رمان پروانه میخواهد تو را پارت 12

4.5
(4)

 

 

در روی پاشنه می‌چرخد و فضای نیمه تاریک اتاق مقابلم قد علم می‌کند. نورِ نارنجی رنگ از لای پرده‌ سرک کشیده و تا تخت مرتب گوشه‌ی اتاق خودش را کشانده است. لحظه‌ای سر به عقب برمی‌گردانم؛ هنوز صدای جلز و ولز روغن می‌آید و خبری از خانجون نیست. لب روی هم فشرده و دوباره به اتاق چشم می‌دوزم. همزمان هیجان و اضطراب تنم را در بر گرفته و قلبم را به تلاطم می‌اندازد. دوست ندارم بی‌اجازه وارد جایی شوم اما صدایی در سرم مدام ترغیبم می‌کند به کشف اتاقی که تا همین چند روز پیش برایم یه اتاق معمولی بود و امروز تبدیل شده بود به جزیره‌‌ای ناشناخته.

ضبط قرمز رنگ کوچکی که روی میز چوبیِ زیر پنجره قرار دارد، تردید‌هایم را از بین می‌برد و قدم به داخل می‌گذارم. وسط اتاق که می‌رسم، می‌ایستم و نگاهم را دور تا دور اتاق ۱۲ متری می‌چرخانم. کنار تخت؛ روی کمد کوچکی که کنارش قرار دارد، سجاده و چادر نماز خانجون به چشم می‌خورد.

نفس عمیقی کشیده و کنار پنجره می‌روم. نگاه می‌دوزم به کتابخانه‌ای که روی دیوار روبه رویی اتاق قرار گرفته است و انبوه کتاب‌هایی که از روی جلد و برگ‌های زرد رنگشان مشخص است قدیمی هستند، مرتب و منظم قفسه‌ها را پر کرده‌اند. گوشه‌ای از قفسه‌‌ی بالایی نیز نوار کاست‌هایی چیده شده‌اند که روی هر کدامشان برچسب کوچکی چسبیده است. کنجکاوی پاهایم را مجبور به حرکت کرده و به سمت قفسه‌ی کتاب‌ها کشیده می‌شوم. روی دیوار کنار‌ قفسه‌ها تقدیرنامه‌های متعددی که مربوط به دوران تحصیلی عمو عادل است به دیوار آویخته شده‌اند.

دست سمت کتاب‌ها می‌برم و انگشت روی جلد‌های رنگارنگ می‌کشم. بیشتر کتاب‌ها مربوط به زمان دانشجویی عمو عادل است اما میانشان کتاب‌های غیردرسی هم زیاد دیده می‌شود. از بوستان سعدی تا دیوان حافظ و کلیدر…

از میانشان، کتابی را بیرون می‌کشم و نگاهم به جلد سفید و اسم رویش می‌چسبد.

“هشت کتاب از سهراب سپهری”

صفحه‌ی اولش را که باز می‌کنم و جز ” به نام یزدان” که با خودکاری آبی نوشته شده چیز دیگری به چشمم نمی‌خورد.

می‌خواهم کتاب را به قفسه برگردانم که صدای تق و توقی که از آشپزخانه می‌آید، هولم می‌کند و کتاب از دستم رها شده و روی موکت میفتد. پلک‌هایم از شدت حرص به هم کوبیده می‌شوند. خم می‌شوم بردارمش و سرجایش برگردانم که عکس تا نیمه بیرون آمده از لابه لای ورق‌های کتاب شوکه‌ام می‌کند. عکس زنی جوان و زیبا که مانتویی گشاد به همراه روسری که محکم زیر گلویش بسته است به تن دارد. عکسی که مطمئنم متعلق به نامزدِ عمو عادل است. جز او کس دیگری نمی‌تواند باشد. روی دو زانو می‌نشینم و با مکث و استرس عکس را برمی‌دارم. عکسی که برایم حکم یک بمب ساعتی را دارد. به چشمان درشت و ابروهای کمانی زنی که روزگاری عمو عادل را دلباخته خود کرده خیره می‌شوم.

عجیب‌ست که این عکس‌ بعد از گذشت اینهمه سال هنوز لابه لای این کتاب باقی مانده. اگر بابا یا عمه انیس پیدایش می‌کردند قطع به یقین سر به نیستش می‌کردند. شاید هم خودِ خانجون یا آقاجون… به هر حال هیچکس دوست ندارد عکسِ قاتل فرزندش را در خانه نگه دارد! حتی اگر آن قاتل، روزی قرار بوده عروسشان بشود…

 

 

 

صدای تقه‌ای به در و پشت بندش صدای خانجون که صدایم می‌‌زند، دستپاچه‌ام می‌کند. تند عکس را لابه لای ورق‌های کتاب پنهان کرده و کتاب را به قفسه‌ برمی‌گردانم.

-برکه جان؟ ببین کیه مادر؟

بزاق دهان بلعیده و به طرف در قدم برمی‌دارم که دکمه‌ی شومیزم به میخ کوچک بیرون آمده از لبه‌ی قفسه گیر کرده و به آنی دکمه‌ی شل شده نخ پاره می‌کند و قل می‌خورد به زیر تخت. نگاه نالانم می‌چسبد به قسمت جلوی سینه‌ام و در دل لعنتی زمزمه می‌کنم. وقتی برای پیدا کردن دکمه ندارم و شال را روی قسمت بدون دکمه مرتب می‌‌کشانم‌.

با نفس‌هایی تند شده و قلبی که درون سینه‌ام بال بال می‌زند، کنار در می‌ایستم و به بیرون سرک می‌کشم.

مسیح است که صدا بلند می‌کند:

-عزیز؟

لحظه‌ای سایه‌ی خانجون روی دیوار راهرو میفتد و کمی بعد صدایش بلند می‌شود:

-بیا تو پسرم. چرا اونجا وایستادی.

-تنهایی؟

-نه برکه هم هست.

پاورچین قدم به داخل راهرو می‌گذارم و در را پشت سرم آرام می‌بندم. صدای قدم‌هایشان را که می‌شنوم، هول شده چشم می‌گردانم و خودم را داخل اتاق کناری می‌اندازم.

-برکه مادر؟ کجا رفتی؟

دستان عرق‌ کرده‌ام را به شلوارم می‌کشانم با نفسی عمیق از اتاق بیرون می‌روم. صدا بلند می‌کنم:

-اینجام خانجون. الان میام.

وارد هال که می‌شوم، خانجون و مسیح را کنار هم و نزدیک آشپزخانه می‌بینم. خانجون متعجب نگاهم می‌کند:

-خواب بودی عزیزم؟

لب می‌گزم و نگاه سرگردانم را به مسیحی که با چشمانی ریز شده خیره‌ام است، می‌دوزم:

-سلام.

خانجون هول شده سمت آشپزخانه می‌رود:

-ای وای یادم رفت زیر گازو خاموش کنم.

مسیح با نگاه دنبالش می‌کند و به محض اینکه خانجون وارد آشپزخانه می‌شود، دستانش را داخل جیب شلوار ورزشی‌اش فرو برده و رو به من تای ابرو بالا می‌برد:

-علیک.

طرز نگاه و خیره شدن بی‌سابقه‌اش دستپاچه‌ام می‌کند. لب تو برده و با گام‌هایی نامتعادل از کنارش می‌گذرم که گوشه‌ی شالم میان دستانش اسیر می‌شود. شوکه گردن و چرخانده و نگاهش می‌کنم اما نگاه او چسبیده به همان نقطه‌ای از شومیزم که دکمه‌اش افتاده و لباس زیرم مشخص است. صورتم گُر می‌گیرد و خجالت‌زده شالم را از میان دستانش می‌کشم.

-لباست پاره شده.

گونه‌هایم از خجالت و حرص آتش گرفته‌اند و صدای قلبم آنقدر بلند است که حس می‌کنم او هم می‌شنود. دندان روی هم می‌سایم و آن قسمت را زیر شال پنهان می‌کنم:

-میدونم.

سر بلند کرده و خونسرد نگاهم می‌کند:

-نخت کم اومده یا لباس‌هات؟

 

 

 

در دل هر چه ناسزا بلد هستم اول نثار خودم و بعد هم نثار اویی که بیشعور عالم است می‌کنم. پلک می‌فشارم:

-شالم رو ول کنین لطفا.

میان صدای شر شر آب و باز و بسته شدن درهای کابینت‌های از داخل آشپزخانه، صدایش را به سختی می‌شنوم:

-از اونایی که تو خواب راه میرن؟

متوجه‌ی منظورش نمی‌شوم و برای همین می‌پرسم:

-چی؟!

سرش را نزدیک گوشم می‌آورد و ناخواسته مردمک‌هایم گِرد می‌شوند. پچ می‌زند:

-تو اون اتاق خواب بودی یا تو خواب سر از اونجا درآوردی.

نفس در سینه‌ام حبس می‌شود و سُر خوردن دانه‌های عرق از تیره‌ی کمرم را حس می‌کنم.

فاصله می‌گیرد و از گوشه‌ی چشم به آشپزخانه نگاه می‌کند:

-فکر می‌کردم دخترا از رنگ صورتی خوششون میاد ولی گویا رنگ‌های دیگه هم دوست دارن.

مکث کرده و اینبار به چشمانم زل می‌زند:

-زرد بود دیگه نه؟

در لحظه تنم داغ می‌شود و حس می‌کنم از گوش هایم آتش بیرون می‌زند.

لب تو کشیده و همانطور که قدمی به عقب برمی‌دارد، چشمک می‌زند:

-دروغ نگفتنت جای تحسین داره خانم مارپل فقط باید برات یه دوره آموزشی هم بذارن که بی‌اجازه وارد هر جایی نشی.

همین وقت خانجون از آشپزخانه صدایم می‌کند:

-برکه؟

تمام حرصم را در نگاهم ریخته و بی‌حرف به سمت آشپزخانه می‌چرخم.

-دختره؟

پرحرص می‌ایستم اما نگاهش نمی‌کنم.

-یادت نره از عزیز نخ و سوزن بگیری.

-نخ و سوزن چرا؟

صدای خانجون و ایستادنش میان درگاه آشپزخانه، نفسم را برای لحظه‌ای قطع می‌کند. درمانده از گوشه‌ی چشم نگاهی به او می‌اندازم و نمی‌دانم چرا توقع دارم چیزی جز حقیقت بگوید اما او خونسرد روی کاناپه می‌نشیند و کنترل تلویزیون را برمی‌دارد:

-دکمه‌ی لباسش افتاده گویا.

خانجون که متعجب نگاهمان می‌کند، آرزو می‌کنم کاش زمین دهان باز کند و همین حالا مرا ببلعد! خجالت‌زده از کنار خانجون خزیده و داخل آشپزخانه می‌شوم.

 

 

 

مسیح

 

دستش را کمی از میز فاصله داده و بالا می‌‌برد. سکه‌‌ی میان انگشتانش را از فاصله‌ی کمی به روی شیشه‌ی میز پرت می‌کند و به حرکات دورانی سکه به دور خود نگاه می‌‌کند. آنقدر به سکه نگاه می‌کند تا چرخشش کُند و کُند‌تر شده و در نهایت می‌ایستد. بی‌حوصله نگاه از سکه گرفته و به محمدی که کت و شلوار پوش وسط نمایشگاه کنار دو مشتری مرد ایستاده چشم می‌دوزد. محمدی به داخل ماشین خم شده و با دست به تک تک اجزای داخلی ماشین اشاره کرده و توضیح می‌د‌هد. کروات آبی رنگی که از گردنش آویزان است با هر بار حرکت دستانش تکان‌های ریز می‌خورد و آرام به سینه‌اش کوبیده می‌شود.

نفسش را پرسروصدا بیرون داده و از پشت صندلی برمی‌خیزد. پشت به نمایشگاه و مقابل شیشه می‌ایستد. نگاهش می‌چسبد به دختری که کیف گیتار روی دوشش است و می‌خواهد از عرض خیابان عبور کند. نگاهش به ناخن‌های زرد رنگ دختر که بَند کیف را چنگ زده کشیده می‌شود و ناخواسته برکه میان ذهنش پررنگ می‌شود. لبخندی محو از یادآوری چشمان گِرد دخترک کُنج لبش جا خوش می‌کند. دخترکِ فضولِ پاستوریزه!

به وقت رفتن به خانه‌ی خانجون و گذشتن از کنار پنجره، سایه‌اش را داخل اتاق عادل دیده و متعجب شده بود. بعد هم دیدن هراس و دستپاچگی‌ که در چشمان و حرکات دخترک موج می‌زد او را به این باور رسانده بود که دخترک بی‌اجازه وارد اتاق عادل شده است. پلک می‌بندد و لب‌هایش از تصور بُهت و گونه‌های سرخش کِش می‌آید. حقا که لقب موشِ فضول برازنده‌‌اش است.

نگاهش چسبیده به پسری که تیشرت مشکی گَل و گشادی به تن دارد و در حاشیه‌ی خیابان قدم برمی‌دارد که پژوی میلاد جلوی نمایشگاه نگه داشته و میلاد از ماشین پیاده می‌شود. ماشین را قفل کرده و سر که بلند می‌کند و او را می‌بیند؛ لب‌های درشتش کِش آمده و گوشه‌ی چشمان مشکی‌اش چین میفتد. نمایشی دست روی سینه گذاشته و لب می‌زند:

-مخلصیم پسر حاجی!

واژه‌ی پسر حاجی لبخندی کج روی لب‌هایش می‌نشیند. بی‌شرف می‌داند از این اسم بیزار است و باز تکرار می‌کند.

دقایقی بعد رو به روی هم روی مبل‌های چرمی نشسته‌اند و فاصله‌ی بینشان را میز عسلی و شکلات خوری کریستالِ رویش پر کرده است‌. میلاد سرجایش جا به جا شده و پا روی پا می‌اندازد:

-امشب دورهمی خونه‌‌ی پدربزرگ کسری‌ست. زنگ زد بهت؟

نیم نگاهی به رضا شاگردِ نمایشگاه که با سینی چای نزدیک می‌شود، انداخته و همزمان سر تکان می‌دهد:

-آره.

میلاد خم شده و از داخل شکلات‌خوری، شکلاتی جدا می‌کند:

-بیام دنبالت؟

روی ته ریش چند روزه‌ی زیر گلو را می‌خاراند:

-خودم چلاقم؟

میلاد شکلات را به گوشه‌ی لپش هل داده و لنگه ابرو بالا می‌برد:

-لابد چلاقی که دو هفته‌ست پیست هم نمیای دیگه.

بی‌خیال پاهایش را دراز کرده و روی مبل لم می‌دهد. برایش مهم نیست زن و شوهری که تازه وارد نمایشگاه شده‌اند و زنِ مو بلوند متعجب خیره‌اش است. عادت ندارد برای خوش آمد عده‌ای سبک زندگی یا رفتارهایش را تغییر دهد. شاید برای همین هم است که آبش با خیلی‌ها داخل یک جوی نمی‌رود.

-هفته‌ی قبلش که مهمونی خونه‌ی عزیز بود و نشد بیام. چند روز پیش هم یه مشتری سیریش به تورم خورده بود که مخمو خورد تا یه ماشین پسندید.

میلاد ملچ ملوچ کنان به مبل تکیه می‌دهد:

-لابد خانوم هم بوده.

خیره به موهای ژل خورده‌ی میلاد که آفتاب رویش افتاده و برق می‌زنند؛ سر بالا می‌اندازد:

-یه مردِ چهل و خرده‌ای ساله بود.

-دست به سرش می‌کردی خب.

پوزخند می‌زند و نمی‌تواند مانع سایش دندان‌هایش به روی هم شود:

-شوهر دوستِ زن بابا بود. زشت بود دکّش کنم.

میلاد در سکوت لیوان چای را برداشته و به لب‌هایش نزدیک می‌کند. قلپی که می‌خورد، چهره درهم می‌کشد:

-اه این چایی‌یه یا آب حوض!

 

 

 

****

هوا تاریک شده و نسیمِ خنکی که می‌وزد شاخ و برگ درختان توت حاشیه‌ی کوچه را تکان می‌دهد. کوچه‌ای طویل و بزرگ که درونش چندین خانه‌ی ویلایی قرار دارد و شاخه‌های درختان از داخل حیاط‌هایشان به کوچه سرک کشیده‌اند.

کلاه کاسکت را از روی سرش برداشته و از روی موتور پایین می‌پرد. مقابل درب بزرگ قرمز رنگ می‌ایستد و دست سمت تک زنگ روی دیوار می‌برد. کمی بعد در بی‌حرف باز می‌شود. سر و صدای پسرها تا اینجا می‌آید و حتی صدای خنده‌های بلندِ میلاد را تشخیص می‌دهد. موتور را هل داده و وارد حیاط می‌شود. پسرها کنار منقل گوشه‌ی حیاط جمع شده‌اند و صدای خنده‌هایشان حیاط را پر کرده است. میلاد باد بزن را با ادا و اطوار روی منقل تکان داده و همزمان چیزی می‌گوید که قهقه‌ی محسن را بلند می‌کند.

سپیده و شیرین با فاصله از آن‌ها روی پله‌ی ایوان نشسته‌اند و در گوش هم پچ پچ می‌کنند. خرچ خرچ سنگ ریزه‌هایی که کف کفشش فرو می‌روند گوشش را پر می‌کند. موتور را سمت پژوی میلاد می‌کشاند. عاشق این خانه و حیاط باصفایش است. حیاط بزرگی که یک آلاچیق سمت راستش دارد و دورتا دورش را درختان تنومند و کهن سال پر کرده است.

کسری آستین‌ بلوزش را بالا کشیده و خندان سمتش قدم تند می‌کند:

-به به! چه عجب اخوی. گفتم نمیای حتمی.

موتورش را کنار پژوی میلاد پارک کرده و سر صبر کلاه کاسکت را از دسته‌اش آویزان می‌کند:

-سلام.

سمت کسری که حالا پشت سرش قرار گرفته می‌چرخد و دست دراز شده‌اش را می‌فشارد:

-خوبی؟

کسری در آغوشش کشیده و ضربه‌ای آرام به کتفش می‌کوبد:

-خوبم. تو خوبی؟ نیومدی پیست.

-گیرِ نمایشگاه بودم.

شانه به شانه‌ی هم به طرف پسرها حرکت می‌کنند و خیره‌ی موهای لَخت کسری که روی پیشانی‌اش ریخته‌اند، می‌پرسد:

-حاج مهدی کجاست؟

-آقاجون داخله. رفته نماز.

بعد هم خندان صدا بلند می‌کند:

-میلاد خفه نشی! اون آب نمک بود عوضی!

نگاهش به سمت محسنی که مبهوت و خیس از آب است کنار منقل مانده، کشیده می‌شود. میلاد سطل به دست و همانطور عقب عقب می‌رود، نگاهشان می‌کند:

-عه؟! آخ آخ الانه که موهای گل پسرمون سفیدک بزنه پس!

پایان جمله‌اش همراه می‌شود با یورش محسن به سمتش و اویی که با مسخرگی می‌دود. دخترها خندان از روی پله بلند می‌شوند و میلاد میان دویدن‌هایش دست‌هایش را میان هوا می‌رقصاند:

-وقته فراره… وقتشه در بریم…

کسری زیر خنده می‌زند:

-نگاش کن دلقکِ کثافت‌و!

خندان سر تکان داده و خطاب به محسن صدا بلند می‌کند:

-بندازش تو استخر میمون‌و.

 

 

 

روی صندلی تاشو زیر درختِ سیب نشسته و به دودی که از منقل به هوا برخاسته نگاه می‌کند. چراغ‌های داخل حیاط و لامپ ایوان فضا را روشن کرده و بوی بلال برشته فضا را پر کرده است. لباس‌های خیس میلاد و محسن با فاصله‌ روی بَند داخل حیاط پهن شده و قطرات آب چکه چکه از لبه‌های لباس روی شن و ماسه‌ی کف حیاط سقوط می‌کنند. میلاد با زیرشلواری چهار خانه‌ی حاج مهدی که برایش کوتاه هم هست لبه باغچه نشسته و بلالش را گاز می‌زند. روی ایوان و زیر نور لامپ، حاج مهدی با همان چهره‌ی دوست داشتنی و موهای یکدست سفید پشت صندلی همسرش؛ مهتاب خانم ایستاده است. خم می‌شود و دم گوش مهتاب چیزی زمزمه می‌کند که لب‌های باریک مهتاب به لبخندی شیرین مزین شده و سر تکان می‌دهد.

روزهای اولی که به این خانه آمده و با حاج مهدی و همسرش آشنا شد؛ عشق و احترام میانشان او را به یاد عزیز و آقاجون می‌انداخت.

کسری کنارش می‌ایستد و بلال را جلوی صورتش می‌گیرد:

-تو فکری.

بلال را از دستانش می‌گیرد:

-محمد زنگ نزد؟

کسری انگشت شست گوشه‌ی لبش کشیده و دانه‌ی بلال چسبیده را برمی‌دارد:

-به میلاد پیام داده، بیرونه. برسه خونه زنگ میزنه.

به سپیده که کنار محسن ایستاده و با چوب زغال‌های منقل را جا به جا می‌کند، اشاره می‌زند:

-چشه؟!

کسری رد نگاهش را دنبال می‌کند:

-با مامانش زدن به تیپ و تاپ هم.

-باز چرا؟

کسری همانطور دست در جیب، شانه بالا می‌اندازد:

-گویا هلن قصد تجدید فرّاش داره.

ابروهایش بالا می‌پرند:

-خانم دکتر؟

-آره.

با پنجه‌ی پا سنگ ریزه‌های زیر پایش را جا به جا می‌کند:

-به سپیده چه!

منتظر جوابی نمی‌ماند و سمت شیرین و محسن می‌رود. محسن همانطور که بلالی را از سطل آب کنار پایش بیرون می‌کشد، نگاهش می‌کند:

-نخوردی که.

به بلال جا مانده میان دستانش نگاه می‌کند:

-می‌خورم… چه خبر سپیده؟

سپیده دست از تکان دادن زغال‌های گداخته کشیده و کوتاه نگاهش می‌کند:

-سلامتی.

به زغال‌های سرخی که صدای جز جز سوختن‌شان بلند شده و بعد موهای نم‌دار محسن نگاه می‌کند:

-سلامتی بده که لب و لوچه‌ت کجه؟

سپیده بی‌رمق می‌خندد.

محسن دو بلال دیگر روی منقل می‌چیند و زیر چشمی نگاهی به جلو می‌کند:

-مهنا هم اومد.

سر بلند کرده و مهنا را به همراه برادر ۷ ساله‌اش می‌بیند که دستش را گرفته و به این سمت می‌آیند. حاج مهدی از ایوان پایین رفته و در جواب سلامِ مهنا لبخند می‌زند:

-خوش اومدی دخترم.

خم می‌شود و لپ یوسف را می‌کشد:

-چطوری بابا؟

همین وقت شیرین با سینی حاوی سیخ‌های گوشت وارد ایوان می‌شود:

-کسری بیا ببرشون.

 

 

 

به دستان تپل یوسف که هی داخل بسته‌ی پفک نمکی فرو رفته و همراه پفک بیرون می‌آید، چشم می‌دوزد. کسری کنارش روی چهار پایه می‌نشیند و گوشی دستش را بالا می‌آورد:

-بیا اینجاست.

نگاهش را به صفحه‌ی گوشی می‌دهد:

-خوبی؟ خوش می‌گذره؟

محمد عینکش را روی چشم زده و لبخند می‌زند:

-می‌گذره. تو چطوری؟ چه خبر؟ داداشای…

به میان حرفش رفته و سر تکان می‌دهد:

-نه نیومدن سراغم. خیالت راحت.

-خیالم واسه خودم ناراحت نیست. واسه شماهاست نمی‌خوام دوباره بیان دق و دلیشونو سر شماها خالی کنن.

-خوبیم نگران نباش. تو چیکار کردی؟ کار پیدا کردی؟ خونه؟

محمد نفسش را محکم بیرون می‌دهد:

-آره توی یک رستوران.

لبش کج می‌شود:

-ظرف شستن و طی کشیدن زمین دیگه؟

کسری چشم تاب می‌دهد اما او بی‌خیال پوزخند می‌زند:

-از بچه‌ی درسخون دانشگاه و شاگرد اول کلاس رسیدی به طی کشیدن رستوران… خونه پیدا کردی؟

-آره. کوچیکه ولی برای ما خوبه.

-خوبه. به سلامتی.

بیشتر از این بلد نیست مهربان رفتار کند یا آرزوی خوشبختی و این مزخرفات! چه آرزویی وقتی محمد آواره‌ی شهر غریب شده و دست از همه‌ی آرزوهایش شسته است به خاطر دختری که حتی آنقدر معرفت نداشته که او را درگیر مشکلاتش نکند! نگاهش را بین میلاد و کسری می‌چرخاند. بچه‌هایی که به واسطه‌ی تحصیل در رشته‌ی مکانیک دانشگاه اصفهان پیدا کرده بود و هیچوقت فکرش را هم نمی‌کرد که این دوستی پس از سال‌ها به این اندازه عمیق‌ شود.

نگاهش را به یوسف می‌دوزد که انگشتان پفکی‌اش را با ولع داخل دهانش برده و لیس می‌زند.

بلند شدن کسری را از کنارش حس می‌کند:

-آره جات خالیه حسابی.

محسن سیخ‌های جوجه را تاب داده و صدای جلز ولز چربی گوشت به روی زغال‌ها بلند می‌شود.

-میلاد پاشو گوجه‌ها رو هم بیار.

میلاد با همان زیرشلواری که بی‌نهایت خنده‌دارش کرده سمت ایوان می‌آید و سینی گوجه‌ها برمی‌دارد. مهنا همانطور که دست‌های یوسف را زیر شیر آب داخل حیاط گرفته، رو به او می‌‌پرسد:

-پهلوت بهتره؟ بخیه‌هاشو کِی کشیدی؟

-خوبه. هفته‌ی پیش.

همزمان با تکان سر مهنا، گوشی میان جیب شلوارش می‌لرزد. خانجون است. متعجب تماس را وصل کرده و از لبه‌ی ایوان برمی‌خیزد:

-الو کاوه جان؟ برو دنبال برکه مادر. بچه‌م کلیدش رو خونه جا گذاشته و گوشیشم خاموشه. حیرون میشه این وقت شب.

-چی‌شده عزیز؟ کجایین مگه؟

از جمع فاصله می‌گیرد و صدای لرزان خانجون گوشش را پر می‌کند:

-ای وای اشتباهی گرفتمت مادر. هیچی. زنگ میزنم به کاوه الان.

-چی‌شده خب؟

هق هق ریز خانجون بلند می‌شود:

-بهار حالش بهم خورده، با علی و نازلی دستپاچه اومدیم بیمارستان. آقات هم که مغازه‌ست.

 

 

 

کلافه و عصبی به صفحه‌ی خاموش گوشی زل زده است. خانجون گفته بود؛ به کاوه زنگ می‌زند به دنبال برکه برود و او در سکوت گوش داده و بعد تماس را قطع کرده بود.

صدای خنده‌ی سپیده نگاهش را به طرف تخت داخل حیاط می‌کشاند. به دنبال میلاد دور تخت می‌دود و در تلاشی بی‌ثمر تقلا می‌کند ویولن را از دستان میلاد بگیرد. میلاد خندان می‌غرّد:

-بلدم خسیس! بذار یه دقیقه…

و میان تلاش‌های سپیده آرشه را روی تارها کشیده صدای ناهنجار تولید شده؛ صدای جیغ سپیده را درمی‌آورد:

-بدش من بیشعور!

کسری سفره به دست، پس گردن میلاد زده و ویولن را از دستش می‌گیرد:

-آزار داری مگه؟!

حاج مهدی همانطور که سیخ جوجه را به دست مهتاب خانم می‌دهد، نگاهش می‌کند:

-بیا شام بابا جان.

پلک می‌فشارد و نام برکه میان ذهنش مثل یک لامپ خاموش روشن می‌شود. کلافه می‌غرّد:

-گفت کاوه میره دنبالش دیگه! به تو چه که بدون کلید مونده؟ الان نامزدش میره سراغش.

پاهای سنگینش را به طرف تخت کشیده و کنار یوسف کوچک می‌نشیند. به دور لب‌های دوغی‌اش نگاه می‌کند و جمله‌ی خانجون در ذهنش تکرار می‌شود.

“قربونت برم مادر، نمی‌خواد دیگه. به کاوه زنگ می‌زنم نزدیکترم هست. تو به مهمونیت برس. خداحافظ.”

کاوه نزدیک‌تر است یا کاوه به دنبالش برود علی راضی‌تر است؟!

پوزخندی تلخ کنج لبش می‌نشیند و خم می‌شود تا کفش‌هایش را در بیاورد. دست که سمت گره‌ی بند کفش می‌برد، پشیمان می‌شود و طی یک تصمیم ناگهانی از جا برمی‌خیزد. پایش را روی زمین می‌کوبد تا پاچه‌ی بالا رفته‌‌ی شلوار روی کفش بیفتد و به دنبال سوئیچ، دست داخل جیب می‌برد. مهنا و حاج مهدی متعجب نگاهش می‌کنند. کسری سینی به دست که کنارش می‌رسد؛ ابرو بالا می‌دهد:

-چی‌شده؟!

سوئیچ را میان انگشتانش گرفته و از جیب بیرون می‌کشد:

-باید برم.

سپیده متعجب می‌پرسد:

-بری؟

میلاد لبه‌ی کِش زیر شلواری را گرفته و روی پیرهنش می‌کشد:

-دِکی!

مهتاب خانم مهربان نگاهش می‌کند:

-شام نخوردی که پسرم؟

سوئیچ را میان مشت‌ش می‌فشارد و نگاهش را روی چهره‌های منتظر و خیره‌اشان می‌چرخاند:

-دخترعموم بیرون مونده و کلید نداره. باید برم. ببخشید.

مجال نمی‌دهد و دست سمت حاج مهدی دراز می‌کند:

-با اجازه حاجی.

 

 

 

با محسن و میلاد هم دست داده و قدم‌هایش را سمت موتور می‌کشاند. کسری پشت سرش راه میفتد:

-بذار یه لقمه برات بیارم حداقل.

دستش را میان هوا تکان داده و روی ترک موتور می‌نشیند:

-دستت درست ولی گشنه‌م نیست. از حاجی و مهتاب جون تشکر کن.

سوئیچ را می‌چرخاند و کسری سمت در می‌رود:

-درو باز می‌کنم.

لحظاتی بعد پر سرعت میان خیابان‌های شلوغ گاز داده و از لابه لای اتومبیل‌ها سبقت می‌گیرد تا به دخترک مو حنایی برسد.

وارد کوچه که می‌شود؛ نورِ چراغ‌های موتور کوچه نیمه تاریک را روشن کرده و دخترک را می‌بیند. مستاصل و نگران در حاشیه‌ی جدول قدم برمی‌دارد و هر چند ثانیه یکیار به عقب سر می‌چرخاند. گازی به موتور داده و کنار پای دخترک روی ترمز می‌زند. برکه ابتدا وحشت‌زده نگاهش می‌کند و بعد دست روی سینه‌اش می‌گذارد:

-ترسیدم! سلام.

از حرکات و چشمان لرزان دخترک هم می‌تواند پی به اضطراب و پریشانی‌اش ببرد.

کلاه کلاسکت را از سرش درمی‌آورد:

-کجا می‌رفتی؟

برکه دوباره نگاهی به عقب و درِ خانه باغ می‌اندازد:

-هیچکس خونه نیست… داشتم می‌رفتم خونه‌ی عمه انیس…

مکث کرده و به یکباره پرتشویش نگاهش می‌کند:

-میشه… لطفا گوشی‌تونو بدین؟! گوشیم شارژ تموم…

هنوز جمله‌اش کامل نشده که سروکله‌ی پژوی کاوه پیدا می‌شود. چند متر جلوتر از آن‌ها روی ترمز زده و بعد دنده عقب گرفته و کنار موتور نگه می‌دارد. شیشه‌ی شاگرد را پایین می‌کشد و نگاه متعجبش را ابتدا به برکه و سپس به او می‌دوزد:

-سلام.

پوزخندی کج روی لب‌هایش می‌نشیند و برکه گیج از حضور هر دویشان به کاوه چشم می‌دوزد:

-سلام. تو اینجا چیکار می‌کنی؟

-بیا بشین برکه‌.

کیف از روی شانه‌ی برکه سُر خورده و روی زمین سقوط می‌کند. چشمان دو دو زنش را بینشان می‌چرخاند:

-یا خدا! چی شده؟ خانجون چیزیش شده؟ چرا هیچکس خونه نیست؟

کاوه خم شده و در سمت شاگرد از داخل باز می‌کند:

-چیزی نشده برکه جان. بشین ببرمت پیش مامان.

برکه پریشان و ترسیده به او نگاه می‌کند. گویی به صحت و سقم حرف‌های کاوه اعتماد نداشته باشد که منتظر تایید اوست.

او اما نگاه سرکشش روی تارهای حنایی بیرون آمده از مقنعه و آبی‌های خیس از اشکِ دخترک می‌چرخند و صدای باز شدن در ماشین کاوه گوشش را پر می‌کند.

کاوه کنار برکه می‌ایستد. خم می‌شود کیف را از روی زمین برمی‌دارد و خاک‌های نشسته روی کیف می‌تکاند:

-خانجون چیزیش نشده بیا بشین عزیزم. تو راه میگ…

مجال نداده و میان حرف کاوه، سوئیچ را چرخانده و صدای روشن شدن موتور فضای بینشان را پر می‌کند.

بی‌توجه به نگاه شوکه کاوه و مردمک‌های لرزان برکه موتور را حرکت داده و سمت خانه باغ گاز می‌دهد.

 

 

 

***

 

شوکه به رفتن مسیح چشم دوخته‌ام و درونم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. نبودِ و اهالی خانه و آمدن کاوه به دنبالم حامل خبرهای خوبی نیست!

تصویر مسیح و موتورش پشت نیسان آبی رنگی که رسیده به دست انداز سرعت کم می‌کند؛ گم می‌شود و زمزمه‌ی کاوه گوشم را پر می‌کند:

-چش بود؟

مضطرب گردن سمت کاوه می‌چرخانم:

-نمی‌خوای بگی چیشده؟ خانجون‌شون کجان؟

مستاصل نگاهم می‌کند:

-همراه بهار رفتن بیمارستان.

دلشوره‌ و تشویشی که از ساعتی پیش درگیرش هستم جایش را به موج‌های بلند و سهمگینی می‌دهد که خودشان را محکم به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبند. نام بهار کافی‌ست تا حس‌های بد احاطه‌ام کنند.

-بهار چرا؟! چیزیش شده مگه؟

کلافه قدمی نزدیکتر آمده و آستین مانتویم را می‌گیرد:

-چیزیش نشده. خوبه.

آستینم را می‌کشد سمت در بازِ ماشین اما پاهایم خشک شده و به زمین چسبیده‌اند. خیره‌ی هاله‌ی نورِ اطراف چراغ‌های روشن ماشین پلک می‌زنم نه یکبار که چند بار!

یادِ آخرین مکالمه‌ی خواهرانه‌مان و بغض صدای بهار وقتی که از من می‌خواست برای دخترش دعا کنم؛ بغض را مهمان گلویم می‌‌کند. دلم گواهی بد می‌دهد. خبرهایی که حتی فکر به آن‌ها تنم را می‌لر اند!

-اگه خوبه چرا همه رفتن بیمارستان پس؟ مگه تازه مرخص نشده بود؟

-وسط خیابون جای حرف زدن نیست. بیا بشین لطفا.

لجبازانه از جایم تکان نمی‌کنم:

-میشه بگی بهار چشه؟

لب‌هایش را کلافه به هم می‌فشارد که می‌نالم:

-راستشو بگو لطفا!

نگاهی به اطرافمان انداخته و سر نزدیک می‌آورد. آنقدر نزدیک که دیگر انعکاسی از نورِ روی شیشه‌های عینکش نیست و جنگل چشمانش را به راحتی می‌بینم‌.

-منم مثل تو از چیزی خبر ندارم عزیزِ من. از بیمارستان برمی‌گشتم که خانجون زنگ زد و ازم خواست بیام دنبالت. بیا بشین بریم توی راه زنگ می‌زنیم خبر می‌گیریم.

پلک برهم می‌کوبد:

-خب؟

نگاه آرام و مطمئنش مجابم می‌کند همراهش شوم. سوار ماشین می‌شوم و نگاهم از آینه‌ی جلو به پشت سر و روی کوچه‌ی خلوت می‌ماند.

کنارم جای می‌گیرد و استارت می‌زند. همزمان گوشی‌اش را هم از شیشه‌ی جلوی ماشین برمی‌دارد. یک نگاهش به جلو و یک نگاهش به گوشی میان دستش است. قفل گوشی را باز می‌کند و تصویر بک گراند گوشی روی شیشه‌های عینکش جا خوش می‌کنند. دستانم را در هم پیچانده و خیره‌ی حرکاتش سر به صندلی می‌چسبانم. هر چه دعا و سوره از خانجون یاد گرفته‌ام را برای سلامتی بهار و دخترش زیر لب زمزمه می‌کنم.

لحظاتی بعد سکوت کابین را صدای بوق‌های موبایل و ماشینی که پرسرعت از کنارمان می‌گذرد؛ می‌شکند. گوشی را روی بلندگو می‌گذارد و خانجون می‌گوید:

-جانم پسرم؟ رفتی دنبال برکه؟

کاوه سرفه‌ای کرده و با دست دیگرش عینکش را از روی چشم برمی‌دارد:

-سلام خانجون. خوبین؟ آره رفتم دنبالش و الان کنارمه. بهار چطوره؟

صدای خانجون که می‌لرزد گویی سیخ داغ داخل قلبم فرو می‌کنند.

-بردنش داخل و هنوز خبری ندادن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

خیلی خوب بود عالی بود

....
....
1 سال قبل

بسیار زیبا👌🏽👌🏽
اوایل رمان حس میکردم مسیح شخصیت جالبی ندارع
الان هرچه قدر می‌ره جلو شیفته شخصیتش میشم…

ناهید
ناهید
پاسخ به  ....
1 سال قبل

جذاب‌ترین شخصیت داستان مسیح هست 👍

yegane
yegane
1 سال قبل

گناه دارع بهار دوباره بخواد بچش سقط بش کاش این یکی زنده بمونه
ولی از ی طرف اگ سقط شد و دست شوهرش براش رو شد طلاق گرفت میگ بهتر ک بچم مرد و از اون عوضی چیزی برام نموند

یلدا
یلدا
1 سال قبل

چقدر زیبا مینویسی

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x