با احساسات دو نفر بازی کرد بعد سر نماز گریه میکنه میگه چه گناهی کرده که تاوانش اینه😐فحشایی که اون عروسک بچه هه تو برنامه مهمونی میداد به شدت به حس و حال این چند قسمت میخوره😂
چرا هرکاری میکنم نظر من ارسال نمیشه
ارسال میشه ولی باید بمونی تا ادمین تایید کنه
اونکه آره.نمیدونم چرا ارسال دیدگاه رو هرچی میزدم عمل نمیکرد که درست شد
نویسنده جون
هرکی دوس داری
آریا یه تار موهاش هم کم نشه
اوخی دلم خعلی واسه بچم سوخت
یکم جو را و یکم طولانیش کن
لطفاااااااااااااااااااااااااااااا🙏🏼🙏🏼🙏🏼🙏🏼🙏🏼🥲🥲🥲🥲🥲
می خواستم اگه میشه هیجانی تر بشه
نه این که خدایی نکرده جسارت کنمااا نه اصلا
یکم هیجانی اش کن بعد داره یکم خسته کننده میشه
محدثه میگم تو گفته بودی این رمان واقعیه تو توی رمان نیستی😂😂😂
نه🥺
حیف شد😂
این دیگه چه رمانیه.جاهای که میرن خرید و گردش و کافه طولانی و بی کیفیت.اونجایی که باید کیفیت داشته باشه کوتاهه.
محدثه جون بنظرت خیلی کم نیست 😂🌈
راس میگه تورو خدا یه پارت دیگه بزار🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
عه وا😂😐
بابا محدثه ک روزی ۲ پارت میزاره