ساعت از یازده شب گذشته است و شهر جای اینکه خلوت شود، شلوغتر شده.
مجبور شده بود ماشین را چند متر دور از درمانگاه شبانه روزی پارک کند. اهورا به همراه برکه، بهار را به داخل برده بودند و او آرام پشت سرشان وارد حیاط درمانگاه شده بود.
و حالا روی صندلی گوشهی حیاط و زیر درخت نشسته است و به پاهای مردمی که هرازگاهی از مقابلش میگذرند چشم دوخته. صدای جیغ پسربچهای نگاهش را بالا میکشد.
-نمیام! آمپول میزنن…
مادرش با یک دست چادرش را روی سرش نگه میدارد و با دست دیگر، دست پسر بچه را میکشد:
-نمیزنن عزیزم.
خیرهی کشمکش بین مادر و پسر، برکه را میبیند که از کنارشان آرام گذر میکند و سمت داروخانه میرود. ناخودآگاه بلند میشود و به دنبالش میرود. کنارش که میرسد، نسخهی میان دستانش را بیرون میکشد. چشمان دخترک شوکه از حضور یکدفعهایش گرد میشود:
-ترسیدم.
پوزخندی کج روی لبهایش مینشیند. بیتوجه به برکه وارد داروخانهی شلوغ میشود.
نگاه میان داروخانهی بزرگ و شلوغ میچرخاند. با دیدن نوشتهی “پذیرش نسخه” چسبیده به روی شیشه، قدمهایش به همان سمت کج میشوند.
همین که جلوی پیشخان میایستد و میخواهد نسخه را از آن نیم دایرهی روی شیشه به داخل بفرستد، بازویش گرفته میشود:
-آقا مسیح؟
سمتش میچرخد و همزمان پسر جوانی که کنارشان ایستاده، میچرخد و نگاهشان میکند.
برکه لبخند بیرنگی میزند:
-خودم میگیرم. ممنونم.
به رد اشک خشک شده روی گونهها و لبهای تَرک خوردهاش نگاه میکند. به خاطر بهار گریه کرده است؟ رنگ پریدهاش هم به خاطر بهار است؟ نکند روزه است و چیزی نخورده...
برکه که دست دراز میکند، بیمخالفت نسخه را به دستانش میدهد:
-اکی.
برکه ابتدا متعجب از این کوتاه آمدن نگاهش میکند و بعد لبخندش را تکرار میکند:
-ممنون.
قدمی به عقب برمیدارد و برکه جلوی پیشخان قرار میگیرد. به موهایی که شلخته طور اطراف صورت برکه را گرفته زل میزند. طرهای از مو روی چشمان دخترک افتاده و دستانش میل عجیبی به عقب راندن آن تکه مو دارد.
برکه نسخه را از زیر همان نیم دایره سُر میدهد داخل و همین که میخواهد سمت صندلیهای فلزی گوشهی داروخانه برود، حریف دستانش نمیشود. مچ دست برکه را میگیرد. دخترک که متعجب سر میچرخاند؛ اهمیتی نمیدهد و مقابلش میایستد. روی صورتش خم میشود و موهای بیرون زده از شال را با دقت به داخل سُر میدهد. برکه خشک و بینفس نگاهش میکند. گوشهی لبش بالا میرود و شال کج شده را مرتب میکند:
-چیزی خوردی؟
***
نفس در سینهام حبس میشود و حرکت نوازشوار انگشتانش به روی شقیقهام دمای بدنم را بالا میبرد. دختر ندیدهای نبودهام و نیستم اما به طور عجیبی تمام حسهایم بیدار شدهاند. لبخندِ محو کنج لب و دستانی که با دقت و صبر موهایم را به داخل شال هُل میدهند؛ ناخودآگاه مرا به یاد تهدیدش میاندازد. لبخند که به چشمانم نفوذ میکند؛ سر سمت صورتم میآورد:
-چیزی خوردی؟
او همینقدر عجیب و غیرقابل پیشبینی است. میتواند در اوج دلهرهها پناهت شود و حمایتت کنه و گاهی هم با طوفان درونش ویرانت کند! مثل همین حالا که وسط داروخانه ایستادهایم و دهها چشم به ما دوخته شده و او جای اینکه نگران نگاهها یا عکسالعملها باشد، نگران گرسنگی من است!
کاش میشد یک امشب که بیش از حد تصورم تحمل کرده بودم مثل او باشم. مثل او بودن قطعا برای منی که سالها درس نظم و آداب را تمرین کردهام سخت است. کاش میتوانستم مثل او بیخیال نگاههای دوخته شده بهمان، بیخیال فریادهای پشت تلفن بابا و بیوفایی مسعود شوم اما تصویر نگاه پردرد بهار دلم را خون میکند.
سر به طرفین تکان میدهم و لبخند محو گوشهی لبش وسعت میگیرد:
-این یعنی خوردی یا نه بالاخره.
-نه ولی میل ندارم.
سر روی شانه کج میکند و من همچنان سنگینی نگاه زن چادری و مرد جوانِ کنارمان را حس میکنم.
-چه بد!
متوجهی جملهاش نمیشوم و او هم تلاشی برای فهماندش نمیکند. عقب میرود و هر دو دستش را داخل جیب شلوار جین زغالیاش فرو میبرد:
-فکر کنم منصفانه نباشه که گشنه و تشنه تنبیه بشی.
هیچ از حرفهایش سردرنمیاورم و او با گامهایی بلند از کنارم میگذرد. گنگ به او که از داروخانه خارج میشود چشم دوختهام که متصدی نام بهار را میخواند. از کنار همان زن چادری میگذرم و سمت صندوق قدم برمیدارم. گوشی میان جیب مانتو میلرزد. عمو اهوراست. تماس را وصل میکنم و کارت را به دستان مرد جوان میدهم.
-کجایی برکه؟
داخل شیشهی پیشخان به چهرهی رنگ پریدهام زل میزنم:
-داروخانه. اومدم داروها رو بگیرم. چیکار کردی عمو؟ با بابا حرف زدی؟
-رمز؟
گیج سر بلند میکنم و مرد لبخند میزند:
-رمزتون؟
-چهارده پنجاه.
عمو بیحوصله غر میزند:
-میموندی خودم داروها رو میگرفتم.
-چه فرقی میکنه. بابا چی گفت؟
متصدی جوان زیرچشمی مرا میپاید. صدای عمو گوشم را پر میکند:
-میخواستی چی بگه؟ بدجوری عصبانیه و داغ کرده. به زور راضیش کردم تا درمانگاه نیاد. ولی برین خونه باس جواب پس بدین.
پلک روی هم میفشارم و حس میکنم تمام جعبههای رنگی چیده شده در قفسههای پشت سر مرد جوان دور سرم میچرخند.
وارد درمانگاه میشوم و میان همهمهی آدمهایی که هر کدام به سمتی میروند، سمت اتاق تزریقات قدم برمیدارم. صدای جیغ دختر بچهای که از سوزن سِرُم ترسیده، نگاهم را سمت تخت گوشهی اتاق میکشاند. مادرش با بوسه قربان صدقهاش میرود و پرستار تلاش میکند رگ بگیرد اما جیغهای ترسیدهی مو خرگوشی و تقلایش برای در رفتن کار را سخت کرده. به طرف بهار که خشک و بیروح روی تخت رو به رویی نشسته و به دختربچه نگاه میکند میروم. مادر دختر موخرگوشی که از گریههایش به امان آمده از پرستار میپرسد:
-میشه همسرم بیاد؟ اون شاید بتونه قانعش کنه.
پرستار نگاهی در اتاق میچرخاند و سر تکان میدهد. زن صدا بلند میکند و دقایقی بعد مردی جوان و قدبلند با موهایی یکدست جوگندمی وارد اتاق میشود. پلاستیک داروها را به پرستار میدهم و از روی شانهاش میبینم که مرد چطور قربان صدقهی دخترش میرود و با بوسه و خنده راضیاش میکند. نگاهم به آنهاست و صدای فریادهای بابا در مغزم اکو میشود.
“کجا بودین؟ کجا بودین که نمیتونستین یه تلفن جواب بدین؟ رفتار تو و خواهرت جز اینه که منو آدم حساب نمیکنین؟”
پلک میزنم و اشک محبوس در گوشهی چشمم راه خودش را پیدا میکند. چرا بابا فکر میکند من او را نمیبینم یا خدای نکرده آدمش حساب نمیکنم؟ میشود اصلا؟! کاش بفهمد من او را با دنیا عوض نمیکنم…
-مانتوت رو دربیار دراز بکش گلم.
نگاه خیرهی پرستار تکانم میدهد و از راهش کنار میروم. اتاق خالی از حضور مرد است و دخترک موخرگوشی با سِرمی در دست متعجب به من زل زده. سرانگشت به گوشهی چشمانم میکشم. لبخند که میزنم، لبهای کوچکش کِش میآید و چشمان گِرد مشکیاش برق میزنند.
بوی الکل در مشامم میپیچد و صدای خش خش باز شدن بستهی سرنگ همزمان میشود با لرزیدن گوشی میان دستانم. یک چشمم به دستان تپل پرستار است که سوزن را از بستهاش بیرون میآورد و یک چشمم به گوشی. دیدن پیام از شمارهی ناشناس ابتدا متعجبم میکند. اما خوب که به ارقامش نگاه میکنم شمارهی مسیح است.
“بیرون کنار صندلیام”
ابروهایم اینبار از متن پیام بالا میپرند. این یعنی چه؟! باید پیشش بروم؟
صدای “تق” کَنده شدن سر شیشهای آمپول نگاهم را سمت بهار میکشاند. ساعد به پیشانی چسبانده و چشم بسته است. سرنگ که داخل دستش فرو میرود اخم میکند. نفسم را بیرون میدهم و سمتش خم میشوم:
-یه دقیقه برم بیرون الان میام.
سر تکان میدهد.
او را میبینم با همان استایل همیشگی. با همان اخم ریشه دوانده بین ابروان پهن مشکی و خالکوبی حروف ریز انگلیسی روی گردنش. به درخت کنار صندلی رنگ و رو رفته تکیه داده و دست در جیب شلوار به روبهرو خیره است. موهای همیشه کوتاه و جاذبهی نگاه طلبکارش با آن لباسهای سرتا پا تیره هر کسی را به این گمان میرساند که او یک لات باشد.
صدای قدمهایم نگاهش را به سمتم میکشاند. لنگه ابرو بالا میدهد و قدمی از درخت از فاصله میگیرد:
-بهار بهتره؟
خیرهی چشمان کشیدهی مشکیاش لب میزنم:
-ممنون. بهتره.
جلوتر میآید و مچ دستم را میگیرد. باید به این رفتارهای عجیبش عادت کنم اما هربار غافلگیر میشوم. شوکه به دنبالش کشیده میشوم و وقتی روی صندلی جا میگیریم، بیحرف پلاستیک بیرنگ را روی پایم میگذارد. نگاهی به پلاستیک حاوی ساندویچها میکنم و لبخندی نرم روی لبهایم شکل میگیرد:
-ممنونم. به زحمت افتادین.
پلک میفشارد و پیشانیاش چین میفتد. حرصی لب میزند:
-خلبان!
-بله.
خندهاش میگیرد اما لب روی هم کیپ میکند:
-خب بله و کوفت! فعلهاتو درست کن! یه بار دیگه جمع ببندی…
مکث میکند و به چشمانم خیره میشود:
-همون موش فضول صدا میزنمت.
آنقدر بامزه میگوید که جای اخم، لبخندم عمق میگیرد:
-سعی میکنم.
پاهای درازش را دراز میکند و سر به صندلی می چسباند:
-خوبه. سعی هم بکنی خوبه.
نور روی صورت و خط اخم میان ابروهایش افتاده است. پای راستش را دراز میکند و بستهی سیگار را بیرون میکشد:
-اگه منتظری تعارفت کنم برای باز کردن روزهت. منتظر نباش.
شوکه میشوم از لحن خونسردش اما به موقع خودم را جمع و جور میکنم. نگاهم را به پرستار مردی که کمی آنطرفتر با موبایلش مشغول است میدوزم و یاد پیام کاوه میفتم. سر شب وقتی که به دنبال مسعود بودیم برایم پیام داده بود اما حتی دل و دماغ خواندنش را هم نداشتم.
گوشی را که بالا میآورم و وارد صفحهی پیامهایم میشوم، بوی دود سیگار نزدیکتر میشود:
-گفتم اهل تعارف نیستم ولی تو روی حساب هر چی خواستی بذار. سیگارم تموم شد برگشتم ساندویچ رو تموم کرده باشی.
منتظر جوابم نمیماند و فاصله میگیرد. بزاق دهان میبلعم و به سیگار میان انگشتانش که دور و دورتر میشود و رد باریکی از دود را در هوا به جا میگذارد، نگاه میکنم. کمکم لبخند جای بهت را میگیرد.
پیام کاوه را اینبار با لبخندی که از لبهایم جدا نمیشود، باز میکنم:
“کجایی برکه؟ دایی دنبالت بود. همه چیز که مرتبه؟ ”
انگشتانم به روی صفحه کلید به حرکت درمیآیند و برایش مینویسم:
” سلام. بعدا برات توضیح میدم.”
-کجا رفت؟
با صدای عمو اهورا سر بلند میکنم و به جایی که اشاره کرده نگاه میکنم:
-کی؟
ابرو بالا میاندازد و کنارم روی صندلی جای میگیرد:
-کی؟! مسیح دیگه.
-نمیدونم. رفت سیگار بکشه فکر کنم.
نگاه خیره و عجیبش را که از رویم برنمیدارد، سر تکان میدهم:
-چیه؟
-هیچ!
بعد هم نگاهی به نایلون ساندویچها میاندازد:
-مسیح گرفته؟!
و دوباره همان نگاه عجیب و خیرهاش را به من میدوزد. گیج از رفتارش لب میزنم:
-آره.
نگاهش را به در درمانگاه میدوزد:
-چه عجیب… سِرُم بهارو زدن؟
-آره. تو کجا بودی؟
دستان نمدارش را مقابل صورتم بالا میگیرد:
-مستراح فرزندم.
همراه ساندویچها برمیخیزم:
-میرم پیش بهار.
**
شب از نیمه گذشته که به خانه باغ میرسیم. بهار همچنان بیحال و رنگ پریده سر به شانهام تکیه داده و پلکهایش را بسته است. هر چقدر اصرار کردم کمی از ساندویچ بخورد، لب نزد. دکتر درمانگاه نظرش این بود که دچار افت قند خون شده اما باز هم برای اطمینان یک سری آزمایش نوشت که بهار باید فردا انجام میداد.
به لنگههای در باغ که به آرامی باز میشوند نگاه میکنم. برق ساختمان خانجون هنوز روشن است و این یعنی هنوز اهالی بیدار هستند. فکر به اینکه بابا چه واکنشی نشان میدهد، نگرانم میکند. ماشین آهسته به داخل حیاط میرود و صدای خمیازهی عمو کابین ماشین را پر میکند.
ماشین کمی که جلوتر میرود، نگاهم میچسبد به بابا که با صورتی عصبی کنار باغچه ایستاده است. نورِ چراغهای ماشین که رویش میفتد، قرمزی نگاهش آشوب به دلم میاندازد.
مسیح ماشین را نگه میدارد و از آینه نگاهمان میکند. عمو اهورا پوف میکشد و دست سمت دستگیره میبرد:
-باباتون هر چی گفت هیچی نگین. الان عصبیه و هر حرفی وضع رو بدتر میکنه.
سر سمتمان میچرخاند:
-باشه؟
بهار بیرمق سر تکان میدهد و من هم به تبعیت از او لب میزنم:
-باشه.
رمان قشنگی بود تا اینجا که خوندم و امیدوارم همینجوری خوب پیش بره و مثل اکثر رمان ها آبکی و عشق غیر قابل باوری توش نباشه
سلام نویسنده عزیز وادمین گرامی
به حدی از خوندن این رمان لذت میبرم که حدنداره، واقعا ظریف وزیبا از کلمات برای توصیف محیط وانسانها استفاده شده که من خودم رو واقعا با ماجرای داستان عجین میدونم، برخلاف بعضی از نویسنده ها مبتذل نمینویسی وعفت رو در نوشتار رعایت میکنی، واقعا ممنونم. خواهش می کنم، خواهش میکنم، خواهش میکنم پارتگذاری ها رو مثل همیشه منظم انجام بده، تا ما باز هم از خوندن این داستان لطیف وزیبا لذت ببریم، موفق باشید
خیلی خوبه عالیه
قشنگیای رمانت خیلی زیاده ولی از همشون قشنگتر اینه که فقط حول ی نفر نمیچرخه، هم راجب برکه هستش، هم مسیح، هم گذشته که مربوط به عادل و پروانه هستش
ممنون بابت رمان زیبات
جریان اینا یکی در چند خط برا من بگه
خیلی قشنگه موضوع رمان ممنون که هر روز پارت گذاری دارید