رمان پروانه میخواهد تو را پارت 39

4
(4)

 

کف باغ. سر به توری پر خاک میچسبانم و به کتابی که

وارونه روی تخت اتاق افتاده نگاه میکنم. نیمی از

عکس پروانه بیرون خزیده و گوشهاش پیداست. همین

وقت باز شدن در پارکینگ و صدای موتور ماشین گوشم

را پر میکند. نفسهایم از شدت اضطراب به شماره

میفتد و ضربان قلبم اوج میرود. دستی به شال کج

شدهام میکشم و از سوئیت و پنجره فاصله میگیرم.

ماشینش به آرامی وارد حیاط میشود و نگاهش که در

اطراف چرخ میخورد، هنوز مرا شکار نکرده است.

جلوتر میروم و طوری وانمود میکنم که انگار به دنبال

چیزی هستم.

صدای باز شدن در ماشین و پایین پریدنش را حس

میکنم و علیرغم استرسی که فلجم کرده به طرفش

میروم. خانجون هم که گویا صدای در را شنیده پا به

ایوان میگذارد و با دیدن مسیح گل از گلش میشکفد:

-ای به قربون قدمهات…

 

کلاه مشکی روی سرش را برمیدارد و خیرهی منی که

دستان خاک گرفتهام را پشت شومیز برده و نزدیک شیر

آب ایستادهام، چشمک میزند. خانجون پا برهنه از دو

پلهی ابتدایی ایوان پایین میآید:

-چه بیخبر عزیز من.

کنارم که میرسد، کلاه دستش را روی سرم میگذارد و

حینی که به طرف خانجون میرود، لب میزند:

-چطوری؟

و چند پله فاصلهی میانشان را برمیدارد و خانجون را

بغل میکند:

-سلام عزیز خوبی؟

شوکه از حرکتش، دست به کلاه مشکی روی سرم

میرسانم و بر میدارمش. انگشتان خاکیام روی لبهی

بلندش رد میاندازند. خانجون مسیح را به داخل

میکشاند و خطاب به من که هنوز همانطور خشک شده

سر جایم ماندهام میگوید:

-بیا تو مادر. چرا وایستادی پس.

کلاه را دست به دست میکنم و لبخند بلاتکلیفی میزنم:

-شما برین. باید دنبال شکلات بگردم.

و به طرف ایوان میروم و کلاه را سمت خانجون

میگیرم:

-اینم بهش بدین.

به محض اتمام جملهام صدایش از داخل بلند میشود:

-خودت بیار بده دختره.

نگاه خانجون رنگ محبت و شیطنت میگیرد و به جای

گرفتن کلاه، مچ دستم را میگیرد و از پله ها بالا

میکشد:

-بیا تو عزیزم.

وارد سالن که میشویم، خانجون برای آوردن شربتهای

معروف آلبالواش به آشپزخانه میرود. نزدیک مبل تکی

که نشسته میایستم و کلاه را سمتش میگیرم:

-خوبی؟

گوشه لبش را تو میکشد و به کلاه اشاره میکند:

-قابل نداره خلبان.

از نگاه کردن به چشمانش فراری هستم. حس میکنم اگر

مستقیم نگاهش کنم، از چشمانم میتواند، همه چیز را

بفهمد.

لبخند مسخرهای میزنم و کلاه را روی پایش میگذارم.

عقبگرد میکنم و گوشهی کاناپه قهوهای رنگ مینشینم.

تمام لحظاتی که خانجون از آشپزخانه میآید و با

لیوانهای شربت از من و او پذیرایی میکند، با لبخندی

مسخره نگاهش میکنم؛ نگاههایی کوتاه و فرارگونه. او

اما با دقت و اخمکرده مرا زیر نظر دارد.

بالاخره از روی مبل بلند میشود و نگاهم تا چشمان

جدیاش کشیده میشود. رو به خانجون میگوید:

-یه سر میرم سوئیت، میام.

خانجون با لبخند او را تا جلوی در بدرقه میکند. سینی

لیوانهای خالی را برمیدارم و پا که در آشپزخانه

میگذارم، گوشی میان جیبم میلرزد. خودش است که

پیام فرستاده.

“بیا بیرون. ”

 

دست روی گونه میچسبانم و نفسم را محکم بیرون

میدهم:

” آخ برکه. انقدر تابلو بازی درآوردی تا فهمید یه

مرگیت هست. ”

روی پنجهی پا بلند میشوم و از پنجرهی آشپزخانه به

حیاط سرک میکشم که خانجون وارد آشپزخانه میشود.

لبخند مهربانی به رویم میزند و سینی لیوانهای نشسته

را از روی میز برمیدارد. مکث میکند و در همان حال

از روی شانه نگاهم میکند؛ معنادار و پرحرف.

همین نگاهش آتش میاندازد به خرمن احساساتی که چند

روزیست دچارش هستم و با لجبازی رویشان سرپوش

گذاشتهام.

به طرف سینک میرود و صدای برخورد لیوانها به

کف سینک و بعد شر شر آب، مرا به خود میآورد.

گوشی را میان مشتم میفشارم و قدمهایم را به طرف در

میکشانم:

-با اجازه خانجون.

متعجب نگاهم میکند و دستان خیس از آبش را به

چینهای پیرهن گلدارش میرساند:

-کجا مادر؟ بمون شام کنارمون.

-ممنون. برم خونه مامان منتظره.

سر به تایید تکان میدهد اما نگاهش پر از حرفهای

ناگفته است. حرفهایی مانند: میدانم به خانه نمیروی.

اما خودم را به کوری و نفهمیدن میزنم. روی ایوان

میایستم و به دنبالش چشم میچرخانم. آهسته پلهها را

پایین میآیم و نگاهم را سمت ماشینش میکشانم که

ناگهان مچ دستم اسیر میشود و بوی تنش مشامم را پر

میکند. سر که میچرخانم، مجال نمیدهد و مرا به دنبال

خود میکشاند. آسمان غروب کرده اما هوا هنوز آنقدری

تاریک نشده که چراغهای حیاط روشن شوند. دستم میان

دست بزرگش است و بیحرف مرا به دنبال خود

میکشاند. نزدیک سوئیت که میرسیم، دستم را رها

میکند و جدی نگاهم میکند:

-خب؟

متعجب لبخند میزنم:

-چی؟

تک خندهی کلافهای میزند:

-چته برکه؟

علیرغم تشویشی که درونم چون دیگی جوشان به قل قل

افتاده، لبخندم را عمق میدهم:

-چیزیم نیست که.

ابرو به هم میچسباند و نزدیکتر میایستد:

-اون لبخند مسخره رو ازت بگیرن چی؟

صدای موتور ماشینی که پشت در حیاط متوقف میشود

اول نگاه من و بعد نگاه او را سمت در میکشاند. دست

 

داخل جیبش میبرد و میان باز شدن لنگههای در حیاط،

به سمت در چوبی سوئیت میرود و بازش میکند.

نگاهم هنوز به در حیاط است که دوباره بازویم اسیر

دستش میشود و همراهش به داخل سوئیت کشیده

میشوم. چشمانم لحظهی آخر ماشین بابا را که وارد

حیاط میشود شکار میکند.

 

نفسهایم جایی میان سینه گلوله شدهاند و قلبم تپیدن را از

یاد برده است…

با چشمانی گرد و ترسیده نگاه میدوزم به او که

اخمکرده و دست به کمر خیرهام است. صدای ماشی ِن بابا

که دور و بعد خاموش میشود، تازه مغز فلج شدهام را

به خود میآورد و قلبم از اضطراب و ترس بیمحابا

خود را به قفسهی سینه میکوبد. نگاه ترسیدهام در سالن

نیمه تاریک خانه میچرخد و لبهایم بالاخره تکان

میخورند:

-چیکار کردی مسیح! بابا اگه منو…

اخمش عمیق میشود و به میان حرفم میآید:

-بابات اگه ما رو همراه هم میدید بدتر بود. بمون، بابات

که رفت داخل خونه، بعد برو.

نفسم را فوت میکنم و میچرخم به طرف دری که پشتم

قرار دارد. دستم روی دستگیره قرار میگیرد و

میخواهم از لای در به بیرون نگاه کنم که سایهاش تنم

را در برمیگیرد. دستش روی در مینشیند و مانع

میشود. با همان اخمها و جدی لب میزند:

-دو دقیقه تحمل کن.

از روی شانه لحظهای نگاهش میکنم و به ناچار کوتاه

میآیم؛ اما او فاصله نمیگیرد و درست طوری که گویی

در آغوشش باشم، دستانش را دو طرفم روی در چوبی

میگذارد و سر به سمتم خم میکند. نفس در سینهام حبس

میشود و قلبم مانند ماهی کوچک در سینه به تقلا میفتد.

چشمان قهوهایاش طوری هستند که ناخودآگاه از آن

حساب میبری چه برسد به اینکه اخم کند و در فاصلهای

نزدیک و با صدایی بم زمزمه کند:

-چشمات چی میگه؟

انگار قلبم همان برگ روی درختی باشد که مورد هجوم

باران قرار گرفته و قطرات باران از سر و رویش ُسر

میخورند؛ بینفس لب میزنم:

-نمیدونم.

نگاه باریک میکند:

-نمیدونی؟

هرم نفسهایش روی گونهام مینشیند و لبهایش درست

کنار گوشم پچ میزند:

-این موش و گربهبازیا چیه؟ پیام میدی پسفردا

چهکارهای، بعد منو که میبینی هی لبخند مسخره میزنی

و نگات فراریه. چته خلبان؟

تلاش میکنم لبخندم لرزان نباشد:

-باور کن چیزی نیست.

-عجب!

چشمانش مقابل چشمانم قرار میگیرد؛ با فاصلهای کم.

آنقدر کم که حس میکنم اگر پلک بزنم، مژگانم پوستش

را نوازش کند. ماهی کوچک درون قفسهی سینهام

دوباره به تقلا میفتد و تند تند باله میزند.

 

بیحرف به چشمانم زل زده و نگاهش هزاران حرف

دارد. نمیدانم چه بگویم یا چه حرکتی بکنم. نفس بریده

پلک میزنم که به ناگه عقب میکشد و دست به کمر،

دور خودش میچرخد. وسط سالن و روی نقطهای

می تابیده شده از بیرون روشنش کرده.

ِر

ایستد که نو

دست روی دهانش میکشد و نگاهش که زمین را هدف

میگیرد، نوک کفش را آرام به سرامیک میکوبد.

ثانیهها ِکش میآیند تا میگوید:

-برو.

و نگاهش را بالا نمیآورد. تن خشک شدهام را تکانی

میدهم و قدمی از در فاصله میگیرم. نگاه میدوزم به

پنجرهی سالن و هوایی که تقریبا تاریک شده.

درستترین کار این است که به توصیهاش عمل کنم و

همین حالا از سوئیت بیرون بروم؛ قبل از اینکه کسی

سر برسد، اما نمیدانم چرا عقلی که مدام نهیب میزد هم

به تسخیر قلبم درآمده. عقلی که میداند ماندنم دردسر

دارد و باز هم وارفته و کمجان مرا به رفتن سوق

میدهد.

سکوت سنگین بینمان را صدای نفسهایمان پر کرده و

درست زمانی که تصمیم به رفتن گرفتهام و میخواهم

دست دل و عقلم را بگیرم و او را ترک کنم، نگاهش بالا

میآید و قهوهایهایش در آبی چشمانم تهنشین میشود؛ به

مانند رسوب ماسه در کف دریا.

نابلدترین در خواندن نگاه آدمها هستم اما این تمنای نگاه

را هر نابلدی هم ببیند، پای رفتنش سست میشود…

سست میشوم…

میان معرکهای که در درونم برای رفتن یا نرفتن به راه

افتاده، این قل ِب فرصت طلب است که فریاد میزند:

“بیچاره دچارش شدهای و انکار بیفایده است! ”

میخواهم مثل این چند روز مقاومت کنم و با فریادی

بلندتر خفهاش کنم… و خفهاش میکنم اما همین که پشت

به او قرار میگیرم و دستم روی دستگیرهی در

مینشیند، هیچکدام از اعضای بدنم همراهیام نمیکنند

برای این رفتن. به قول شهریار:

《چشم خود بستم، که دیگر چشم مستش ننگرم، ناگهان

دل داد زد، دیوانه من می بینمش!! 《

روزهاست که چشم روی این احساس بستهام اما

روشنتر و واضحتر از آن است که بشود؛ ندیدش. فکر

کنم عشق همین است؛ همین که میخواهی نادیده

بگیریاش و میدانی که نمیشود.

اعتراف میکنم که مبتلایش شدهام و این اعتراف اگر چه

سخت اما به همان اندازه ح ِس سبکی برایم به ارمغان

میآورد. طوری که حس میکنم کوههای غول پیکری که

بر روی شانههای ظریفم جاخوش کرده بودند به یکباره

برداشته میشوند و نسیمی خنک دلم را نوازش میکند.

دستم از روی دستگیره ُسر میخورد و از گوشهی چشم

میبینم که سایهی نقش بستهاش روی دیوار حرکت

میکند و بعد به فاصلهی کمی کنارم میایستد. او هم مثل

من سردرگم و بیقرار است وقتی که نسبت به ماندنم

اعتراضی نمیکند و در عوض چشم میدزدد. کف

 

سرش را میخاراند و مانند پسربچههای تخس میگوید:

-لامپو روشن میکنی؟ دنبال یه کتابم که…

و درهای جاکفشی را باز میکند. پلکهایم روی هم

میفتند و درمانده مینالم:

” همین حالا؟ همین حالا باید بفهمه کتاب پروانه نیست؟

و لحظاتی بعد وقتی که درهای جاکفشی را یکی یکی باز

میکند و ناکام از یافتن کتاب به طرف آشپزخانه و از

آنجا به اتاق میرود، پاهایم ناخواسته به دنبالش کشیده

میشود.

 

میان چهارچوب در میایستم و میبینمش که بعد از

روشن کردن لامپ اتاق، به طرف عسلی کنار تخت

میرود؛ اما ناگهان میایستد و نگاهش به روی تخت و

کتاب وارونه کشیده میشود. قدمهایش به آن سمت تغییر

مسیر میدهند و متعجب خم میشود. حینی که کتاب و

عکس را برمیدارد، نگاهش را در اطراف میچرخاند

و لحظهای روی پنجره مکث میکند. لب زیر دندان

میکشم و نفس بریده نگاهش میکنم.

کمر که راست میکند با همان تعجبی که روی چهرهاش

نشسته، رو به من میگوید:

-نبودم خانجون اومده اینجا؟

آه از نهادم برمیخیزد. سکوت بیش از این جایز نیست و

ممکن است وضعیت بدتر از این شود. خیرهی چشمان

پر سوالش در دل زمزمه میکنم:

” مرگ یکبار و شیون یکبار”

و طی تصمیمی ناگهانی لب میزنم:

-من اومدم.

لحظهای مبهوت بر جای میماند و بعد با گامهای آرام،

قدمی به طرفم میآید:

-چی؟

پلک میبندم و تند میگویم:

– خونه

ِر

همون شبی که از اینجا رفتی، متوجه شدم د

بازه. اومدم داخل و توی تاریکی دستم به کتاب خورد و

از روی جا کفشی افتاد پایین.

حضورش را که نزدیک خودم حس میکنم، پلک

میگشایم. مقابلم با فاصلهای اندک ایستاده و با ابروهایی

گره خورده خیرهام است:

-خب؟

نفس میگیرم:

-کتاب که افتاد، عکس پروانه هم از بین ورقهاش افتاد

بیرون. از روی کنجکاوی یه نگاهی بهش انداختم.

ابروهایش به هم میچسبند وقتی میگوید:

– بازه خونه رو دیدی؟

ِر

اینجا چیکار داشتی که د

لب تو میکشم و نگاه گریزانم را به یقهی تیشرت طوسی

رنگش گره میزنم. جدی میگوید:

-از دروغ شنیدن متنفرم.

بزاق دهان را پرسروصدا قورت میدهم و از گوشهی

چشم، نگا ِه منتظرش را که میبینم، پلکهایم از شدت

استیصال به روی هم میفتند. ماهی کوچک درون سینهام

باله میزند از این همه نزدیکی و مغزم درمانده و

سرگردان به هر پستویی از حافظهام سر میزند برای

یافتن پاسخی قانع کننده.

لبهایش که از روی شال به گوشم میچسبند، قلبم تپیدن

را از یاد میبرد.

-اینجا چی میخواستی برکه؟ تو خونهی پس ِر ناخلف

سماواتها چی میخواستی؟ نترسیدی کسی ببینتت؟

مبهوت پلک میزنم و قلبم یکصدا فریاد میزند:

” دلتنگی که دلیل نمیخواهد! آدم دلتنگ که ترس

نمیشناسد! ”

اما به چشمانش که نگاه میکنم، وا میمانم.

 

***⁠⁠

از نگاههای سرگردان و چشم دزدیدنهایش فهمیده بود

که دخترک چیزی را پنهان میکند. و حالا این کتاب که

به وضوح یادش است روی جاکفشی فراموش کرده بود

و الان سر از اتاق درآورده، و اعتراف خو ِد برکه، همه

چیز را پیچیده کرده است. این کنجکاوی در رابطه با

پروانه که به یکباره سر از وجود برکه برآورده،

گیجترش کرده. به چشمان دخترک زل میزند و از این

فاصلهی اندک، عجب کششی دارند این گویهای آبی.

شیطان را در دل لعنت میکند و نفسش را فوت میکند.

نگاهش لحظهای سقف را هدف میگیرد. معصومیت این

نگاه را باور کند یا دست و پا زدنهایش برای کشف

پروانه؟ واقعا کنجکاویاش برای پروانه یک کنجکاوی

ساده است یا جریان چیز دیگری است؟ چه چیز از

فهمیدن گذشته عایدش میشود؟

سر که سمتش میچرخاند، برکه نگاه میدزدد. لب تو

میکشد و همین فاصلهی کم میانشان را هم برمیدارد؛

آنقدر نزدیک میشود که آشکارا لرزیدن تن و گرد شدن

چشمان برکه را میبیند.

ابروهایش را به هم نزدیکتر میکند و برای بار دوم لب

به لالهی گوش دخترک میچسباند:

-من هنوزم همون مسیحیام که چاقو خورده گوشهی باغ

پیداش کردی. همون آدمی که وقتی کمکش کردی، جای

تشکر هلت داد. همونی که تو رو با مچ پای در رفته ول

کرد و یکبار هم حالتو نپرسید… میفهمی چی میگم؟

برکه پلک فشار میدهد و خفه میگوید:

-نه.

گوشهی لبش مزین به پوزخندی تلخ میشود و دستش را

کنار سر برکه، روی در تکیه میدهد:

-یعنی هنوزم میتونم همونقدر بیرحم و بیمنطق بشم

خلبان…

چشمان دخترک تا انتها باز میشود و نگاه ناباورش که

در نگاه او مینشیند، دل لعنتیاش از دیدن همین نگاه

ِگرد در سینه فرو میریزد… حباب “منم، منم” ها

میتِرکند و به یکباره تهی از هر نوع قلدری میشود.

برکه دلگیر نگاهش میکند و کف دستش را به سینهی او

میچسباند:

-برو کنار.

از جایش که تکان نمیخورد، برکه عاصی میگوید:

-تا الان متوجهی نبودنم شدن. برو کنار لطفا.

میداند که تند رفته است و نمیتواند بگذارد او برود. این

رفتن با دلخوری را نمیخواهد…

با قلدری لب میزند:

-وقت برای رفتن داشتی و خودت نخواستی که بری.

 

برکه عصبی نگاهش میکند:

-که چی؟

لنگ ابرو بالا میدهد:

-تا نخوام نمیتونی بری.

-میخوای یه بار دیگه هل بده، این یکی پا هم در بره تا

 

حساب بیحساب بشیم آقای سماوات!

خندهای که به ناگه پشت لبهایش صف کشیده را با

بیچارگی به َبند میکشد و خیرهی آبیهای دلگیرش زبان

روی لب میکشد:

-قهرت بهت نمیاد.

-به تو ولی تهدید کردن خیلی میاد.

خنده به چشمانش نفوذ کرده است وقتی میگوید:

-طعنه هم بهت نمیاد.

برکه کلافه تا ِر موی سر خورده روی چشمانش را عقب

میراند:

-بابت اینکه بدون اجازه وارد خونهت شدم و بعدم دست

به وسیلههای شخصیت زدم معذرت میخوام. واقعا

معذرت می خوام.

لعنت به لبخندی که نفسش را تنگ کرده است!

لب به هم فشار میدهد:

-چرا اونشب اومدی اینجا؟

-نمیتونم بگم.

-چرا؟

برکه درمانده نگاهش میکند:

-چون نمیخوام دروغ بگم.

-نگو دروغ خب.

و منتظر نگاهش میکند. برکه تسلیم، نفسش را رها

میکند:

-دلم گرفته بود.

سر نزدیک میبرد و درست در فاصلهای میلیمتری از

چشمان دخترک، نگاه باریک میکند:

-چرا؟

برکه ناراضی از تنگنایی که درش قرار گرفته است،

تکانی میخورد تا فاصله بگیرد که به سرعت واکنش

نشان میدهد و با دست پهلوی دخترک را میگیرد. نفس

هر دو لحظهای از این تماس در سینه حبس میشود.

برکه ناباور و او با تنی بیقرار دست به تارهایی که

شلخته از زیر شال بیرون خزیده میرساند و در همان

حال نگاهش تا لبهای برکه ِکش میآید. لبهای کوچکی

که بینشان فاصله افتاده و سفیدی دندانهایش را به

نمایش گذاشته. به جان َکندن نگاه از لبها میگیرد و به

لرزان برکه می

ِن

چشما دوزد:

-هوم خلبان؟

آرنج برکه سینهاش را به نرمی هدف میگیرد:

-خلبان و کوفت! دله دیگه گرفته.

با اینکه دخترک سرتق، چیز خاصی هم نگفته اما قل ِب

بیجنبهاش خود را محکم به در و دیوار سینه میکوبد.

محکم و پرسروصدا.

-هر وقت دلت بگیره سر از خونهی مردم درمیاری؟

برکه عاصی و پرحرص میگوید:

-آره!

با همان دستی که کتاب میانش است، بازوی برکه را

میگیرد و فاصله را به هیچ میرساند. نگاهش را از

لبهای دخترک میگذراند و لب به پیشانیاش

میچسباند. در گلو میخندد:

-این دل گرفتنی که تهش میرسه به خونهمو دوست دارم.

مجال نمیدهد، دلتنگ و بیقرار میبوسد پیشانی را.

 

این قلبی که از نزدیکی به برکه و بوسه بر پیشانیاش

اینطور بیقرار و همچون پرندهای رسیده به آشیانه بال

بال میزد، به او می علی

ِر

فهماند که برکه دیگر فقط دخت

یا اولین دختری نیست که از او فاصله نگرفته. برکه

حالا جزئی از وجود او است. جزئی از او که بینهایت

باارزش است.

فاصله که میگیرد، تازه پلکهای به هم فشرده و لرزان

برکه را میبیند. نگران از اینکه زیادهروی کرده باشد،

دهان باز میکند حرفی بزند که صدای زنگ موبایل بلند

میشود. پلکهای برکه به آنی گشوده میشود و دستانش

دستپاچه به جان جیب شلوار میافتند. بیرون آورده شدن

موبایل برابر است با کشیده شدن نگاه هر دویشان به نام

مامان که روی صفحه نقش بسته است. برکه لحظهای

سر بلند میکند و با استرس او را نگاه میکند اما به

همان تندی چشم میدزدد و تماس را با مکثی کوتاه

وصل میکند.

سکوت بینشان آنقدر سنگین است که به راحتی انعکاس

صدای نازلی از آن سمت خط در اتاق میپیچد:

-الو برکه؟ معلوم هست کجایی؟

برکه لب زیرین را به دندان میکشد. بیقرار میچرخد و

قدم به سالن میگذارد:

-دارم میام مامان.

-پرسیدم کجایی؟

-تو حیاطم پیش شکلات.

دست داخل جیب شلوار فرو میبرد و نفسش را پر

سروصدا بیرون میدهد. در همان حال به دنبال برکه

راه میافتد و حینی که برکه با استرس به جان

دستگیرهی در افتاده، به او میرسد و دست روی دست

دخترک میگذارد. برکه شوکه نگاهش میکند. به نرمی

او را از جلوی در کنار میکشد و دستگیره را به راحتی

پایین میکشد. صدای تق باز شدن در همزمان است با

آخرین جملهی برکه:

-اومدم. چشم.

و موبایل را میان دستش میفشارد. لحظهای هر دو به

چشمان یکدیگر خیره میشوند و این برکه است که با

خجالت نگاه میگیرد و گامهایش را به سمت در

میکشاند:

-مامان دنبالم میگشت. باید برم.

و همین که دستش روی دستگیره مینشیند، جلو میرود.

نمیتواند بگذارد، دخترک اینگونه برود:

-برکه؟

برکه منتظر و مضطرب به او نگاه میکند. نگاهی پر از

شرم و استرس.

زبان روی لبهایش میکشد و چقدر حرف زدن از

احساسش سخت است. در دل تشر میزند: ” جون بِکن

پسر! یالله! یه چیزی بگو. ”

برکه که ناامید از جواب گرفتن نگاه میگیرد و تکانی

میخورد، بالاخره لبهایش را میجنباند:

-همینجوری میخوای بذاری، بری؟

برکه سردرگم پلکی میزند.

فاصلهی اندک بینشان را برمیدارد و سر به سمت

دخترک خم میکند:

-منظورم اینه…

و کلافه به جان موهای یک سانتیاش میافتد. نفسش را

فوت میکند و خیرهی آبیهای سرگردان میگوید:

-مکانیک یه کاری کرده که نمیدونه دقیقا غلط اضافه

بوده یا… من مخلصتم فقط به خاطر یه ماچ نزنی تو فاز

به یه ورت گرفتن دیگه، اوکی؟ بذارش به پای…

برکه خجالتزده چشم میگیرد و بلند شدن دوبارهی

زنگ موبایل مجال نمیدهد جمله کامل شود. برکه

بینفس نگاهی به موبایل میکند و به سرعت حرکت

برگی میان باد، از خانه بیرون میزند.

 

 

وقتی که قدم به حیاط میگذارم و د ِر سوئیت پشت سرم

بسته میشود، مانند رانندهای که در مه غلیظی گرفتار

شده، گیج و مبهوت به اطراف نگاه میکنم و نمیدانم از

کدام سمت باید به خانه برگردم. میان کوبشهای

دیوانهوار قلبی که عاصیام کرده، تنها چیزی که

میدانم؛ این است که قسمت اعظمی از وجودم تکرار آن

بوسه را میخواهد و به در و دیوار کوبیدنهایش هم از

سر شوق تکرار همان است. قلبم؛ همان برگ درخت

زیر باران ماندهای است که همراه با سقوط قطرهها

سرود عشق میخواند.

هم شوکهام و هم همانقدر حال دلم خوب است… خوب

است تا زمانی که مامان را چند متر دورتر از سوئیت و

کنار ایوان خانجون ندیدهام. وقتی با ابروهایی گره

خورده و نگاهی تیز میبینمش، قلبم از شدت شوک،

لحظهای میایستد و زبان به کامم میچسبد. پاهایم به

زمین میخ میشوند و کنار بوتههای گل سرخ بیحرکت

میمانم. با گامهایی بلند و عصبی به طرفم میآید. انقدر

قدمهایش شتاب دارند که چینهای دامن نخیاش میان هوا

موج گرفتهاند. با صدایی که سعی در پایین نگه داشتنش

دارد، میغ ّرد:

-کدوم گوری بودی برکه؟

و در همان حال نیشگون محکمی هم از گوشت بازویم

میگیرد:

-میفهمی داری چیکار میکنی؟

فرصت دفاع نمیدهد و پشت دستش را به طرف صورتم

میگیرد:

-به خدا دروغ بگی میزنم تو دهنت! خودم دیدم از

خونهش اومدی بیرون. چه غلطی میکردی اونجا؟

-هیچی.

و بلافاصله نیشگون بعدیاش که به جان پهلویم میفتد.

پرحرص و عصبی از لای دندانهای به هم کلید شدهاش

میغ ّرد:

-درست جواب بده.

نگاه عاصی و رمیدهام به عقب میچرخد. میترسم هر

لحظه مسیح بیرون بیاید و وضعیت از اینی که هست

بدتر شود. در همان حال میگویم:

-هیچی. رفتم بودم که…

بازویم را محکم تکان میدهد و مرا به طرف خود

میچرخاند:

-رفتی که چی؟

درمانده نگاهش میکنم و خیرهی نوری که روی موهای

بیرون آمده از شالش افتاده لب میزنم:

-رفته بودم کتابشو بدم.

چشمانش طوری گشاد میشوند که انگار باور ندارد،

اینی که رو به رویش ایستاده و از مسیح حرف میزند،

برکه باشد. لحظهای مبهوت نگاهم میکند و بعد چنان

درمانده و عصبی میشود که محکم به رانش میکوبد و

بیتوجه به شالی که از روی شانهاش ُسر میخورد،

مینالد:

-وای! وای! چه دل گندهای داری برکه! چقدر بیفکری

آخه! بابات میخواست بیاد خونهی خانجون. اگه یه وقت

گذرش میفتاد اینجا چی؟

و لحظاتی بعد در حالی که هنوز هم عصبی و ناباور

است، مچ دستم را میگیرد و مرا به دنبال خود

میکشاند:

-فعلا ساکت میمونی. بعدا درست تعریف میکنی بفهمم

چه غلطی کردی.

 

 

**

در تاریکی اتاق، دست به سینه به کمد دیواری تکیه داده

ضعیفی که از بیرون می

ِر

و نو تابد روی تیغهی بینی و

ابروهای باریکی که به آغوش یکدیگر رفتهاند افتاده.

تکانی میخورد و سایهاش روی دیوار کشیده میشود:

-خب؟

از روی تخت بلند میشوم و دست به سمت کلید برق

میبرم که به تندی میگوید:

-روشن نکن.

و با مکثی کوتاه اضافه میکند:

-ممکنه بابات بیدار باشه. نمیخوام چیزی از حرفامون

بشنوه.

بدون مخالفت خواستهاش را اجابت میکنم و اینبار دو

شاخهی ریسهی ستارههایی که روی دیوار اتاق آویزان

هستند را به پریز میزنم. به آنی یک به یک ستارههایی

که میانشان عکسهای خانوادگیمان قراردارد، روشن

میشود. میپرسم:

-بهار خوابه؟

از کمد دیواری فاصله میگیرد و روی تخت مینشیند. با

چشم به کنارش اشاره میکند:

-بیا بشین.

کنارش که جای میگیرم مجال نمیدهد و اخمکرده نگاهم

میکند:

-اونجا چیکار میکردی؟

انگشتانم را در هم قفل میکنم. به سقف؛ جایی که نور به

شکل ستارههایی کوچک رویش نقش بسته نگاه میکنم:

-یه بار سر شب گفتم. رفته بودم کتابشو بدم.

گرهی ابروهایش کورتر میشود و شانهام را به طرف

خود میکشاند. نگاهی به در اتاق میاندازد و پچپچکنان

میگوید:

-چه کتابی؟ اصلا تو کی با مسیح جیک تو جیک شدی

که بخوای باهاش کتاب ردوبدل کنی؟

مبهوت لبخند میزنم:

-اشکالش چیه؟

پلک روی هم فشار میدهد. انگار که بخواهد با این

روش خشمش را کنترل کند.

-نذار صدام بلند بشه برکه. تنهایی هلک هلک بلند شدی

رفتی سوئیت مسیح که بهش کتاب بدی؟ دم در نمیشد

بهش بدی؟ باید حتما میرفتی داخل؟ منو چی فرض

کردی؟

خسته لب میزنم:

-من الان هر چی بگم فکر میکنی دارم دروغ میگم.

-وقتی بشی چوپان دروغگو و راه به راه دروغ بگی،

دیگه بخوای راستم بگی کسی باورت –میکنه. وقتی

زنگ میزنم و به دروغ میگی تو حیاطی و بعد سر از

خونهی مسیح درمیاری توقع داری الان باورت کنم؟

 

شرمندهتر از آنی هستم که بخواهم جوابی بدهم. سر به

زیر میاندازم و به انگشتان در هم چفت شدهام نگاه

میکنم. راست میگوید؛ شمارش دروغهایی که این

روزها ورد زبانم شده از دست خودم هم در رفته.

-هی میخوام باور نکنم حدسهایی که تو سرم رژه

میرن، هی نمیشه. هی…

سکوتش که طولانی می

ِن

شود، سر را بلند و به چشما

غمگین و خستهاش نگاه میکنم. درمانده و عصبی

میگوید:

-گشتی گشتی، دست گذاشتی رو پسری که…

نمیفهمم چه میشود که به یکباره میپرسم:

-مگه مسیح چشه؟

لحظهای هر دو مات میمانیم؛ من از خودی که تا این

حد بیپروا شده و او گویا از تعجب یا شاید هم شوک.

با ناامیدی پلک میبندد:

-ای خدا!

پلک که میگشاید، نگاهش پر از پریشانی و سردرگمی

است. ناباور میگوید:

-پس دوسش داری!

بزاق دهان را دستپاچه میبلعم و نگاهم فراری میشود

از چشمانش. یک طورهایی خجالت میکشم مستقیم به

چشمانش نگاه کنم و تایید کنم جواب سوالی که مثل روز

روشن است.

موهای کوتاهش را با کلافگی پشت گوش میزند و با

نوعی شتابزدگی، دو طرف صورتم را با دستانش قاب

میگیرد:

-مسیح چیزیش نیست. اصلا از من بپرسی میگم پسر

کوتاه

خوبیه. عین پری صبور و نجیبه ولی بابات آد ِم

اومدن نیست. میدونی چند ساله از پروانه کینه به دل

داره؟

لب روی هم میفشارد و روی چانهی کوچکش چند شیار

کوچک نقش میبندد:

-انقدری عاقل هستی که بدونی بابات اگه میخواست با

مسیح کنار بیاد، هفده سال وقت داشت. وقتی هنوزم

مسیحو جای پروانه میبینه، منتظر معجزهای؟

مکث میکند و سرش را جلوتر میآورد. مقابل چشمانم

پچ میزند:

-تموم کن برکه. تموم کن قبل از اینکه همه بفهمن و

جنگ درست بشه. بذار این آرامش نسبی که داریم

برامون بمونه.

 

چشمانم مهمان اشک میشوند:

-گناه پروانه رو پای مسیح نوشتن کار درستیه؟

درمانده سر به بالا میاندازد:

-نه نیست. ولی بابات ِکی آدم منطقی بوده؟ از وقتی شدیم

زن و شوهر، همینقدر زود جوش و بیمنطق بوده.

خواستن مسیح یعنی…

سکوت میکند و با نومیدی ادامه میدهد:

-نکن. نکن.

انگار با شنیدن این حرفها، تازه میتوانم به عمق این

دوست داشتن نگاه کنم. انگار تازه میتوانم انتهای این

رابطهای که در مه غلیظی فرو رفته را ببینم. به یکباره

غم عمیقی روی سینهام مینشیند. غمی استخوانسوز!

دل کندن از مسیح؟! میشود واقعا؟

پلک میزنم و نگاهم تار میشود وقتی که لبهایم تکان

میخورند و حرف دلم را به زبان میآورند:

-نمیتونم.

نه او تعجب میکند، نه من. هر دو میدانیم که قدمت این

حس اگر چه زیاد نیست اما آنقدر ریشهدار است که خط

زدنش به این راحتیها نیست.

صورتم را رها میکند و نفسش را فوت. لبخند عصبی

میزند:

-دایی منصورت هم همینو میگفت. میگفت بدون ستاره

نمیتونم. ستاره نباشه زندگی مفهومی نداره. ولی الان

میبینی که ستارهای نیست و تونسته.

نگاه گنگم را که میبیند، تک خندهی تلخی میزند:

-ستاره دختر همسایهمون بود. خیلی دوسش داشت. به

مامان گفت، ولی مامان راضی نبود. برای اینکه از سر

بازش کنه؛ گفت برو سربازی بیا، میریم خواستگاری.

منصور که رفت سربازی، ستاره رو شوهرش دادن.

بعدها فهم

 

یدم، مامان میدونسته ستاره یه خواستگار

خوب داره و با این کار میخواسته منصورو دور کنه.

ِر

لحظاتی در تاریکی اتاقی که با نو ضعیف ریسهها

روشن است به چشمان یکدیگر نگاه میکنیم و وقتی که

از روی تخت بلند میشود، میگوید:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maral
Maral
1 سال قبل

خب پس وقتی رمان تموم شد عکسشونو بزاره

Maral
Maral
1 سال قبل

میشه عکس برکه و مسیحو بزاری؟

Ayda
Ayda
پاسخ به  Maral
1 سال قبل

نه یهو تصوراتم بهم میخوره😂

...
...
پاسخ به  Ayda
1 سال قبل

دقیقاا منم میترسم یه چیزی ببینم از رمان دل بکنم 😶

Ayda
Ayda
پاسخ به  ...
1 سال قبل

دقیقل هرکی یه جور تصور کرده رمان براش جذاب شده و اگه عکس ببینیم جذابیت اولیه رمان از دست میره

Darkroom
Darkroom
1 سال قبل

میشه ی پارت دیگ هم امشب بزاری؟🙏🏻❤️

Ayda
Ayda
پاسخ به  Darkroom
1 سال قبل

ارهههههه فقط یه پارت

...
...
1 سال قبل

وااااییییی بوسسسسسس مسیح جووننن 🤩🤩🤩یعنی میشهههه؟؟🥺🥺🥺🥺

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x