رمان پروانه میخواهد تو را پارت 1

3.8
(4)

 

 

-نگو عاشقشی!!

ناباوری در چهره و کلامش موج می‌زند.

هیستریک سرش را تکان می‌دهد و قدمی جلو می‌آید. انگشت اشاره‌اش را همراه با بهت، خشم، حرص و مسخرگی به سمت ته باغ می‌گیرد.

-عاشق اون شدی؟! اون؟!!

او را با حالتی منزجر و حیران تلفظ می‌کند و همین لحنش پوزخند را مهمان لب‌هایم می‌کند.

چانه بالا می‌دهم و بدون هیچ مکث یا تعللی لب می‌زنم:

-مشکل چیه؟

سیب آدمش تکان می‌خورد و خشک شده می‌ماند. گویی هنوز باور نکرده این منم که اینطور بی‌رحمانه به او می‌تازم!

حق دارد! برکه‌ی مطیع و احمق را چه به این سرکشی‌ها!

تلالو اشک درون چشمش را می‌بینم اما بی‌رحمانه درست مثل خودش، تکرار می‌کنم:

-پرسیدم مشکلش چیه؟! یا بهتره بگم ربطش به تو چیه؟!

پلک می‌فشرد و من به وضوح فرو دادن بزاق دهانش را می‌بینم. دو دستش را با کلافگی میان موهایش فرو می‌برد و اینبار که پلک باز می‌کند، من جای دو گوی رنگی، دریایی خون می‌بینم.

-داری تلافی می‌کنی! می‌دونم که داری تلافی اون روزایی که ندیدمت رو سرم درمیاری ولی…

مکث میکند. با بیچارگی می‌نالد:

-من دووم نمیارم! روش تنبیه‌تو عوض کن!

پر درد پوزخند می‌زنم و انقدر عقب می‌روم که به تنه‌ی درخت می‌خورم.

-متاسفم اینو میگم ولی نه دارم تنبیه می‌کنم نه دیگه برام مهمی!

زهرخندی لبانش را مزین می‌کند و پرحرص لب می‌زند:

-داری مثل سگ دروغ میگی!

متاثر نگاهش می‌کنم و بدون گفتن کلامی می‌چرخم و از او فاصله می‌گیرم. صدای بلند و پرحرصش بلند می‌شود:

-من نمی‌ذارم! به علی نمی‌ذارم! مگه اینکه از روی نعش من رد بشی برکه!

انقدر خسته از جنگیدن و اثبات خودم به دیگران هستم که اهمیتی به حرفش ندهم.

نه برمی‌گردم نه حتی لحظه‌ای مکث می‌کنم!

دلم نمی‌خواهد با برگشتن و دیدن چهره‌ی دردمندش، دوباره خام شوم…

*

 

 

 

برکه

 

صدای بلند موسیقی سنتی تمام خانه را دربرگرفته و خانجون همانطور که نشسته هیکل گِرد و قلمبه‌اش را همراه با ریتم ترانه تکان می‌دهد؛ زیرلب هم‌خوانی می‌کند.

خنده‌ام را پشت لب‌هایم به زنجیر می‌کشم و در دل قربان صدقه‌ی صورت مهتابی و دست و پای تپلش می‌روم.

قابلمه‌‌ی حاوی آلبالو‌ها را کنارش روی زیراندازی که پهن کرده، می‌گذارم و با لبخند صدایش می‌زنم:

-خانجون؟

دست از هسته گرفتن آلبالو‌ها کشیده و نگاهم می‌کند:

-جانم مادر؟

اشاره‌ای به قابلمه‌ی آلبالو می‌کنم:

-من برم دیگه؟

اخم شیرینی می‌کند و با دست به کنارش اشاره می‌کند:

-بیا اینجا ببینم! باز می‌‌خوای بری خودتو تو اتاقت حبس کنی و درس بخونی؟

لب می‌فشارم و کنارش جای می‌گیرم:

-جانم؟

عینکش را به طرف بالا سُر داده و به آلبالوها اشاره می‌کند:

-قربون دستت، یه کمک بکن زودتر جمع بشن.

“چشم” گفتنم همزمان می‌شود با یاالله گفتن کاوه. نگاهم به طرف در حیاط کشیده می‌شود و کیف به دست می‌بینمش.

با دیدن نگاهم، چشمک زده و بلند سلام می‌کند. خانجون زودتر از من جواب می‌دهد:

-سلام به روی ماهت پسرم. خسته نباشی.

لبخندزنان نزدیکمان می‌شود و با زبان بازی خطاب به خانجون می‌گوید:

-چطوری قربونت برم؟ پا دردت بهتره؟

خانجون سرخوش از توجه نوه‌ی محبوبش، لب می‌زند:

-خوبه مادر.

از چهارپله‌ی ایوان بالا می آید و من تازه حواسم جمع پیرهن خوش دوخت تنش و موهای واکس زده‌اش می‌شود. کیف چرم پزشکی‌اش را کنار پایم می‌گذارد و بی هوا دماغم را می‌کشد.

-سلام‌تو خوردی؟

دست روی دماغم می‌گذارم و شاکی نگاهش می‌کنم:

-سلام.

می‌خندد و نگاهم محو چال روی لپش می‌شود.

-علیک سلام!

خانجون به پشتی‌های لاکی رنگ داخل ایوان اشاره میکند و با زحمت از جایش بلند می‌شود.

-بیا بشین مادر. منم برم برات یه لیوان شربت خنک بیارم.

 

 

 

زودتر از خانجون سرپا می‌شوم:

-من میارم خانجون.

نفس بریده لب می‌زند:

-نه مادر تو بشین. می‌خوام یکمم راه برم پاهام خواب رفته انگاری.

بی‌مخالفت می‌نشینم و خانجون به داخل می‌رود.

حواسم را به آلبالوها داده‌ام که حضورش را کنارم حس میکنم.

-چه خبر؟

سر بلند می‌کنم و چشم در چشم می‌شویم. چشمان سبز رنگش حتی از پشت قاب عینک هم زیبا هستند. فک مستطیلی و فرم ابروهای جدی‌اش نیز به ظرافت این زیبایی افزوده است.

نگاه خیره‌ و هیزم خنده را مهمان لب‌هایش می‌کند و دوباره آن چال لعنتی‌ روی لپش نمایان می‌شود:

-خبرا تو صورت منه؟!

خجالت زده از به رو آوردنش اخم می‌کنم و دوباره نگاهم را به آلبالو‌ها می‌دوزم:

-نیست.

پرخنده و منظوردار کنار گوشم پچ می‌زند:

-چی؟!

کلافه می‌شوم اما خونسرد و پررو جواب می‌دهم.

-خبری نیست. هم تو صورت جنابعالی هم کلا.

سر از کنار گوشم عقب می‌کشد و زمزمه‌اش همراه با خنده‌ است:

-خداروشکر پس!

عوضی در دل نثارش می‌کنم و تمام حرصم را سر آلبالو بیچاره‌ی درون دستم در می‌آورم.

کیفش را از کنارم برمی‌دارد و حین باز کردن قفلش با خنده می‌پرسد:

-خانمِ نیست، می‌تونم بپرسم آقاجون کجاست؟

پلک می‌فشارم و بی‌توجه به شیطنت کلامش، خفه می‌گویم:

-برای نماز رفته مسجد.

صدای ورق‌هایی که از کیفش بیرون می‌کشد، همزمان می‌شود با سر رسیدن خانجون. تند نیم‌خیز می‌شود و سینی را از خانجون می‌گیرد.

-دستت درنکنه قربونت برم.

خانجون با لبخند کنارم روی زمین لم می‌دهد و غر میزد:

-نوش جونت. چرا دم در نشستی؟ بیا بالا به پشتی‌ها تکیه بده قندعسلم.

چشمانم از کلمه‌ی قندعسل گرد می‌شود. پرتفریح به کاوه نگاه کرده و طعنه می‌زنم:

-برو بالا قندعسلِ خانجون!

نگاه خاصش را به چشمانم می‌دوزد و ابرو بالا می دهد:

-حسودی هم بلدی شما؟!

خانجون ضربه‌ای آرام روی دستم می‌زند و شیرین اخم می‌کند:

-با بچه‌ام کار نداشته باش!

پوفی کشیده و کشدار می‌گویم:

-چشم! کی با شازده دکترت کار داره آخه!

 

 

 

حرص و حسادت کلامم لبخند را مهمان لب‌های خانجون و چشمان او می‌کند. نگاهم که به چشمان پرخنده‌اش می‌افتد، جفت ابروهایش را به معنی ” چیه؟ ” بالا می‌دهد. چشم از جاذبه‌ی نگاهش می‌گیرم و شانه بالا می‌اندازم.

کمی بعد کار آلبالوها تمام می‌شود و برای شستن دست‌های سرخ‌ شده‌ از آب آلبالو از جا بلند می‌شوم. خانجون و کاوه که چفت یکدیگر نشسته‌اند و خانجون سرتاپاگوش و پر ذوق به لب‌های کاوه خیره‌ است. خندان به موهای حنایی و برق چشمانش زل می‌زنم. ذوق نگاه و توجه‌اش به کاوه به خوبی بیانگر پسردوستی‌اش است. این توجه‌اش حتی شامل مسیح بدخلق و کله خراب هم می‌شود. خطاب به خانجون می‌گویم:

-من می‌تونم برم دیگه خانجون؟

با سوالم بلاخره دل از کاوه می‌کَند و نگاهم می‌کند. همزمان توجه کاوه هم به منی که ایستاده‌ام هم جلب می‌شود‌.

لبخند گَل و گشادی تحویلم می‌دهد.

-برو مادر. دستتم دردنکنه.

سری برای نگاه خیره‌ی کاوه تکان می‌دهم و با گفتن ” فعلا ” از پله‌های ایوان سراریز می‌شوم. صدای برخورد دمپایی پایم به ریگ‌های کف باغ، حالی خوش را به وجودم تزریق می‌کند. هنوز خیلی از خانه‌ی خانجون فاصله نگرفته‌ام که کاوه صدایم می‌کند:

-برکه؟

به طرفش می‌چرخم.

-بله؟

فاصله‌ی بینمان را با چند قدم بلند پر می‌کند و روبه رویم می‌ایستد.

-فردا تایمت خالیه؟

متعجب جواب می‌دهم:

-فکر کنم آره. چطور؟

عینک روی چشمش را برمی‌دارد و خیره نگاهم می‌کند‌.

-فردا باید یه جایی برم که لازمه یه زن همراهم بیاد. می‌خوام اگه کاری نداری، همراهم بیای.

نگاه‌های زیرزیرکی خانجون که از ایوان آویزان شده و یواشکی نگاهمان می‌کند، خنده را به لب‌هایم دعوت می‌کند اما لب روی هم کیپ می‌کنم و خنده را به عقب می‌رانم.

-کجا؟

لبخند ملایمی می‌زند.

-حالا فردا که اومدی خودت می‌بینی.

لنگه ابرو بالا می‌برم.

-مگه من گفتم میام؟

نگاهش برق می‌زند و خندان سر جلو می‌آورد.

 

 

 

-فردا صبح ساعت حدودا 10 حاضر باش لطفا.

رگ لجبازی‌ام گل می‌کند.

-چرا ترانه رو با خودت نمی‌بری؟

لبش را زیر دندان می‌کشد و دست به کمر، سربه عقب می‌برد.

-ترانه فردا با دوستاش بیرون قرار داره.

مکثی می‌کند و اینبار با نگاهی کشدار ادامه می‌دهد:

-البته اگر هم کاری نداشت بازم دوست داشتم یه خانم خلبان همراهی‌م کنه.

نمی‌دانم چرا جمله‌ی ساده‌اش دلم را می‌لرزاند.

چشم می‌دزدم و لبخند مسخره‌ای می‌زنم.

-البته هنوز خلبان نشدم. فردا ساعت 10 آماده‌ام.

می‌چرخم و با قدم‌هایی بلند از او فاصله می‌گیرم که دوباره صدایم می‌زند.

-راستی برکه؟

می‌ایستم و به سمتش برمی‌گردم.

-دیگه چیه؟!

دست در جیب، با چشمانش به دمپایی‌ لاانگشتی زرد رنگم اشاره می‌کند.

-رنگشون خیلی قشنگه.

چشمک پرشیطنتی می‌زند و اضافه می‌کند:

-ترغیب شدم منم یه جفت مردونه‌اش رو بخرم.

نگاهم به دمپایی‌های تازه‌ای که خریده‌ام کشیده می‌شود. بی‌شرفی در دل حواله‌اش می‌دهم و خیره‌‌ی چشمانش می‌گویم:

-خودم برای کادوی تولدت می‌خرم آقای دکتر.

خنده‌ی چشمانش به لب‌هایش هم سرایت می‌کند و همانطور که دست در جیب، عقب عقب می‌رود، لب می‌زند:

-امان از زبونِ تو! پس، فردا منتظرتم.

پلک میزنم و می‌خواهم تایید کنم که درب کوچکی که پشت باغ قرار دارد، باز می‌شود و مسیح به همراه موتور بزرگ سیاه‌ رنگش داخل می‌آید. نگاهی به هردویمان می‌اندازد و پوزخند معروفش کنج لبش جا خوش می‌کند.

کاوه در سلام پیش دستی می‌کند و او با همان نگاه تیره و سردش، سر تکان می‌دهد.

-علیک سلام اخوی.

نگاهم روی خالکوبی بازو و تیشرت مشکی ساده‌ی تنش، چرخ می‌خورد که از کنارمان عبور می‌کند و من تازه به خود می‌آیم و آرام سلام می‌کنم.

از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کند و پوزخند می‌زند. با تمسخر می‌گوید:

-علیک.

سردی نگاه و تیزی کلامش قلبم را مچاله می‌کند اما مثل همیشه چیزی نمی‌گویم و تنها قدمی به عقب برمی‌دارم. اینبار به کاوه نگاه می‌کنم:

_فعلا.

کاوه مهربان جواب می‌دهد.

-به سلامت.

عقب عقب می‌روم اما نگاهم را از مسیح و کاوه نمی‌گیرم. مسیحی که بی‌نهایت برایم ناشناخته و عجیب‌ است و حس کنجکاوی‌ام را قلقلک می‌دهد اما ترس از رفتارهای سرد و بی‌ادبانه‌اش و البته هشدارهای مامان و بابا برای دور ماندن از او، اجازه نمی‌دهند به کنجکاوی‌ام فرصت ابراز بدهم.

نگاه آخر را به چشمان سردش می‌اندازم و به طرف ساختمان خودمان پا تند می‌کنم.

 

 

***

 

شال روی مبل را برمی‌دارم و همراه با قابلمه‌ی دستم، به طرف در قدم برمی‌دارم که مامان با دست‌های کَفی از آشپزخانه گردن می‌کشد.

-داری میری پیش خانجون؟

خیره‌ی آینه‌ی داخل راهرو، شال را روی سرم می‌اندازم و کوتاه جواب می‌دهم.

-بله.

با همان دست‌های کفی به طرف سینک می‌چرخد.

-مواظب سگ مسیح باش یه وقت باز نباشه.

چشم بلندی می‌گویم و روبه بابا که با دقت خیره‌ی اخبار تلویزیون است، می‌گویم:

-شما کاری ندارین؟

لحظه‌ای کوتاه نگاه از تلویزیون می‌گیرد و چشمان مشکی‌ رنگش را به چشمانم می‌دوزد.

-نه فقط زود برگرد.

با لبخند چشم می‌گویم و راه خروجی را در پیش می‌گیرم. از میان انبوه درختان، سیب، آلبالو، گیلاس و زردآلو می‌گذرم و به طرف ساختمان خانه‌ی آقاجون می‌روم.

پشت در خانه لحظه‌ای مکث می‌کنم و ناخواسته نگاهم به یک جفت کفش مردانه‌ی پشت در می‌افتد. از همانجا بلند می‌گویم:

-خانجون؟ آقاجون؟

صدای خانجون از داخل بلند می‌شود:

-بیا داخل عزیزدلم.

قدمی به داخل می‌گذارم و می‌پرسم:

-مهمون دارین؟

جواب خانجون همزمان می‌شود با حضورم میان سالن خانه.

-نه مادر، مسیحه.

به روی نگاهش لبخند می‌زنم و قابلمه را بالا می‌گیرم.

-براتون دلمه آوردم.

ناگهان قابلمه از دستم کشیده می‌شود و نگاه شوکه‌ام با یک جفت گوی قهوه‌ای سرد تلاقی می‌کند.

-دستت درست.

مبهوت نگاهش می‌کنم و او بیخیال، با همان قابلمه‌ی دستش به طرف آشپزخانه می‌رود.

خانجون ریز می‌خندد و با دست به مبل کنارش اشاره می‌کند.

-هلاک دلمه‌ست بچه‌ام… بیا بشین مادر.

به طرفش قدم برمی‌دارم و می‌پرسم:

-آقاجون نیست؟

روی مبل جابه جا می‌شود و همزمان دانه‌ای هم از تسبیح دستش، رد می‌کند.

-یه سر رفته مغازه‌ی سرکوچه. الان میاد.

 

 

کنارش روی مبل لم می‌دهم و خندان می‌گویم:

_مغازه برایچی؟

دانه‌ای دیگر از تسبیح دستش رد می‌کند و زیرلب آهسته ذکری را زمزمه می‌کند.

_رفته باطری برای کنترل بخره.

آهانی می‌گویم و نگاهم را دورتادور خانه می‌چرخانم. پشتی‌های لاکی رنگ با فرش همرنگشان، جدای از قدیمی بودنشان، حس سرزندگی را منتقل می‌کنند. سبک معماری خانه‌ی آقاجون برعکس خانه‌ی ما همچنان قدیمی‌ست.

از همان بچگی عاشق پنجره‌های رنگی رنگی‌ این خانه بودم. مخصوصا ظهرها به وقت تابش نور به شیشه‌های رنگی‌اش که رقص نور زیبایی روی فرش‌ها ایجاد می‌کردند.

_عروسم چیکار می‌کرد؟

نگاهم را به طاقچه‌ی داخل سالن، همانجایی که عکس‌ از تمام اعضای خانواده بود، می‌دوزم و جواب می‌دهم:

_کار خاصی نمی‌کرد، مثل همیشه افتاده بود به جون آشپزخانه.

اخم شیرینی می‌کند و آهسته‌ی لای کتاب دعای دستش را باز می‌کند.

_تمیزی که خوبه مادر.

دست زیر چانه می‌زنم و با عشق به موهای حنایی‌اش که از دو طرف بافته، خیره می‌شوم.

_تمیزی خیلی هم خوبه ولی مامان وسواس داره دیگه.

از بالای عینکش نگاهم می‌کند و با لبخند می‌گوید:

_پشت سر عروسم غیبت نکن!

دلم ضعف می‌رود برای چشمان آبی رنگ زیبایش. خم می‌شوم و گونه‌اش را پروسرصدا می‌بوسم.

_چشم.

چشم گفتنم همزمان می‌شود با بلند شدن صدا برخورد چیزی داخل آشپزخانه.

نگاه هردویمان به طرف آشپزخانه کشیده می‌شود که خانجون دست روی زانو می‌گیرد و همانطور که بلند می‌شود، لب می‌زد:

_مسیح جان؟ چیشد مادر؟

قیافه‌ی اخمو و کلافه‌اش میان چارچوب در آشپزخانه نمایان می‌شود. بشقاب گل سرخی که از وسط دو نیم شده را بالا می‌گیرد و همزمان پشت کله‌اش را می‌خاراند.

_از دستم افتاد.

خانجون با لب خندان به طرفش می‌رود.

_فدای سرت مادر. خودت چیزیت نشد؟

لحظه‌ای کوتاه، با اخم نگاهم می‌کند و در جواب خانجون می‌گوید:

_نه عزیز.

مسیح تنها کسی بود که خانجون را عزیز صدا می‌کرد. درواقع خانجون تنها کسی بود که مسیح مهربان‌تر از بقیه نگاهش می‌کرد و احترامش را همیشه داشت.

 

 

 

 

از روی مبل بلند می‌شوم:

_من برم دیگه.

مسیح بی‌اهمیت به جمله‌ام به داخل آشپزخانه برمی‌گردد اما خانجون به طرفم گردن کج می‌کند.

_کجا عزیزم؟ تو که تازه اومدی.

به طرفش می‌روم و همزمان می‌گویم:

_خونه یکم کار دارم. فردا میام باز.

عینک روی چشمش را به طرف بالا سُر می‌دهد و لبخند می‌زند.

_از عروسم بابت دلمه‌ها تشکر کن.

سمت در می‌روم و بلند می‌گویم:

_چشم شما هم به آقاجون سلام برسونید.

هنوز دمپایی اول را پا نکرده‌ام که با دیدن سگ مسیح درحالی که خیره نگاهم می‌کند و زبانش را هم تا تَه درآورده، جیغ بلندی می‌کشم و خودم را داخل خانه می‌اندازم.

خانجون هراسان به طرفم می‌آید‌.

_چیشده؟!

همان لحظه مسیح هم متعجب از آشپزخانه سرک می‌کشد و سوالی نگاهمان می‌کند.

با نفس‌هایی که از شدت ترس تند شده، تپق می‌زنم.

_س…گ.‌.. اون… بیرون…

مسیح پوفی کلافه‌ای می‌کشد و با نگاهی بی‌حوصله می‌غرّد:

_با تو کاری نداره دخترجون!

خانجون نگران نچی می‌گوید و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رود، می‌پرسد:

_مگه تو حیاطه؟

مسیح با اخم‌هایی درهم نگاهم می‌کند و در جواب خانجون می‌گوید:

_آره.

خانجون فرز به داخل آشپزخانه می‌رود و کمی بعد با لیوانی آب برمی‌گردد‌. لیوان را به طرفم می گیرد و مهربان نگاهم می‌کند.

_بخور یه کم آروم شی.

لیوان را می‌گیرم و تمام آب را یک نفس سر می‌کشم.

_ببخشید با جیغم ترسوندمتون. آخه یه جوری داشت نگام می‌کرد.

خندان، لیوان خالی را از میان دستان لرزانم می‌گیرد و می‌گوید:

_حیوون زبون بسته کاریت نداره مادر. بیا بشین یکم نفست بالا بیاد.

تند می‌گویم:

_نه خوبم خانجون. باید برم… فقط میشه تا دم در بیاین تا من رد شم؟

تا می‌خواهد حرفی بزند، مسیح زودتر از او می‌گوید:

_بیا برو، من حواسم هست.

هنگام گذشتن از کنارم، با اخمی غلیظ می‌توپد:

_خوبه که داری درس پرواز می‌خونی و انقد ترسوئی!

مبهوت نگاهش می‌کنم و او خونسرد به طرف در می‌رود.

 

 

 

 

گیج و گنگ به سمت خانجون برمی‌گردم و بعد از بوسیدن گونه‌اش، پشت سر مسیح راهی حیاط می‌شوم. روی ایوان مکث می‌کنم و با ترس به سگ چشم آبی‌اش خیره می‌شوم. اما او بیخیال حضورم به طرف سگش می‌رود و حین نوازش سرش لب میزند:

_بیا برو دیگه.

درمانده نگاهش می‌کنم.

_نمیشه یکم ببریش اونورتر؟

بی‌حوصله و طلبکار نگاهم می‌کند.

_گفتم کاریت نداره!

چرا انقدر سرد و سخت است؟!

کمی مهربان‌تر باشد به جایی برمی‌خورد مگر؟!

ترسم از سگ‌ها که دست خودم نبود!

لعنتی زیرلب زمزمه می‌کنم و نگاهی دیگر به سگ زیبا و ترسناکش می‌اندازم. با نفسی حبس شده سمت پله‌های ایوان می‌روم. درست با فاصله‌ی خیلی کمی پایین پله‌ها ایستاده‌اند. شال روی سرم را جلو می‌کشم و با سلام و صلوات و چشمانی بسته، از کنارشان آرام می گذرم.

همین که فاصله می‌گیرم، ناخواسته سرعت قدم‌هایم شدت می‌گیرد و صدای پرتمسخرش بلند می‌شود.

_بپا شست پات نره تو چشمت خلبان!

پلک می‌فشارم و با مکث به سمتش می‌چرخم. آدم سکوت کردن نبودم و نیستم آن هم وقتی که کسی بخواهد عشقم به خلبانی و پرواز را به سُخره بگیرد. عصبی‌ام و در تلاشم جمله‌ای درخور، در جوابش بگویم اما نگاهم که به چشمان سرد و اخمویش گره می‌خورد، پشیمانم می‌شوم.

نه اینکه از او ترسیده باشم، نه!

فقط حس می‌کنم، درستش اینست بی‌خیال شوم. به قول خانجون، گاهی برعکس عمل کردن بهتر جواب می‌داد.

لنگه ابرویش را با تمسخر بالا می‌برد و منتظر نگاهم می‌کند که باآرامش می‌گویم:

_چه جالب! فکر نمی‌کردم رشته‌ی تحصیلیم رو بدونی.

لحظه‌ای مکث می‌کند و بعد با چشمانی که درونش تفریح موج می‌زند، تک خنده‌ می‌زند.

نگاهش به من جوری‌ست که انگار به مضحک‌ترین دلقک دنیا خیره شده و همین عصبی‌ترم می‌کند. بی‌اهمیت به صورت سرخ شده از حرص و عصبانیتم، رو به سگش می‌گوید:

_بریم اِویل؟

سگ پارسی می‌کند و گویی به این شکل موافقتش را اعلام می‌کند.

روی سر سگش را نوازش می‌کند و با همان نگاه پرتمسخر لب می‌زند:

_شب خوش خانم خلبان!

منتظر جوابی از سمتم نمی‌ماند و چشمکی به سگش می‌زند و همراه هم به طرف انتهای باغ حرکت می‌کنند.

پرحرص و عصبانی به هیکل تنومند و تتو‌های متعددی که روی بازویش جا خوش کرده، نگاه می‌کنم و پایم را محکم روی زمین می‌کوبم!

_بی‌شخصیت!

از اینکه توانسته مرا عصبی کند از خودم بدم می‌آید و دلم می‌خواد گردنش را بزنم اما تنها هنرم می‌شود، کوبیدن مشتم به تنه‌ی درخت!

 

 

****

صدای آلارم گوشی مجبورم می‌کند دل از خواب بِکَنم و سخت چشمان گیج خوابم را باز کنم. روی تخت غلت می‌زنم و دستم را به عسلی کنار تخت می‌رسانم. صدای زنگ را خفه می‌کنم و خوابالود روی تخت می‌نشینم. کف پاهایم سرامیک خُنک را لمس می‌کند و مور مورم می‌شود.

صدای خواننده‌ی مورد علاقه‌ی مامان در تمام خانه پیچیده و سروصدا‌های داخل آشپزخانه خبر از زود بیدارشدنش می‌دهد.

موهای پریشانم را با کِش دور دستم محکم بالا می‌بندم و از اتاق خارج می‌شوم.

سالن خانه مثل همیشه از تمیزی برق می‌زد.

مامان پرده‌های سالن را تا انتها عقب کشیده و پنجره‌ها را هم باز کرده و نور آفتاب به زیبایی نیمی از فرش‌های کرم رنگ را روشن کرده.

صدای گنجشگ‌های روی درخت داخل حیاط ترغیبم می‌کند به سمت پنجره بروم. بوی باغچه‌ی خیس خورده و نسیم خنک اول صبح سرحالم می‌کند اما همین که به طرف آشپزخانه می‌چرخم بوی تند سفیدکننده زیر بینی‌ام می‌زند و بینی‌ام چین می‌خورد. مامان پشت به من مشغول دستمال کشیدن روی گاز است و متوجه‌‌ی حضورم نشده. بلند می‌گویم:

_سلام. صبح به خیر.

دست از سابیدن گاز برمی‌دارد و به طرفم می‌چرخد. روی پیشانی بلندش، دانه‌های ریز عرق نمایان است و موهای مشکی‌ رنگش به پیشانی‌‌اش چسبیده‌اند. لبخند می‌زند.

_سلام. صبح توام به خیر.

به طرف آبچکان روی سینک می‌روم و بعد از برداشتن لیوان دسته‌دار، زیر شیر سماور درحال جوش میگیرمش.

_بابا نیست؟

دستکش‌های زرد رنگ را از دستانش بیرون می‌کشد و لب می‌زند:

_یه ربع پیش رفت سرکارش.

بدون حرف دیگری، لیوان چای را روی میز وسط آشپزخانه می‌گذارم و صندلی را عقب می‌کشم.

مامان به طرف سینک می‌رود و بعد از شستن دستانش سمتم می‌آید. صندلی روبه رویم می‌نشیند و به لیوان میان دستانم اشاره می‌کند.

_صبحونه چی پس؟

_میل ندارم.

پوف می‌کشد و همزمان که بلند می‌شود، غر می‌زند:

_از دست تو برکه! میل ندارم چیه باز! بگو تنبلیم می‌شه.

در کمتر از پنج دقیقه، ظرف مربا و کره و پنیر را مقابلم می‌چیند و با چشم و ابرو اشاره می‌کند، شروع کنم.

لبخند محوی می‌زنم.

_دستت دردنکنه ولی واقعا میلم نمی‌کشه مامان.

ابروهای باریک خوش فرمش را به هم نزدیک می‌کند و می‌گوید:

_به زورم شده یه لقمه بخور… ساعت چند باید با کاوه بری؟

لیوان چای را به لب‌هایم می‌چسبانم و لب می‌زنم:

_یه ساعت دیگه.

به طرف سماور می‌چرخد و حین پر کردن لیوانی چای می‌گوید:

_کارتون که تموم شد، زود برگرد. امشب بهار و شوهرش شام اینجان.

_چشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230123 235130 203

دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۱۴۳۸۱۸۴۶۹

دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG 20230123 230736 486

دانلود رمان به من نگو ببعی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۱۴۳۷۵۸۲۶۲

دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و…
IMG 20230127 013632 7692 scaled

دانلود رمان به چشمانت مومن شدم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل…
رمان گرگها

رمان گرگها 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناهید سهرابی
ناهید سهرابی
1 سال قبل

قلمتون رو خیلی دوست دارم بانو جان.امیدوارم همیشه شاهد نوشته های قشنگت باشیم…🥰🍀

...
...
1 سال قبل

چرا پارت دو خالیه هیچی ندارههههههه

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

قلمتون زیباو عااالی نویسنده جان واقعااازتون ممنونم رمانتون حرف نداره وبایید بگم کسایی که متوجه نشدن چی به چی بود باز بخونن بعدشم آدم بای پرت نمیگه نفهمیدیم چی به چی بود

...
...
1 سال قبل

روال پارت گذاری روزی همین ساعته؟

غزال
غزال
1 سال قبل

چه مسخره بود اصلا چی به چی بود😐

اتاق فرمان
اتاق فرمان
1 سال قبل

قشنگ بود ☺
حتما ادامه بده عزیزم

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x