رمان پروانه میخواهد تو را پارت 21

4.5
(2)

 

 

مانند ماهی دور مانده از آب چند بار دهان باز می‌کنم و در نهایت هم لب فرو می‌بندم. دقیقا باید چه می‌گفتم؟ اینکه داخل انباری قدیمی ته باغ گردنبندی پیدا کرده‌ام که متعلق به پروانه است؟

بهار ناامید از جواب گرفتن پوف می‌کشد و سمت سینک می‌چرخد. گام‌هایم را آرام و باطمانینه سمت پنجره‌ی آشپزخانه می‌کشانم. زنجیر گردنبند هنوز میان مشتم مچاله شده و کف دستم عرق کرده است.

پلک می‌زنم و به اردک‌های آقاجون که پر سروصدا به دنبال هم افتاده‌اند نگاه می‌کنم. زنی چون پروانه چرا باید یک ماه مانده به مراسم عروسی‌اش نامزدی را به هم بزند؟ پای کس دیگری در میان بوده؟ بابا چه از پروانه دیده بوده؟

آفتابِ مستقیم چشمانم را به سوزش می‌اندازد اما همچنان لجبازانه به دنبال کردن‌های دو اردک بازیگوش نگاه می‌کنم. قطره‌ای اشک درشت از گوشه‌ی چشمم پایین می‌چکد.

صدای شُر شُر شیر آب نگاهم را سمت بهار می‌کشاند. شیر آب باز است و در حالیکه کف هر دو دستش را به لبه‌ی سینک تکیه داده به کف سینک زل زده است.

-بهار؟

تکان می‌خورد و از روی شانه نگاهم می‌کند:

-جان؟

-خوبی؟

لبخند تلخی می‌زند:

-خوبم.

خوب نیست. سوسوی اشک میان چشمان و بغض خش انداخته به صدایش گواه است اما به مانند تمام زن‌های دیگری که می‌شناسم حال بدش را پشت ماسک بی‌تفاوتی پنهان می‌کند. ناگهان نام پروانه میان ذهنم پررنگ می‌شود. آیا او هم حال بدش را مثل مامان، بهار و عمه پشت لبخندی انباشته از غم پنهان می‌کرده؟

پشت به لبه‌ی کابینت تکیه می‌دهم و خانجون چادر به سر وارد آشپزخانه می‌شود. با یک دست چادر مشکی سرش را جلو می‌کشد و نگاهش را بین من و بهار می‌چرخاند:

-من یه سر تا سر خیابون برم میام.

بهار دستپاچه شیر آب را می‌بندد و دست‌های خیسش را به پیراهنش می‌کشد:

-چی می‌خواین خانجون بگین من میرم می‌خرم.

-خودم میرم مادر‌. شلوار آقاتم باید از خیاطی بگیرم. فقط حواستون به زنگ باشه. امین الاناست که پیداش شه.

-چشم.

همینکه سمت در می‌چرخد، لبه‌های چادر مشکی‌اش میان هوا موج می‌گیرند‌ و عطر گل محمدی که به لباس‌هایش زده مشامم را پر می‌کند.

دقایقی بعد وقتی که خانه غرق در سکوت سنگینی است، رو می‌کنم به بهار که پشت میزِ چوبی آشپزخانه نشسته است:

-تو پروانه رو یادته؟

مستاصل پلک می‌بندد و می‌دانم که کلافه‌اش کرده‌ام.

-چطور زنی بود؟ منظورم اینه…

دوباره همان چند نفری که مدتی است سکان‌دار مغزم شده‌اند به جانم میفتند. که چه؟ دنبال چه هستی؟

-چرا انقد برات مهم شده برکه؟ راستشو بگو.

 

 

 

وقتی اینطور مستقیم و منتظر خیره‌ام است مجبورم حقیقت را بگویم. اما نه تمامش را، فقط بخش کوچکی.

-بابا و مامان چند وقت پیش سر یه سری مسائل بحث‌شون شد. میون صحبت‌هاشون اسم پروانه اومد.

نگاه باریک می‌کند:

-خب؟

-مامان می‌گفت تو مگه چیزی از پروانه دیده بودی که پشتش حرف زدی‌.

متفکر به گلدان لبه‌ی پنجره زل می‌زند. سکوتش که طولانی می‌شود، بی‌قرار لب می‌زنم:

-تو اون روزی عمو عادل کشته شد خونه بودی؟

-آره.

-یادته چی‌شد؟

-چه اهمیتی داره هیجده هیفده سال پیش چه اتفاقی افتاده؟

در سکوت به انگشتان شست پام که از دمپایی بیرون زده نگاه می‌کنم.

-تو حیاط بودم.

دخترک کنجکاو درونم که لحظاتی پیش از جواب دادن بهار ناامید شده بود حال لبخندزنان از جا برمی‌خیزد و نرم نرمک روی پنجه‌ی پا جلو می‌آید.

-دقیقا یادم نیست چیکار می‌کردم. ولی یادمه زنِ‌عمو پری هم خونه نبود.

-از کجا می‌دونی؟

نگاهش که به چشمانم گره می‌‌خورد، هول‌زده لبخند می‌زنم:

-یعنی می‌گم، چطور انقد دقیق یادت مونده.

-وقتی صدای جیغ و داد از خونه‌ی عمو عماد بلند شد و همه دویدن سمت خونه، زن‌عمو پری تازه زنبیل به دست از در حیاط اومد تو.

-پس یعنی عمو عادل و پروانه تنها تو خونه بودن؟

با سر انگشت دوخت روی پارچه‌ی رومیزی را لمس می‌کند:

-مامان نذاشت من اصلا برم داخل خونه. هنوز چند متر مونده به ساختمون؛ دستپاچه برگشت، من و امین به عقب هل داد. نمی‌دونم عمو عادل و پروانه تنها بودن یا نه. فقط یادمه زن‌عمو پری با زنبیل میوه و سبزی چند دقیقه‌ی بعدش وارد حیاط شد.

-مسیح چی؟ اون خونه بود؟

-یادم نیست. اون موقع که کنار ما نبود.

-تو و امین و مامان بودین فقط؟

گویا در ذهنش به دنبال جواب سوالم می‌گردد که لحظاتی خیره‌ی چشمانم سکوت می‌کند.

-محبوبه خانم و شوهرش هم بودن…

صدای زنگ در تکانم می‌دهد و به ناچار از پرسیدن سوال‌های بعدی عقب ‌نشینی می‌کنم.

بهار از پشت میز بلند می‌شود:

-حتما امینه.

خیره‌ی گل‌دوزی‌های پارچه‌ی روی آبمیوه‌گیر قدیمی خانجون، مشتم را باز کرده و زنجیر گردنبند را رها می‌کنم:

-من باز می‌کنم.

 

**

 

 

 

انگشت روی کاپوت ماشین می‌کشد. آفتاب افتاده رویش رنگ مشکی‌ ماشین را براق‌تر و مشتری پسند‌تر نشان می‌دهد. محمدی کنار یکی از مشتری‌ها ایستاده و در حالی که دستمال کاغذی را به پیشانی خیس از عرقش می‌کشد، لبخندزنان تایید می‌کند.

بین ماشین‌های پارک‌ شده می‌چرخد و خیره‌ی لکه‌ی روی شیشه‌ی سمت شاگرد ماشینِ سفید رنگ به برکه و صبح فکر می‌کند. انگار هر چه بیشتر تلاش می‌کند از دخترک مو حنایی فاصله بگیرد، برکه این فاصله را با مهربانی‌های بی‌شیله پیله‌اش به حداقل می‌رساند.

هر دو دست را داخل جیب شلوار فرو می‌برد و تکیه به ماشین پشت سرش می‌دهد. تصویر نقش بسته‌اش به روی شیشه‌ی ماشین در کنار آن لکه‌ی کوچک ترکیب ناهمگونی ساخته است. لکه‌ی کوچک درست روی یکی از چشم‌هایش را گرفته و این طور به نظر می‌رسد که تصویرش یک چشم ندارد.

سرش را از روی لکه تکان می‌دهد و کمی آن‌ طرف‌تر تصویر کاملش با دو چشم متلهب و سرخ پدیدار می‌شود.

صبح که از خانه بیرون زده بود، تصمیم گرفته بود به مانند یکسال اخیر فاصله‌اش را با علی و خانواده‌اش حفظ کند. حتی به رفتن از خانه باغ هم فکر کرده بود. به اینکه با پس‌انداز این یکسال خانه‌ای در محله‌ای پایین‌تر اجاره کند. حوصله‌ی دردسر و نگاه‌های پر از حرف علی را نداشت. حقیقت این بود که خودش هم دل خوشی از علی نداشت. به خاطر گذشته و حرف‌هایی که پشت پروانه می‌گفت از او دلخور یا شاید هم متنفر بود. هیچوقت درک درستی از احساسش به علی نداشت.

بعد از تمام کردن دانشگاه هم قصد نداشت به خانه باغ بیاید. دل دیدن خانه‌ی بدون مامان پری را نداشت. حتی نسترنی که جایگزین مادر شده بود هم نخواسته بود در آن خانه زندگی کند. اما خانجون و نگاه‌های منتظرش راه‌های مخالفت را بر او بست. در نهایت هم سوئیت انتهای باغ که بعد از رفتن محبوبه و امین خالی مانده بود؛ بعد از بازسازی سهم او شد.

در تمام این مدتی که در خانه باغ ساکن شده بود هم بیشتر جمع‌ها و مهمانی‌های خانوادگی را با بهانه‌های واهی نمی‌رفت و ساعت رفت و آمدش هم طوری بود که برخورد زیادی با اهالی خانه نداشت. جز همان یکباری که زیاده‌روی کرده و در عالم مستی وسط باغ با کاوه گلاویز شده بود.

صدای بوقِ پژو پارسی که از جلوی نمایشگاه می‌گذرد، او را از عالم فکر به داخل نمایشگاه برمی‌گرداند. محمدی حال پشت میزش نشسته و با موبایلش مشغول است و نمایشگاه خالی از مشتری است.

گردن سمت عقب می‌چرخاند و صدا بلند می‌کند:

-رضا… بیا این شیشه رو یه دستمال بکش. لکه داره.

تکیه از ماشین گرفته و قدم‌هایش را به بیرون از نمایشگاه می‌کشاند که گوشی میان جیب شلوارش می‌لرزد. کسری است.

***

 

 

 

چشمانش از شدت بی‌خوابی و خستگی به سوزش افتاده‌اند. اگر کسری تماس نمی‌گرفت و او را مجبور به همراهی در دورهمی امشبِ خانه‌ی مهنا نمی‌کرد، یکراست به سوئیت و تخت‌خوابش پناه می‌برد.

هوا تاریک شده و لامپ‌ اکثر مغازه‌های اطراف نمایشگاه روشن شده‌اند. صدای خنده‌های دو دختری که آن‌سمت خیابان ایستاده‌اند با صدای ماشین‌هایی که پرسرعت از طول خیابان می‌گذرند درآمیخته.

از نمایشگاه بیرون می‌زند و سمت موتورش که جلوی در پارک شده قدم برمی‌دارد. یکی از دخترها با دیدنش لبخند دندان نمایی می‌زند.

-علیک سلام اخوی.

تکانی خورده و شوکه به عقب می‌چرخد. اهورا کلاه مشکی روی سرش را برداشته و دست روی سر بی‌مویش می‌کشد:

-میری خونه؟

-نه.

اهورا چند گام فاصله بینشان را برمی‌دارد و رو به رویش می‌ایستد:

-عه؟ مگه تعطیل نکردی نمایشگاه رو؟

به مرد جوانی که سوار بر دوچرخه از کنارشان می‌گذرد نگاه می‌کند:

-تعطیل کردم. ولی خونه باغ نمیرم. تو اینجا چیکار می‌کنی؟

صدای رکاب زدن مرد جوان دور می‌شود.

-این ورا کار داشتم. گفتم با هم برگردیم دیگه. کجا میری حالا؟

به عقب می‌چرخد و کلاه کاسکت را از روی دسته‌ی موتور برمی‌دارد:

-بیا بشین می‌رسونمت.

-نمی‌خوای بگی کجا میری؟

-دورهمی بچه‌هاست.

-کسری اینا؟

گوشه‌ی لبش بالا می‌رود‌. کلاه را در بغل اهورا می‌اندازد و سمت موتور می‌چرخد:

-بشین باهم میریم.

اهورا با نیشی باز به کلاه کاسکت جاخوش کرده میان دستانش نگاه می‌کند:

-مزاحم نباشم یه وقت؟

-مزاحم که هستی ولی خیالی نیست.

اهورا پشت سرش روی موتور می‌نشیند و مشتی روانه‌ی شانه‌اش می‌کند:

-مزاحم و زهرمار! من رحمتم الاغ!

-سفت بشین رحمت که دیر شد.

 

 

 

بادِ کولر چین‌های پرده‌ی توری سالن کوچک واحد مهنا را آهسته تکان می‌دهد. بوی برنج زعفرانی و قورمه سبزی تمام خانه را در برگرفته است. صدای صحبت و خنده‌های ریز مهنا و شیرین از آشپزخانه می‌آید.

با نگاه رد خودکار روی دیوار سفید پذیرایی را دنبال می‌کند. نقاشی خانه‌ای کج و کوله در کنار پسری با موهایی فِرفِری روی دیوار پشت میز تلفن؛ هنر دست یوسف. لبخندی محو کنج لبش جا خوش می‌کند. خانه‌ی مهنا اگر چه کوچک و در محله‌‌ی معمولی است اما همان فضای کوچکش هم از صمیمیت و صفا اشباع شده است و حس آرامش را منتقل می‌کند‌. شاید پارچه‌های گلدوزی که روی انواع و اقسام وسایل خانه به چشم می‌خورد یا قاب عکس‌های خانوادگی‌شان که روی میز کنج سالن از بزرگ تا کوچک چیده‌اند دلیل این حس خوب باشند یا تقدیرنامه‌های میخ شده به دیوار که مربوط به سال‌های خدمت پدر معلم و زحمت‌کشش هستند.

یوسف مبل رو به رویش چهار زانو نشسته و خیره‌ی برنامه‌ی کودک دست داخل بسته‌ی پاستیلی که کسری برایش آورده فرو می‌کند. کسری کنارش پا روی پا انداخته و با دستمال مشغول تمیز کردن شیشه‌ی عینکش است. میلاد و محسن هنوز نرسیده‌اند و سپیده گوشه‌ی سالن با موبایلش حرف می‌زند.

زبان روی لب ترک خورده‌اش می‌کشد و به اهورا که کنارش ساکت و خموش نشسته است نگاه می‌کند. از اهورا اینطور ساکت و آرام بودن عجیب است. سقلمه‌ای به پهلویش می‌زند. اهورا نگاه از تلویزیون گرفته و گیج به او زل می‌زند.

-ساکتی رحمت؟

اهورا خم شده و دهان به گوشش می‌چسباند:

-رحمت و درد! تو که گفتی دورهمی کسری ایناست.

با گوشه‌ی چشم به کسری اشاره می‌کند:

-اون چیه پس؟ کبری‌ خانومه؟

اهورا لب روی هم فشرده و با نگاهی خندان پچ می‌زند:

-والا دست کمی از کبری هم نداره. من فکر کردم دورهمی خونه‌ی کسری‌ست.

-دفعه‌ی قبل خونه‌ی پدربزرگ کسری بود. این بار نوبت مهنا بود.

سینی چای که مقابلشان قرار می‌گیرد و اهورا معذب روی مبل جا به جا می‌شود. مهنا مثل همیشه با لبخندی مهربان به سینی اشاره می‌کند:

-بفرمایید.

فنجان شیشه‌ای چای را برمی‌دارد و عطر هل مشامش را پر می‌کند:

-ممنون.

-نوش جان.

کسری نگاهی به ساعت گِرد و قهوه‌ای روی دیوار می‌اندازد:

-چقدر دیر کردن بچه‌ها.

مهنا سینی چای را مقابلش می‌گیرد:

-حتما تو ترافیک گیر کردن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230127 013520 1292

دانلود رمان درجه دو 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۹۲۰۰۷۰

دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۸ ۱۵۴۸۴۳۵۵۶

دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۵۱۴۱۸

دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر…
IMG 20230127 013604 6622

دانلود رمان شوهر آهو خانم 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی…
1648622752 R8eH6 scaled

دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد 3 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
IMG 20230123 235130 203

دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۶ ۱۰۴۸۲۴۸۹۶

دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۱۴۳۸۱۸۴۶۹

دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دنیا
دنیا
1 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه دوسش دارم اگه میشه لطفا هر روز یه پارت بزارید🥰

همتا
همتا
1 سال قبل

چقدر زیبا و دلنشین مینویسید
ممنون

همتا
همتا
1 سال قبل

عالیییییییی

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x