رمان پروانه میخواهد تو را پارت 2

3
(2)

 

 

گوشه‌ی کج مقنعه را مرتب می‌کنم و قدمی به عقب برمی‌دارم. نگاه آخرم را به تصویر نقش بسته‌ام درون آینه‌ی قدی می‌اندازم و با برداشتن کیف رو دوشی‌ از خانه خارج می‌شوم.

آفتاب بساطش را روی شن‌ و ماسه‌ی کف باغ پهن کرده و از شن‌های خیس خورده‌ی صبح که به لطف مامان آبیاری شده بودند، ردی باقی نمانده.

کتونی‌های مشکی‌ رنگم را پا می‌کنم و از همان جا بلند می‌گویم:

_من رفتم مامان، کاری نداری؟

از پنجره‌ی آشپزخانه سرک می‌کشد و به رسم همیشه آیت‌الکرسی را زیرلب زمزمه و به سمتم فوت می‌کند.

_برو به امان خدا.

تمام قدردانی‌ام را در نگاهم می‌ریزم و با گفتن خداحافظ راه خروجی را در پیش می‌گیرم. همزمان از جیب کنار کیفم گوشی را بیرون می‌آورم و روی شماره‌ی کاوه ضربه می‌زنم. بوق اول به دوم نرسیده، صدای بمش میان حلزونی گوشم می‌نشیند.

_سلام. صبح به خیر. جلوی در تو ماشینم.

_سلام. الان میام.

سرعت قدم‌هایم را بیشتر می‌کنم و برای آقاجان که نزدیک باغچه‌ی محبوب خانجون ایستاده، دست بلند می‌کنم.

_سلام آقاجون. صبحتون به خیر.

با شنیدن صدایم کامل به طرفم می‌چرخد. لب‌های باریکش مزین به لبخند می‌شود و گوشه‌های چشمان گودش چروک می‌شود.

_سلام باباجان. روزگارت به خیر. میری کلاس؟

_قربون دعای قشنگتون. نه با کاوه بیرون کار داریم.

چشمان عسلی‌اش از شنیدن نام کاوه برق می‌زنند و لبخندش عمیق‌تر می‌شود.

_سلامش برسون. به سلامت دخترم.

_چشم.

وارد کوچه می‌شوم و با دیدن پژوی نقره‌ای پارک شده زیر تیر چراغ برق، قدم‌هایم را به همان سمت می‌کشم.

کاوه سخت مشغول گوشی دستش است و متوجه‌ی حضورم نشده. ضربه‌ای به شیشه‌ی کنارش می‌زنم و ترسیده تکان می‌خورد. نگاهمان که در هم قفل می‌شود، لبخند می‌زنم و ماشین را دور می‌زنم.

 

 

 

کنارش روی صندلی شاگرد جا می‌گیرم و همزمان با بستن در، می‌گویم:

_سلام مجدد آقای دکتر.

به طرفش می‌چرخم و او با لبخند عینک روی چشمانش را به سمت بالا سُر می‌دهد.

_سلام مجدد کَپتان برکه. چطوری؟

کیف را روی پایم قرار می‌دهم و خیره‌ی خلوتی سرصبح کوچه لب می‌زنم:

_خوب.

دنده را جا می‌زد و زمزمه می‌کند:

_خداروشکر.

ماشین که به حرکت درمی‌آید و از کوچه‌ باغ دور می‌شویم، عجولانه می پرسم:

_کجا میریم؟

گوشه‌ی لبش بالا می‌رود اما نگاه از روبه رو نمی‌گیرد.

_عیادت یه مریض.

متمایل به سمتش می‌نشینم و پشتم به در ماشین می‌چسبد.

_عیادت مریض؟!

هومی زیرلب زمزمه می‌کند و وقتی سنگینی نگاه خیره‌ام را حس می‌کند بالاخره نگاه از روبه رو می‌گیرد و لحظه‌ای کوتاه نگاهم می‌کند. نگاه سوالی‌ام مجبور به توضیحش می‌کند.

_یکی از مریضامه که تازه عمل پیوند کلیه انجام داده و چندروزیه که از بیمارستان مرخص شده. می‌ریم عیادتش.

لب زیرینم را تو می‌کشم و متفکر می‌پرسم:

_چرا گفتی باید یه زن همراهت باشه؟

دست به طرف دریچه‌ی کولر می‌برد و پره‌های دریچه را به سمتم تنظیم می‌کند.

_یه مادر و دختر تنهان که پایین شهر زندگی می‌کنن. کس و کار درست و حسابی هم ندارن. تنها رفتنم به خونشون صورت خوشی نداشت و ممکن بود پشت سرشون حرف و حدیث راه بیافته.

به عادت همیشه دستانم را جلوی باد کولر می‌گیرم و لب می‌زنم:

_کدومشون عمل پیوند کلیه داشته؟

انگشتان یخ زده‌ام را به گونه‌ام می‌چسبانم و از حس خنکی دلچسبش چشمانم بسته می‌شود.

_مادره.

پلک باز می‌کنم و خیره‌ی یقه‌ی پیرهن سفیدرنگش می‌گویم:

_دخترش چندسالشه؟

 

 

 

نگاه از خیابان و ترافیک پیش رویش می‌گیرد و عجیب نگاهم می‌کند.

_چطور؟

شانه بالا می‌اندازم.

_محض کنجکاوی.

با مکث نگاه از من می‌گیرد و پشت چراغ قرمز متوقف می‌شود.

_فکر کنم حدود ۱۵ تا ۱۸ سال.

دیگر تا رسیدن به مقصد حرفی نمی‌زنم و تنها از شیشه‌ی کنارم به خیابان‌های شلوغ و هیاهوی مردم چشم می‌دوزم.

حدود یک ساعت بعد بالاخره از ترافیک رهایی پیدا می‌کنیم و به مقصد می‌رسیم.

نگاهم به پسربچه‌های داخل کوچه که مشغول بازی با تیله‌های رنگی هستند، چسبیده و کاوه نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش می‌اندازد:

_اینجا نوشته پلاک ۶۶.

نگاهم را برای پیدا کردن پلاک می‌چرخانم و با دیدن در قرمز رنگی که پلاک رنگ و رورفته‌ی آبی سردرش چسبیده، لب می‌زنم:

_فکر کنم اونه.

رد نگاهم را دنبال می‌کند و به سمت همان در قدم برمی‌دارد.

_آره خودشه.

کوچه‌ی باریک و درازی‌ست که یک ماشین هم به زور جا می‌شود. بافت فرسوده خانه های داخلش هم که گفتن ندارد.

کاوه روی در کوچک چندبار ضربه می‌زند و منتظر عقب می‌ایستد.

مدتی می‌گذرد اما کسی در را برایمان باز نمی‌کند. کاوه اینبار محکم‌تر می‌کوبد و می‌گوید:

_یعنی خونه نیستن!؟

صدایش به سختی لابه لای سروصدای بچه‌های کوچه به گوشم می‌رسد.

نگاهی به اطراف می‌اندازم و با دیدن پسرجوانی که کبوتر به دست بالای پشت بام خانه‌ی کناریست، بلند می‌پرسم:

_ببخشید آقا پسر؟!

صورت آفتاب سوخته‌‌اش به طرفم می‌چرخد و با صدایی تو دماغی می‌گوید:

_با منی؟!

 

 

 

نگاهی کوتاه به کاوه می‌اندازم و قدمی به دیوار نزدیک‌تر می‌شوم.

_بله با شمام. همسایه‌تون نیستن؟

چشمان ریزش را باریک می‌کند و با همان کبوتری که در دست دارد، روی زانو خم می‌شود.

_کی رو میگی آبجی؟

کاوه زودتر از من جواب می‌دهد.

_خانم مشفق. اکرم مشفق.

دستی روی کله‌ی تاسش می‌کشد و می‌پرسد:

_اکرم خانم؛ ننه‌ی گلی رو می‌گین؟

کاوه کنارم می‌ایستد.

_بله خودشه.

با دست به در قرمز رنگ اشاره می‌کند و ادامه می دهد.

_آدرس اینجارو دادن ولی هرچی در زدیم کسی باز نکرد. خونه نیستن؟

_چیکارش داری؟!

کاوه مستاصل می‌خواهد لب باز کند که من زودتر می‌گویم:

_اومدیم عیادت اکرم خانم.

نیشش باز می‌شود و دندان‌های زردش نمایان می‌شوند.

_به سر و ریخت‌تون که نمیاد از فامیلاشون باشین. چیکارشونین؟

کلافه پلک می‌بندم و همان وقت پسربچه‌ای حدودا چهارساله، برهنه و بدون شلوار از حیاط کناری به بیرون می‌دود و زنی چادر به کمر فریاد زنان به دنبالش.

_واستا ذلیل مرده!

نگاه از آن‌ها می‌گیرم و کاوه بی‌حوصله زمزمه می‌کند:

_عجب گیری کردیم!

گرمی هوا و آفتاب مستقیم کلافه و عصبی‌ام کرده به همین خاطر نگاه تندی روانه‌ی پسرک می‌کنم.

_من و گلی با هم دوستیم. یعنی تو بیمارستان باهم آشنا شدیم و بعدم دوست. میشه لطفا بگی کجان؟

نگاهش می‌گوید که باور نکرده اما نیشخند می‌زند و به در اشاره می‌کند.

_اون نخ کنار درو میبینی آویزونه؟ اونو بکش سمت خودت در باز میشه.

نگاهی به نخ سفید رنگ می‌اندازم و می‌پرسم:

_خونه‌ان؟

از روی زانو بلند می‌شود و جواب می‌دهد:

_فقط اکرم خانم. گلی نیست.

 

 

 

نگاهم چسبیده به صورت پسرک است و هنوز کلمه‌ی ” ممنون ” را هجی نکرده‌ام که چشمانش را ریز می‌کند و با قراردادن دست روی پیشانی‌اش به عنوان سایه‌بان می‌گوید:

_خودش هم اومد.

گیج رد نگاهش را دنبال می‌کنم و به سرکوچه می‌رسم. دختری قدبلند و لاغر با مانتو و شلوار سورمه‌ای سلانه سلانه به این سمت می‌آید. صدای کاوه از کنار گوشم بلند می‌شود:

_خودشه.

سروصدای پسربچه‌های داخل کوچه نمی‌گذارد کلمه‌ی بعدی که می‌گوید را درست بشنوم. نگاه از دخترک می‌گیرم و به نیم‌رخش چشم می‌دوزم:

_گلی همینه؟

به عادت همیشگی‌ عینک روی بینی‌اش را به طرف بالا سُر می‌دهد و از گوشه‌ی چشم کوتاه نگاهم می‌کند:

_آره خودشه.

چندتار موی چسبیده به پیشانی‌ام را عقب می‌رانم و منتظر می‌مانم تا گلی نزدیک شود‌. به محض اینکه نگاهش با نگاه کاوه تلاقی می‌کند، سرعت قدم‌هایش بیشتر می‌شود و به آنی مقابل کاوه می‌ایستد:

_سلام آقای دکتر. اینجا چیکار می‌کنین!

نگاه و صدایش پر از ناباوری و دستپاچگی است.

کاوه با دست مرا نشان می‌دهد و لبخند مردانه‌ای می‌زند:

_سلام. اومدیم عیادت خانم مشفق. بهترن ایشالله؟

لبخند دستپاچه‌ای می‌زند و ضمن نگاهی کوتاه به سمت من، تند به طرف در حیاط‌شان می‌رود:

_سلام خانوم. خیلی خوش اومدین. بفرمایید داخل.

در را باز می‌کند و به طرفمان می‌چرخد:

_بفرمایین آقای دکتر. خیلی خوش اومدین.

کاوه نگاه کوتاهی سمتم می‌اندازد و بالاخره تکانی به خودم می‌دهم. قدم به طرف در برمی‌دارم و می‌گویم:

_سلام. ببخشید که مزاحم شدیم.

لبخند خجولی می‌زند:

_خواهش می‌کنم این چه حرفیه.

رو به کاوه می‌کند:

_ببخشید من جلوتر میرم که به مامان خبر بدم شما اومدین.

کاوه کنارم می‌ایستد:

_راحت باشین.

گلی به سرعت به داخل می‌رود و درهمان حال بلند می‌گوید:

_مامان؟! آقای دکتر اومدن…

به همراه کاوه داخل راهروی حیاط می‌شوم و هردو لحظه‌ای کوتاهی به یکدیگر نگاه می‌‌کنیم و او با یالله گفتن، جلوتر از من وارد راهروی باریک می‌شود.

پشت سرش قدم به داخل می‌گذارم و کاوه پرده‌ی آویزان جلوی راهرو را با دست بالا نگه می‌دارد تا رد شوم. حیاط کوچکی که گوشه‌اش پر از خرت و پرت است و دوچرخه‌ای زنگ زده‌ تکیه داده به دیوار، اولین چیزیست که به چشمم می‌خورد.

قدمی به جلو برمی‌دارم که موزائیک لق زیرپایم تکان می‌خورد. مکث می‌کنم و همانجا می‌ایستم.

پسرک همسایه هنوز روی پشت بام خانه‌ی بغلی‌ست و با کنجکاوی خیره‌ی ماست.

 

 

 

 

گلی هول‌زده از داخل به بیرون سرک می‌کشد و با دیدن من و کاوه که در ابتدای حیاط ایستاده‌ایم، لب می‌گزد:

_بفرمایید داخل آقای دکتر‌. تعارف نکنین.

کاوه لبخند زنان تشکر می‌کند و با دست مرا به جلو دعوت می‌کند. بند آویزان کیفم را روی شانه بالا می‌کشم و جلوتر از کاوه به طرف در ورودی می‌روم. نرسیده به پادری کوچک جلوی در کفش‌هایم را درمی‌آورم و کنار جاکفشی فلزی جفت می‌کنم. صدایی جز صدای گلی از داخل بلند می‌شود:

_بفرمایید داخل پسرم.

کاوه زودتر از من کفش‌هایش را درآورده اما به رسم ادب عقب‌تر از من می‌ایستد و با چشم به داخل اشاره می‌کند:

_برو تو.

لبخندی به گلی که کنار در ایستاده می‌زنم و با قدم‌های نامطمئن پا به داخل می‌گذارم.

خانه‌ای ساده با اسباب و اثاثیه معمولی که کهنگی را از دور فریاد می‌زنند و زنی که در رختخواب، گوشه‌ی هال دراز کشیده اولین تصویرم می‌شود.

نگاه زن را که خیره به خود می‌بینم، تند سلام می‌دهم.

زن به سختی نیم‌خیز می‌شود:

_بفرما داخل دخترم.

لبخند کم جانی می‌زنم و کاوه از پشت سرم بلند می‌گوید:

_سلام خانم مشفق. بهترین انشالله؟!

اکرم خانم با خوشرویی تشکر می‌کند و هردویمان را به طرف تشکچه‌های گوشه‌ی سالن دعوت می‌کند. با فاصله‌ی کمی از او به پشتی‌های رنگ و رو رفته تکیه می‌دهیم و گلی فرز به سمت تلویزیون ۲۱ اینچی گوشه‌ی هال می‌رود. تلویزیون را خاموش می‌کند و سر راهش پنکه‌ی قدیمی سبزرنگ را نزدیکتر می‌آورد و به پریز می‌زند.

شرمنده لب می‌زند:

_ببخشید کولر خرابه.

دستپاچه می‌گویم:

_هوا خوبه زحمت نکشین.

با لبخند محوی ترکمان می‌کند و سمت آشپزخانه‌ی کنج خانه می‌رود‌.

کاوه مشغول سوال از اوضاع جسمی اکرم خانم می‌شود و من به اطراف نگاه می‌کنم. قاب عکس‌های متعدد روی طاقچه‌‌ی گچی مرا به یاد خانه‌ی خانجون می‌اندازد. عکس زن و مردی جوان در کنار برج آزادی درحالی که زن چادر به دهان دختر کوچکی را در آغوش دارد، لبخند را مهمان لب‌هایم می‌کند. چقدر حس خوب درون عکس نهفته است؛ حس زندگی و سادگی.

هنوز درحال کنکاش قاب عکس‌ها هستم که سینی چای مقابلم قرار می‌گیرد‌. نگاهم قفل یک جفت چشم قهوه‌ای رنگ می‌شود‌‌. لبخند پررنگی می‌زند و به سینی اشاره می‌کند:

_بفرمایید.

خجالت‌زده تشکر می‌کنم و اولین استکان دسته‌دار را برمی‌دارم.

کاوه کیف پزشکی‌اش را باز کرده و کیسه‌ی داروها را خارج می‌کند. به گلی اشاره می‌کند نزدیک‌تر برود تا دستور مصرف داروها را برایش توضیح دهد.

تمام مدتی که در خانه حضور داریم بیشتر حکم یک مترسک را دارم. صم و بکم یک گوشه نشسته‌ام و به حرف‌های رد و بدل شده گوش می‌دهم و همزمان که نگاهم چهره‌ی جدی کاوه را دنبال می‌کند، با خود فکر می‌کنم کاوه برای تمام بیمارانشان اینگونه نگران است که حتی پس از عمل هم به ملاقاتش برود؟!

 

 

 

وقت رفتن، اکرم خانم با خوشرویی خطاب به من می‌گوید:

_خدا شوهرتو برات حفظ کنه دخترم. یه پارچه آقاست.

لحظه‌ای شوکه و خجالت‌زده می‌مانم و کاوه خندان می گوید:

_برکه جان دختر دایی منن.

اکرم خانم نگاهش را ریز می‌کند:

_دختر علی آقا؟!

نام بابا را که به زبان می‌آورد، حیران‌تر می‌شوم. کاوه در تایید سر تکان می‌دهد‌.

لبخندش وسیع‌ می‌شود و چشمانش برق می‌زد:

_چقدر بزرگ شدی ماشالله!

آنقدر گیج و حیرانم که تنها واکنشم لبخند بلاتکلیفی‌ست و او ادامه می‌دهد:

_به مامانت سلام برسون عزیزم.

با همان گیجی که دچارش هستم، لب می‌زنم:

_چشم.

لحظاتی بعد، از گلی و اکرم خانم خدافظی کرده و پا درون کوچه می‌گذاریم.

به نسبت ساعاتی پیش خلوت‌تر است و تعداد کم‌تری از پسربچه‌ها حضور دارند. داخل ماشین می‌نشینم و منتظر به کاوه نگاه می‌کنم.

کمربندش را می‌بندد و با خنده سر تکان می‌دهد:

_جانم؟!

معمولی می‌گوید اما نمی‌دانم چرا خجالت می‌کشم و معذب روی صندلی جا به جا می‌شوم.

ماشین را که به حرکت در می‌آورد، می‌پرسم:

_چطوری مامان و بابا رو می‌شناخت؟!

با دو دست فرمان را می‌گیرد و به صندلی لم می‌دهد:

_خواهرِ محبوبه‌ست.

متعجب زمزمه می‌کنم:

_محبوبه؟!

_محبوبه زن عباس آقا؛ سرایدار باغ. یادت رفته؟

به سرعت تصویرش در ذهنم جان می‌گیرد. محبوبه‌ی خوشرو و مهربان به همراه عباس آقا و تک پسرشان که سال‌ها سرایدار باغ بودند و در سوئیت انتهای باغ زندگی می‌کردند. اما بعد از فوت عباس آقا، محبوبه هم بار و بندیلش را جمع کرده و به همراه پسرش برای همیشه به شهرستان برگشته بودند.

_خودش کجاست؟! تهرانه؟

 

 

 

کوتاه نگاهم می‌کند و سر بالا می‌اندازد:

_نه خودش شهرستانه. منم خیلی اتفاقی فهمیدم اکرم خواهر محبوبه‌ست.

آهانی زمزمه می‌کنم و در سکوت به رو به رو خیره می‌شوم.

جلوی در حیاط ماشین را نگه می‌دارد و با لبخند به سمتم می‌چرخد:

_ممنون که اومدی.

بَند کیف را روی شانه‌ام می‌اندازم و دست به سمت دستگیره می‌برم:

_خواهش می‌کنم. نمیای تو؟

_نه باید برم بیمارستان. بعدازظهر عمل دارم.

_پس فعلا.

پلک می‌بندد:

_به سلامت.

از ماشین پیاده شده و به طرف در می‌روم که کاوه با زدن بوقی از کوچه خارج می‌شود.

دست داخل کیف برده و به دنبال کلید می‌گردم که در باغ باز می‌شود و رخ به رخ مسیح در می‌آیم. با یک دست در را گرفته و با دست دیگرش موتورش را.

معمولا از این در رفت و آمد نمی‌کند و بیشتر از درِ انتهای باغ استفاده می‌کند برای همین هم متعجب می‌گویم:

_سلام.

کمی عقب می‌رود و اخم‌کرده سر تکان می‌دهد.

همانطور متعجب خیره‌اش هستم که نچ بلندی زمزمه می‌کند و طلبکار نگاهم میکند:

_دوست داری بری عقب که بتونم رد شم؟

شوکه عقب می‌کشم:

_ببخشید حواسم نبود.

پوزخند می‌زند و حین اینکه از کنارم می‌گذرد، لب می‌زند:

_اِویل تو حیاطه.

تا بخواهم متوجه‌ی منظورش بشوم، سوار موتورش شده و پر سرعت از کوچه خارج شده است.

شوکه به داخل سرک می‌کشم و با دیدن سگش که کنار پله‌های خانه‌ی خانجون ایستاده، ترسیده عقب می‌کشم:

_ای خدا!! این چرا سگش رو نبسته!

نگاهی به کوچه‌ی خالی می‌اندازم و زیرلب غر می‌زنم:

_می‌دونه من از سگ می‌ترسم از قصد اینو نمی‌بنده… عوضی!

پا کوبان راهم را به طرف در پشتی باغ می‌کشانم و امیدوارم که کلید در پشتی را حداقل همراه داشته باشم.

 

 

 

مسیح

 

به صندلی چرخان تکیه می‌دهد و از پشت شیشه‌ی نمایشگاه به بیرون خیره می‌شود. هوا رو به تاریکی‌ست و چراغ‌ تک تک مغازه‌های اطراف کم‌کم روشن می‌شوند. زن و مردی جوان دست در دست یکدیگر از عرض خیابان عبور کرده و هنگام گذر از کنار نمایشگاه؛ صدای خنده‌های‌ سرخوشانه‌ی زن بلند می‌شود.

جزئی از روزمرگی‌اش شده‌‌است؛ اینکه بنشیند و عبور و مرور ماشین‌ها، آدم‌ها و کاسبیِ کاسب‌های اطرافش بنگرد.

بازدمش را عمیق بیرون می‌فرستد و به طرف میز روبه رویش خم می‌شود. گوشی را چنگ زده و نگاهی به پیام‌های آمده‌، می‌اندازد.

روی پیام محسن رفیقش، مکث می‌کند.

” فردا میای پیست؟ ”

لُپش را پر باد کرده و برنامه‌ی فردایش را مرور می‌کند. به عزیز قول داده بود؛ فردا ناهار را با آن‌ها باشد. هرچند که از آن جمع گریزان بود.

انگشتانش روی صفحه به حرکت در می‌آید:

” نه. فردا پرم. ”

محسن ثانیه‌ای جوابش را می‌دهد:

” باشه. این ماشینی که عکسشو برات فرستادم، چیشد؟ نمی‌خوایش؟ ماشین تَر و تمیز و روپایی هست ها. ”

” قیمتش زیاده. برام سود نداره. ”

کمی طول می‌کشد تا محسن جواب دهد:

” باشه. ”

از پیام تک کلمه‌ای که فرستاده، مشخص است ناراحت شده. اما اهمیتی نمی‌دهد. گوشی را خاموش کرده و کناری قرار می‌دهد.

ساعاتی بعد، نمایشگاه را تعطیل کرده و سوار بر موتور به سمت باغ می‌راند.

نزدیک در پشتی باغ موتور را خاموش کرده و در تاریکی، بی‌صدا وارد حیاط می‌شود.

سوسوی چراغ‌های روشن هر سه ساختمان درون باغ و ماشین‌های پارک شده‌ی پشت هم خبر از جمع شدن اهالی باغ می‌دهد.

موتور را جای همیشگی‌اش پارک می‌کند و به سمت سوئیت کوچکش راه می‌افتاد. میانه‌ی راه با دیدن برکه از حرکت می‌ایستد. روی تاب گوشه‌ی باغ نشسته و سخت مشغول کتاب پیش رویش است. با هر تابی که می‌خورد، موهای ریخته شده در پیشانی‌اش به رقص در می‌آید و دامن سارافونش موج می‌گیرد.

ناخودآگاه به یاد صبح و بدجنسی‌اش می‌افتد. ترس دخترک از اِویل شده بود دست آویزی برای آزار دادنش. اصولا اهل این مدل آزارها نبود؛ آنهم با دختر جماعت. اما خود برکه با ترس بیش از حدش، قلقکش می‌داد برای آزار دادنش.

 

 

 

برکه با دیدنش، با نوک پاهایش، تاب را نگه می‌دارد و شَق و رَق می‌ایستد:

_سلام.

میان صدای جیرجیرک‌های گوشه و کنار باغ که گویی کنار گوشش زمزمه می‌کنند، لحظه‌ای کوتاه به کتابی که به سینه‌اش چسبانده، نگاه می‌کند و بی‌حرف به سمت سوئیتش قدم برمی‌دارد.

_آقا مسیح؟

مکث می‌کند. به او گفت؛ آقا مسیح؟

اخم‌کرده و کلافه به سمتش می‌چرخد:

_چندسالته؟!

سوال ناگهانی‌اش دخترک را شوکه می‌کند:

_چی؟!

_کری مگه؟ پرسیدم چندسالته؟

دخترک اخم درهم می‌کشد اما مودبانه جواب می‌دهد:

_با سن من چیکار دارین؟

چانه جلو داده و با نگاهی ریز شده، تک خنده می‌زند:

_جو نگیرت حالا! با سن تو کار نداریم… اصلا بگو ببینم من چندسالمه؟

برکه گیج شده سر تکان می‌دهد:

_ببخشید؟

در دل زمزمه می‌کند: ” ببخشید و کوفت! ”

_دیگه آقا به اسمم نچسبون. انقدم خنگ بازی درنیار.

برکه با نگاهی براق و تهاجمی نگاهش می‌کند:

_مودب باشین لطفا.

اینکه چرا ایستاده و با یک الف بچه بحث می‌کند برای خودش هم ناشناخته است اما ادب و سوم شخص صحبت کردن دخترک دیگر نوبر است. زبان روی لبش می‌کشد و بی‌حوصله به عقب نیم نگاهی می‌‌اندازد:

_مودب باش!

خیره‌ی نگاه وحشی برکه، خونسرد نیشخند می‌زند:

_گفتم بهش. دیگه مودب میشه.

مکث نمی‌کند و در برابر نگاه مبهوت برکه راه می‌افتد به سمت خانه‌اش. همان وقت مادر برکه از پنجره‌ی آشپزخانه‌شان سرک می‌کشد:

_برکه بیا تو. می‌خوایم سفره بندازیم.

چشمانش که به او می‌افتد، لبخند کم‌جانی می‌زند:

_سلام پسرم.

سری کوتاه برای نازلی تکان می‌دهد:

_سلام.

منتظر نمی‌ماند و به سرعت وارد خانه‌اش می‌شود. به محض اینکه در را پشت سرش می‌بندد، اخم‌کرده می‌غرّد:

_ دختره‌ی ابله!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۹۲۰۰۷۰

دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۱ ۱۳۰۷۵۶۸۷۷

دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی…
IMG 20230127 013504 2292

دانلود رمان سعادت آباد 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک…
IMG 20230128 233633 5352

دانلود رمان کابوک 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از…
Screenshot 20220919 211339 scaled

دانلود رمان شاپرک تنها 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۱ ۰۷۱۹۰۴۲۳۰

دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص…
IMG 20230123 230118 380

دانلود رمان مهره اعتماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۰۰۲۸۰۵۰۲۰

دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای…
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hana
Hana
1 سال قبل

چ تایمی پارت گذاری میشه؟

پرتو
پرتو
1 سال قبل

الان اول رمان که به یه پسره ای گف عاشق شده پسره گف نمیذارم اون پسره کی بود اصلا گذشته بود اینده بود چی بود 😐

...
...
پاسخ به  پرتو
1 سال قبل

فک کنم آینده بود
و جوری که حدس میزنم احتمالا برکه بعداعاشق مسیح بشه چون اون پسره هی با دست به انتهای حیاط اشاره میکرد و می‌گفت عاشق اون شدییی

یاسمن
یاسمن
پاسخ به  پرتو
1 سال قبل

یه جورایی اون بنر رمان حساب میشه

0-0
0-0
1 سال قبل

فقط منم که احساس میکنم این رمان خیلی شبیه رمان “تو را در بازوان خویش خواهم دید” هست؟

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  0-0
1 سال قبل

نه واقعا شبیهه.

...
...
پاسخ به  0-0
1 سال قبل

منی ک حوصلم نکشید اونو بخونم😂

...
...
1 سال قبل

چرا متن نداره ؟؟؟

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x