197 دیدگاه

رمان گرگها پارت ۷۰

4
(4)

ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که به بهرام گفتم دیگه بریم و همه خسته ن..

خودم داغون بودم و روح و قلبم خسته تر از جسمم بود و دیگه تحمل دیدن حال خراب کامیار رو هم بیشتر از اون نداشتم..

نگارجون و منیره رو محکم بغل کردم و ازشون تشکر کردم..
کامیار بیرون بود و داشت با بقیه خداحافظی میکرد..
به همه خیلی خوش گذشته بود و حسابی از کامیار تشکر میکردن و دخترای مجرد هم با عشوه و دلبری دستشو فشار میدادن و میگفتن که خیلی زحمت دادیم بهتون..

و کامیار با لبخند زورکی جوابشونو میداد و میدیدم که چقدر پریشون و آشفته ست..

من و بهرام آخرین کسایی بودیم که از باغ خارج شدیم و بهرام که از بس مست بود و تعادل نداشت تشکر و خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین شد..

فقط من و کامیار مقابل در باغ وایساده بودیم و چند قدم دورتر مش ممد وایساده بود و با تعجب به من نگاه میکرد..
دستی براش تکون دادم.. دیگه همه رفته بودن و اگه حرفی هم راجع به آشنایی من میزد اشکالی نداشت..
ولی جلو نیومد و همونطور گیج و متعجب نگام کرد..

کامیار با صدای گرفته ای گفت
_برو سوار شو

تو چشمای قشنگش که قرمز شده بود و مطمئن بودم که سردرد داره نگاه کردم..

یاد شبهایی افتادم که برای رفع سردردش سرشو ماساژ میدادم و انگشتام لای موهای پرپشتش میلغزید..
حاضر بودم باقی عمرمو بدم و فقط یک شب دوباره برگردم به اون شبها و همونجا هم بمیرم..

هنوز غرق گذشته بودم که آروم زمزمه کرد

_اگه مشکلی داشتی.. به منیره بگو به من بگه

نگرانم بود و با دیدن رفتار مزخرف بهرام هم بیشتر نگران شده بود..
با حرفی که زد بغض کردم و بازم مثل همیشه که با گریه ازش جدا میشدم، اشکام جاری شد روی صورتم..

از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم و حتی نتونستم جوابی بدم..

دلم میخواست بهش بگم مواظب خودت باش جون و دلم..
دلم میخواست بهش بگم مواظب دل خودت و دل من که تا ابد پیش توئه باش..
ولی فقط تو چشمای غمگینش نگاه کردم و رفتم سوار ماشین شدم..

تا رسیدن به خونه آروم و بیصدا اشک ریختم و بهرامی که تو حال خودش نبود بدون حرف فقط روند و تا رسیدیم خونه با همون لباسا افتاد و خوابش برد..

تا چند روز بعد از سیزده بدر حالم خیلی بد بود و روز جمعه که رفتم سرخاک بابا انقدر گریه کردم که نای برگشتن به خونه نداشتم..

ولی همونجا تصمیم گرفتم که تاوان اشتباهمو بدم و خودمو مجبور کنم که به زندگی با بهرام عادت کنم و عشق و خیال کامیار رو برای همیشه بزارم کنار..

از خدا خواستم کمکم کنه و خودم هم مصمم شدم که وقتی برگشتم خونه با روی خوش با بهرام برخورد کنم و سعی کنم که بهش نزدیک بشم..

وقتی برگشتم خونه بهرام هنوز خواب بود و صبحانه ی مفصلی براش حاضر کردم و رفتم یکم آرایش کردم و به خودم رسیدم..

دیگه باید به زور هم که شده بود زن میشدم برای مردی که خودم با خواست خودم بهش بله گفته بودم و پای کاری که کرده بودم میموندم..

وقتی بهرام بیدار شد با دیدن سر و وضعم و میز صبحانه ای که چیده بودم چشماش گرد شد و گفت
_واااو.. لیلی خانم چه کرده.. آفتاب امروز از کدوم طرف دراومده که شما میخندی و خوشگل کردی؟

سعی کردم لبخندمو حفظ کنم و براش چایی ریختم و گفتم
_بعد از این دیگه خوش اخلاق میشم و پاچه نمیگیرم

خندید و اومد از پشت بغلم کرد و استکان چای از دست من افتاد و شکست!

لعنت به من.. هر چقدر هم میخواستم بهش نزدیک بشم و مثل یه همسر رفتار کنم ولی تن و بدنم به بدن بهرام واکنش نشون میداد و پسش میزد..

هینی کشیدم و سریع خم شدم و تکه های استکانو جمع کردم..
بهرام رفت نشست روی صندلی و گفت
_مواظب باش دستتو نبری

قلبم تند میزد و نمیخواستم قبول کنم که از تماس بدنش دچار انزجار شدم..

از خودم بدم‌ میومد که تا اون حد قبولش نمیکردم و با کوچکترین تماسش ناخودآگاه استکان از دستم افتاده بود..

باید هر طوری که بود خودمو مجبور میکردم که بهش نزدیک بشم و عادت کنم..
حتی اگه زجر میکشیدم..
رفتم پشت سرش و دستامو انداختم دور گردنش و گفتم
_ببخشید من دست و پاچلفتی ام

دلم گرفت وقتی بغلش کردم ولی قفل دستامو دور گردنش محکمتر کردم که فرار نکنم و چند ثانیه تو همون حالت بمونم..

اونم خوشش اومد و مچ دستمو بوسید و گفت
_چقدر خوش بویی عشقم

یاد کامیار افتادم روزی که اسم و شهرت بازی کرده بودیم و سرشو تو گودی گردنم فرو کرده بود و عطرمو عمیق نفس کشیده بود..

قلبم تیر کشید و ناخودآگاه دستام دور گردنش شل شد و رفتم و نشستم روی صندلی..

دیگه اشتهایی نداشتم و فقط بازی کردم با پنیر و کره، تا بهرام صبحونه شو بخوره و جمع کنم..

_مامان گفته برای شام بریم اونجا.. پدرام دو روز دیگه میره و قرار شده همه جمع بشیم امشب

باشه ای گفتم و بساط صبحونه رو جمع کردم..

عصر بود که حاضر شدیم و رفتیم خونه ی پدری بهرام..
مثل همیشه خانواده های دایی و خاله هاش که همیشه باهم بودن، جمع بودن..

پدرام قرار بود چند روز بعد برگرده کانادا و با همه میگفت و میخندید..
خواهرش پریا مثل پروانه دورش میچرخید و مادرش قربون صدقه اش میرفت..
بعد از شام مثل اکثر دورهمی هایی که بحث سیاست باز میشد و هرکسی مثل یه کارشناس مسائل سیاسی نظر میداد، پدرام و داییش هم شروح به بحث سیاسی کردن و کم کم موضوع به دین و مذهب و خدا کشیده شد..
تو بحث های سیاسی شرکت نمیکردم چون اوضاع بقدری پیچیده و متغیر بود و هر کس عقیده و نگرش متفاوتی نسبت به موضوعات روز داشت که نمیشد نظر قطعی و موافق یا مخالف داد.. و هر کس بنوعی محق بود..
ولی وقتی بحث دین و خدا به میون میومد و میدیدم کسی بدون داشتن علم و آگاهی نطق میکنه و دین خدا رو میبره زیر سئوال، نمیتونستم ساکت بمونم و دخالت میکردم توی بحث..

وقتی دایی بهرام گفت که این مملکت و مردمش به جایی نمیرسن و پدرام هم در جوابش گفت که تا وقتی که این مردم پیرو یه سری عقاید بدرد نخور و یه کتاب عربی که معلوم نیست کی نوشته، هستن نه پیشرفت میکنن نه میتونن خودشونو به جوامع غربی برسونن، دیگه خون خونمو خورد و به قول معروف چشممو بستم و دهنمو وا کردم..

_ببخشید آقا پدرام.. این عقاید بدرد نخور و اون کتاب عربی که میگین، اصلا اطلاعاتی هم در موردش دارین یا همینطوری از معده تون دارین نظر میدین و برای احکام و کتاب خدا حکم صادر میکنین؟

همه ساکت شدن و پدرام و حتی زنهایی هم که توی بحث نبودن و باهم حرف میزدن، با تعجب به من نگاه کردن..
انگار انتظار حرف زدن منو، اونم به اون تندی نداشتن.. بعضیاشون شاید اصلا صدای منو هم قبلا نشنیده بودن و توی شوک بودن که چطور تونستم با پدرامی که همه حرفاشو با دهن باز گوش میکردن، اونطوری حرف بزنم..

پدرام سر جاش تکونی خورد و رو به بهرامی که با چشمهای از حدقه دراومده منو نگاه میکرد گفت
_انگار زن داداشمون حزب الهیه، آره بهرام؟

بهرام با تته پته گفت
_نه داداش.. ولی نمیدونم چرا این شکلی باهات حرف زد، فکر کنم سوءتفاهمی شده بحثو ببندیم

رو به بهرام گفتم
_سوءتفاهم نشده

و رو به پدرام ادامه دادم
_مگه فقط حزب الهیا به خدا و اسلام اعتقاد دارن؟.. این چه حرف خنده داریه که شما میگی

پوزخندی زد و گفت
_آخه اصلا بهت نمیاد اهل این حرفا باشی

_بهم نمیاد؟.. شما همه چیو از روی ظاهر قضاوت میکنی؟.. چه سئوالیه که میپرسم، البته که شما همه چیز و همه کسو از روی ظاهر قضاوت میکنی.. همونطور که قرآن رو از ظاهرش قضاوت کردی و بهش میگی یه کتاب عربی..
اولا که باید بگم اگه ظاهر من با احکام دینم منافات داره دلیلش فقط ضعف منه.. ایراد از منه که نمیتونم به احکام دینم عمل کنم و مثلا حجاب بگیرم و یا مرتب نماز بخونم.. ولی چون اینارو انجام نمیدم دلیل نمیشه که درست بودنشون رو هم انکار کنم.. شما هم چون سبک و سیاق زندگیت مطابق اسلام و قرآن نیست حق نداری احکام خدا رو زیر سئوال ببری و حکم بدی که قرآن سخنان خدا نیست و یه آدمی که معلوم نیست کیه نوشته

_درسته.. احکام دین شما، مطابق سبک و علاقه ی زندگی من نیست.. ولی از وقتی بدنیا اومدم مسلمون بودم چون حق انتخاب نداشتم ولی الان که عقلم میرسه باور نمیکنم که قرآن از طرف خدا نازل شده باشه.. آقا اصلا ما نخوایم مسلمون باشیم کیو باید ببینیم؟

_اجباری در دین نیست.. لا اکراه فی الدین.. دیگه روشنتر از این؟.. اگه باور نمیکنی مسلمون نباش.. ولی انقدر انسان باش که دین کامل خدا رو نفی نکنی و بهش توهین نکنی.. بقول امام حسین اگر دین ندارید حداقل آزاده باشید.. و یه نصیحت از من به شما، اول مطالعه و تحقیق کنید بعد نسخه بپیچین برای موضوعی.. مثلا شما میتونین در مورد کانادا که محل زندگیتونه و یا شغلتون و یا حتی کیفیت مشروبی که جلوتونه نظر بدین چون آگاهی و تخصص دارین در موردش.. ولی احکام خدا رو بیخیال بشین تا وقتی که علمشو ندارین

رد داده بودم و به اندازه ی همه ی روزهایی که بعد از ازدواج با بهرام، تو جمعشون حرف نزده بودم، حرف زدم.. بطوری که مادر بهرام حرفمو قطع کرد و با پوزخند و کنایه گفت

_لیلی جون فکر میکردم زبون نداری حرف بزنی ولی الان میبینم که داری پسرمو درسته قورت میدی

بخاطر حفظ احترام و سن و سال مادر بهرام هیچی نگفتم و جوابشو ندادم و بهرام با لحن تندی گفت

_بسه دیگه لیلی.. یه لحظه بیا تو اتاقم کارت دارم

ولی پدرام سریع گفت
_چیکارش داری بهرام.. خوب داریم بحث میکنیم، اتفاقا من از آدمای جسور و گستاخ خوشم میاد

بهم میگفت گستاخ و نمیدونست اگه ادبم اجازه میداد چه چیزایی بارش میکردم.. ولی نیاز نبود و همون بحث کافی بود.. مقابل چنین آدمایی که با ادعای روشنفکری خدا و احکامشو نفی میکردن، سکوت جایز نبود و کم نمیاوردم..

_خوب لیلی جان.. به من بگو ببینم تو چطور مطمئنی که قرآن سخنان خداست و به پیغمبر وحی شده؟.. من معتقدم حرفای خودش بوده و خواسته با اون وسیله ادعای پیامبری کنه و موفق شده

_آقا پدرام ایل و تبار عرب میدونستن که محمد بن عبدالله،
سواد خوندن و نوشتن نداشته.. شما چطور میتونی فکر کنی که یه آدم بیسواد آنچنان جمله هایی بگه..
قرآنی که نگارشش انقدر با نظم و حساب شده ست و بدون کوچکترین اشتباهی‌، و موزون و شعرگونه ست.. حتی بعضی محققان معتقدند که ارقامی در قرآن هست که اگه رمزشون کشف بشه حتی از آینده خبر داده و نباید مثل شما فقط به ظاهرش توجه کرد و خوند و گذشت

_مثلا چه چیزایی؟

_مثلا شما میدونید که در قرآن کلمه ی یوم به معنی روز، ۳۶۵ بار استفاده شده؟ یعنی دقیقا به تعداد روزهای یک سال.. و کلمه ایام یعنی روزها، ۳۰ بار و کلمه شهر به معنی ماه، ۱۲ بار؟.. و یا حتی گفته میشه که در سوره ی شمس به گازهای تشکیل دهنده ی خورشید که بخش بزرگیش هلیوم و هیدروژن هست اشاره شده و یا در سوره ی قمر رمزی هست که به تاریخ اولین سفر انسان به ماه اشاره میکنه.. به این شکل که بعد از اولین آیه ی سوره ی قمر، تا آخر قرآن
۱۳۸۹ آیه هست و این عدد در سال هجری، برابر هست با تاریخ ۱۹۶۹ میلادی، یعنی سالی که انسان برای اولین بار قدم به کره ی ماه گذاشت.. و ده ها مورد اینچنینی که محققین در قران کشف کردن که میتونی مراجعه کنی به منابع مربوط و تحقیق کنی در موردش.. البته این موارد فقط نتایج تحقیق برخی محققین هست و فرض نیست.. ولی قدر مسلم میشه مطمئن شد که یک عرب بیسواد محال بوده بتونه چنین آیاتی بگه.. خدا در قرآن گفته کسانی که علم فهمیدن آیات قرآن رو نداشتند، انکارش کردن.. منم به همین دلیل میگم که باید مطالعه کنی بعد اگه تونستی حکم بدی و انکار کنی آقا پدرام

_حرفهای جدیدی میشنوم از تو.. ما از وقتی که یادمونه شنیدیم که پیغمبر گفته نماز بخونین و روزه بگیرین.. حرف دیگه ای که به درد انسانیت بخوره نشنیدیم

_نشنیدین چون گوش نکردین.. چون دنبالش نرفتین و فقط به ظاهر دین و احکام خدا توجه کردین.. متاسفانه ما پیغمبر و اماممون رو درست نشناختیم..
همین حضرت محمد که شما میگی فقط گفته نماز بخونین، میدونین کی رو مومن میدونه؟.. دکتر الهی قمشه ای میگه روزی از پیامبر پرسیدن که مومن واقعی کیه و چه صفاتی باید داشته باشه.. حضرت محمد جواب داده که:
کسی که مردم از شرش ایمن هستن
کسی که مردم به خیرش امیدوارن
کسی که کارهای خیرش رو به زبون نمیاره
کسی که از طلب علم ملول نمیشه
کسی که از حاجات خلق خسته نمیشه و تا جاییکه میتونه برآورده میکنه
کسی که عزتِ بودن با خدا رو به هرکسی ترجیح میده

پیامبری که شما میگی فقط ایمان رو در نماز و روزه میدونسته، این تعریفو از مومن و مسلمان واقعی کرده آقا پدرام.. ولی چند نفرو میشناسین که این صفاتو داشته باشن؟.. من و شمایی که سرشار از گناهیم و امثال ما معیار مسلمان بودن نیستیم.. پس اشکال از دین خدا و پیغمبرش نیست.. اشکال از ماست که فقط اسم مسلمون بودن رو یدک میکشیم و تازه بعضیامونم مثل شما ندانسته و نشناخته، بدنامش میکنیم

پدرام تو فکر بود که بهرام داد زد

_لیلی میشه تموم کنی و بیای چند لحظه؟

از سر جام بلند شدم و پدرام با لبخند گفت
_چه عرض کنم.. شایدم تو راست میگی

پارمیس بلند خندید و گفت
_بهرام جون زنتو از حوزه گرفتی؟

اونم خندید و گفت
_والا من نمیدونستم اینقدر تندروئه

خندیدند و به حالشون تاسف خوردم که چقدر احمق و کوته فکرن..
رو به پارمیس کردم و گفتم

_از حوزه نیستم فقط خدا و دینمو یکم بیشتر از شما میشناسم، هر چند که منم گناهکارم و مسلمون کاملی نیستم ولی فرقمون اینه که من به خدا و دینم بی احترامی و بدگویی نمیکنم

بهرام چپ چپ بهم نگاه کرد و اشاره کرد که بیا.. زیر نگاههای خصمانه ی مادرش دنبالش رفتم تو اتاقش..
درو بست و با حرص انگشتشو برام مقابل چشمم تکون داد و گفت
_یه بار دیگه به داداشم یا هرکدوم از افراد خانواده م بی احترامی کنی بد میبینی.. فهمیدی؟

مثل خودش با حرص و انزجار نگاهش کردم و بدون حرفی از اتاقش رفتم بیرون..

(دو ماه بعد)

مولانا خطاب به شمس گفت:

_پس زخمهامان چه؟

شمس پاسخ داد

_نور از میان این زخم ها وارد میشود!

پر از زخم بودم و دلم رو خوش میکردم که این زخم ها منو به نور میرسونه و باید صبر کنم و تاوان اشتباهم رو بدم..

بهرام بعد از اون شبی که با برادرش بخاطر قرآن و دین بحث کردم باهام بد شد و روی بدش رو نشونم داد..
وقتی از اتاقش خارج میشدم پارمیس بهم پوزخند زد و گفت

_بهرام از آدمای مثل تو بدش میاد.. خوشحالم که از چشمش افتادی

و از کنارم رد شد و رفت تو اتاق بهرام و درو بست..
بعد از اونشب بهرام شدیدا باهام بدرفتاری کرد و چند بار دستشو روم بلند کرد و سیلی زد بهم..

اگه اون لیلی خروس جنگی سابق نمرده بود و زنده بود، چه ها میکرد در مقابل اون سیلی.. احتمالا انتقام بدی از بهرام میگرفتم و حالشو جا میاوردم..

ولی طوری از زندگی و هستی بریده بودم که خودمو زجر میدادم و میگفتم حقمه و باید بکشم..
حقم بود که زیر ضربات و سیلی های بهرام له بشم و دم نزنم..

بقول فروغ فرخزاد

همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه ی آزار خویش

از من است این غم که برجان منست
دیگر این خودکرده را تدبیر نیست

پای در زنجیر مینالم که هیچ
الفتم با حلقه ی زنجیر نیست

خودم کرده بودم و باید تحمل میکردم.. تنبیه حق من بود.. منی که عاصی بودم و لجباز.. و کینه توزانه با خودم و کامیار بد کردم..

بعد از اونشب خیلی سعی کردم که به بهرام نزدیک بشم و مثل یه نامزد و یه همسر رفتار کنم باهاش.. ولی با هر بدرفتاری و بداخلاقیش بیشتر ازش دور میشدم و تو گوشه ی تنهایی خودم کز میکردم..

صبح ها نمیومد و همش تنها بودم و شبها هم دیروقت میومد و اکثرا مست بود و میگفت که بهش خوش گذشته و چیزی نگم که حالش گرفته بشه..

و من فقط سکوت میکردم و هر روز افسرده تر میشدم..

دو ماه بود که کامیارو ندیده بودم و انقدر دلتنگش بودم که دیدنش برام مثل آرزو شده بود..
ولی نمیتونستم به دیدنش برم، برازنده ی من نبود که با داشتن شوهر برم به دیدن مرد دیگه ای..

آخرین تصویرش که توی باغ دیده بودمش جلوی چشمم بود و هر چقدر که میخواستم به یادش نباشم نمیشد و خودش میومد توی ذهنم..

قبل رفتن کاش در چشمم نمی غلتید اشک
آخرین تصویر او در چشمهایم تار بود…

با گریه ازش جدا شده بودم و تصویری که ازش توی ذهنم بود تار و اشک آلود بود..

تنها بودم و حرفمو نه به منیر و نگارجونی که زود زود بهم زنگ میزدن میگفتم، و نه به مینویی که گاهی به دیدنم میومد..

مقابلشون نقاب خنده و خوشبختیمو میزدم تا نفهمن تو چه جهنمی اسیرم..

چاره ای هم نداشتم.. همه ی پل های پشت سرمو با ازدواج و بله گفتن به بهرام شکسته بودم و مجبور به تحمل بودم..

حال من حال اسیریست
که هنگام فرار
یادش افتاد
کسی منتظرش نیست
نرفت..

شب تولد بهرام بود و شب دیر وقت اومد و منی که تصمیم گرفته بودم بازم کوتاه بیام و کمبودهاشو و ضعف هامو براش جبران کنم و شام درست کرده بودم و میز قشنگی چیده بودم و هدیه ای براش خریده بودم، تا ۱ شب منتظرش نشستم..
وقتی اومد مثل اکثر شبها مست بود و وقتی بهش نزدیک شدم و تولدشو تبریک گفتم بغلم کرد و گردنمو بوسید..
خودمو عقب نکشیدم و چشمامو بستم و سعی کردم براش زن باشم و شب تولدش برای اولین بار ببوسمش و یکم نزدیک بشیم..
وقتی دید خودمو عقب نکشیدم خنده ای کرد و گفت
_چه عجب رام شدی.. اجازه هست ببوسمت؟ یا بازم فرار میکنی ازم؟

معذب نگاهش کردم و سرمو بهش نزدیکتر کردم تا لبامو ببوسه..
دلم خون بود و انگار شب عزای عشقم و قلبم بود ولی باید میشد و دیگه دوری کردن از کسی که عقدش بودم ممکن نبود..

بوی الکلی که از دهنش به بینیم میخورد افتضاح بود ولی من مصمم بودم که فاصله ها و موانعی رو که سه ماه بود بینمون گذاشته بودم اونشب بردارم..

بهرام سرشو آورد جلو و من لرز گرفتم.. لعنت به من که داشتم عذاب میکشیدم..
چشمامو بستم و منتظر شدم که لبامو ببوسه..
نفسش خورد به صورتم و مشتامو گره کردم و ناخنام رفت تو گوشت دستم..
بهرام لباشو آورد نزدیک لبام و لحظه ای که برخورد لباشو به گوشه ی لبم حس کردم ناخودآگاه حالت خفگی بهم دست داد و خودمو کشیدم عقب..

با چشمهایی پر از نفرت نگاهم کرد و بعد فقط فحشهای بهرامو شنیدم و ضربات مشت و لگدش که به سر و صورت و شکمم میخورد..

روی زمین مچاله شده بودم و بهرام که انگار دیوونه شده بود به خودم و پدر و مادرم فحش میداد و موهامو دور دستش میپیچید و لگد میزد به پهلوم..

تو اون حال که دردو توی مغز استخونم، و گرمی خون رو از بینی م روی دهنم حس میکردم، یاد پدرم افتادم و حس کردم که گوشه ی اتاق وایساده و غمگین نگاهم میکنه..

چشمای بابام پر از اشک بود..

زیر لگدهای بهرام بهش لبخند زدم و گفتم

_گریه نکن بابا.. من خیلی وقته مردم و هیچی حس نمیکنم، ‌گریه نکن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

197 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aylin
Aylin
2 سال قبل

خاک عالم با تمام مخلفاتش تو سر بهرام عوضی کنم ای خاک عالم با تمام مخلفاتش تو سر همه‌ی مردایی که اینجورین بکنم ایییییی خااااااک عاااالم با تمام مخلفاتش تو سر همه مردا (جز بعضیا) بکنممممممممم
رمانت عالیه

Fatima
Fatima
3 سال قبل

جواب اشکای مارو کی میده😭🥺

Aban
3 سال قبل

مهرناز عکس پارت منو یاد سالای کزایی راهنمایی میندازه!😑
هر روز جلو مدیر ،معاون و ناظم آستینامونو تا آرنج میزدیم بالا تا ی وقت فکر نکنن ک گوه خوری اضافه کردیم!😑🚶🏻‍♀️..
لعنت

Aban
پاسخ به  Aban
3 سال قبل

آیا بنظرت دستاشون سالمه!؟؟؟

Aban
پاسخ به  Aban
3 سال قبل

شاید فقط چشمای منه که داره رو این دوتا دست ،ی عالمه رد تیغ میبینه!

Aban
پاسخ به  Aban
3 سال قبل

وای باورم نمیشه!
آخه من چرا باید تو این پارت درباره عکس اونیکی پارت نظر بدم؟!
خو میرم زیر همون میتایپم دیگه!😂
.
خدا نکشتت دیگه داشتم ب چشمای خودمم شک میکردم!🙄😂😂

Mahad
Mahad
3 سال قبل

مهرنازی حس میکنم اخلاق و رفتارت شبیه لیلیه …
تو اون یکی رمان اصلا همچین احساسی نداشتم

neda
neda
3 سال قبل

مهرناز جون ینی نمیشه الان لیلی بمیره بعد کامیارهم اول این پسره رو بکشه بعد خودشو از تراس طبقه دوم پرت کنه پایین؟

neda
neda
پاسخ به  neda
3 سال قبل

مهرناز جون خوااهش میکنم
ی مدته خیلی احساسی دارم برخورد میکنم با همه چی میخوام این بشوره همشونو ببره 😂

neda
neda
پاسخ به  neda
3 سال قبل

اخه رمانای دیگ تا ب قسمت شویندگیشون برسه شاید کار از کار گذشته باشه 😂

حدیث
حدیث
3 سال قبل

سلام مهرنازجون نمیشه امشب پارت بذاری
پلیزعزیزم🥰🥰🥰

تیر
تیر
پاسخ به  حدیث
3 سال قبل

وایی مرسی مهرنازی 😍❣️❣️😍✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  حدیث
3 سال قبل

ووی مرسی جاست مهرنازی 😍😘✨

Mozhiii
Mozhiii
پاسخ به  حدیث
3 سال قبل

Horaaaaaaaaa🥳🥳💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  Mozhiii
3 سال قبل

چطوری آجی؟ 😃

Mozhiii
Mozhiii
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

Migzre to chtori jojo?!

وانیا
وانیا
پاسخ به  حدیث
3 سال قبل

اخخ قربونت مهرنازی

نمیدونی چقدر خوشحال شدم😄😄که پارت اخری نیست

دیشب هرچی فکر میکردم که پارت اخری چجوری میشه همه چیزو در بگیره مخم هنگید😨

الان خیالم راحت شد😉

Sogol
Sogol
پاسخ به  حدیث
3 سال قبل

نیست؟ یسسسسسسسسسس خدراشکرررررررر

شمیم
شمیم
پاسخ به  حدیث
3 سال قبل

عزیزم میشه زودتر از ۱۱ بزاری؟لطفاااا

❤برام هیچ حسی شبیهه تو نیست❤
3 سال قبل

عالی بود نویسنده خسته نباشین 😍😍

Parisa
Parisa
3 سال قبل

سلام عرض شد خدمت نویسنده عزیز مهرناز خانم، عزیزم باید بگم یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم همین رمان گرگها ست واقعا ممنونم که هم سن و سال‌های خودتو از عقیده و دین گرفته تا فکر خوب و نسنجیده راهنمایی میکنی چقدر خوبه که خدارو از چند منظر ببینی ازت ممنونم خدا انشاالله دستتتو بگیره گلم از خدا میخوام هرکسی رو که به راه درست داری راهنمایی میکنی روزی خدا دستتو بگیره و رهنمود کنه.
حرف دری که داشتم این بود که ما انسا ها فکر می‌کنیم همیشه پولو مال مهم ترین شرط واسه ازدواج هست راستشو بخوای همیشه میگفتم چرا نویسنده نقش لیلی رو جوری تنظیم کرده که بدون فکر وارد کار نسنجیده بشه وحالا میبینم خود نقش لیلی ناراحت از کاری که کرده و پشیمون!
هرچی که جلو تر میریم جواب سوالای توی ذهنمو در رابطه با لیلی میدی ممنونم باید بگم که چقدر قشنگ از روحیات و افراد در این نقش لیلی استفاده کردی دختری که اوایل زندگی از قوانین سرپیچی میکرو ولی الان روحیات اون اونو پخته کرده و نتیجه گرفته نقص های خودشو برطرف کنه البته بگم نقش لیلی در برخی مواقعه لجوجانه تصمیماتی گرفته و که فهمیده زنگی به تار مویی بنده حتی اگر هم لیلی با کامیار زندگی رو شروع می‌کنند بازهم چه بسا زی بر وقف مراد پیش نمی‌رفت و چقدر خوبه که داری فرهنگی رو نیاموزی که به جوانان نشان میده وقتی بعد زنگی آتش هوس بخوابه تنها چیزی که آدمی رو از همسرش جدا میکنه همین عقیده خودش و همسرش هسته و همین چیزها باید ملاک ارزش برای ازدواج باشند. ببخشيد اگر پر حرفی کردم مهرناز جون بازم متشکرم از اینکه رمانی به این زیبایی نوشتی

Parisa
Parisa
پاسخ به  Parisa
3 سال قبل

حرف دیگری

Parisa
Parisa
پاسخ به  Parisa
3 سال قبل

شرمنده کیبرد گوشیم اصلاح کن داره زندگی رو نوشته زنگی😅

نیوشا Ss
نیوشا Ss
3 سال قبل

در ادامه باید بگم یکی از دوستان حدس زد که شاید لیلی بمیره•••• اما من میگم ( یعنی حدس میزنم که خیر لیلی فقط بلاهای عجیب غریبی 😕🤔😱 سرش میاد•• دماغش که ممکن شکسته باشه ممکنه دستش هم بشکنه یا اینکه••••••• )

نیوشاا خاتوون
نیوشاا خاتوون
3 سال قبل

من به چند تن ‌از دوستان گفته بودم که هم دین شما نیستم { دین و مذهب آئین } فرق داره اماا کلن به نظره من هم دین داشتن قشنگ 😇🕊🕎🕯📖📿👼 خدا خیییییییییلی دوستداشتنی😉😀😁😍😇❤🙏 ما خوب متوجه نشدیم😕😯
از این گذشته
در ادامه

نیوشا خاتوون
نیوشا خاتوون
پاسخ به  نیوشاا خاتوون
3 سال قبل

👌👍😘😉😀🙏💓🌺💙

تیر
تیر
3 سال قبل

مهرنازی این پارت هایی که درباره قرآن گذاشتی خیلی قشنگ بود ✨✨✨✨✨✨و خیلی خوب توصیف کرده بودی ✨ متاسفانه آدم هایی هستند که اینگونه خدا و قرآن رو نادیده میگیرن و به نظر من باید برای اون ها ناراحت باشیم که اینطور از خدا و کتابش غافل هستن
.
من کسی مجبور نمیکنم نماز یا قرآن بخونه من فقط به اون آدم ها میگم که اگر نماز نمیخونید حداقل با وجود این همه آفریده چشم بصیرت دلتون رو باز کنید تا به تونید خدا رو با تمام وجودتون حس کنید ✨✨✨✨✨✨و اینطور دست به انکار خدا نزنید

تیر
تیر
پاسخ به  تیر
3 سال قبل

فدات مهرنازجونم 😍❣️✨

Niki
Niki
3 سال قبل

سلام مهرنازی ، خوبی ؟؟
وایی ، این پارتت خیلی خیلی زیبا بود به جز اخرش ، مرسیییی 💋😘😍
قسمتی که درمورد خدا و قران گفتی ، فوق العاده بود 😍
بهرام و خانوادش به جز پدرام ، چرا انقدر بدننن بدددددد ، چرا به اعتقادات دیگران احترام نمی زارن 🤬😠😡
بهرامی خیلی خیلی ……. ( لطفا به جای نقاط ، ۱۰ تا فحش خیلی خیلی بد از طرف من بده 🙊🙉🙈)
به نظر من انسانی که دسته به زن داشته باشه ، یکی از منفور ترین و چندش ترین موجودات روی زمینه 🤭🤢

Niki
Niki
پاسخ به  Niki
3 سال قبل

خواهش می کنم ،
خوبی فرشته ی آسمونی ؟
خوشیییی ؟
سلامتیییی ؟

Sara
Sara
3 سال قبل

مهرناز یه سوال دارم خدایی راستش بگو
“” اسکلمون کردی؟؟؟؟ ””
🤨😐

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  Sara
3 سال قبل

مهرناز الان دیدم کامنتتو😂
تو اگه متخصص شکار کراشینگی منم آجی خودم متخصص کراشینگم😁
یکی از تفریحاتمون اینه با رفقا میریم بیرون رو نصف تهران کراش میزنیم •پیر و جوون و مونث و مذکر•
صرفا هم جنبع تفریحی دارع البته…
ولی آجی هرچی باشع ریختشونو میبینیم😂
چجوری تو شکار کردی من رو تیرداد کراش زدم؟!
باید بگم تیرت خورده به سنگ😜💔

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

انرژی خاصی ک لازم نیس صرف کنیم😂
یکیو نشونه میگیریم و بعدش فقط زر میزنیم😁
میگم جنبه فان داره بیشتر-
ولی خب گاها موردای نابم بینشون پیدا میشع😜😁🔥

وانیا
وانیا
پاسخ به  Sara
3 سال قبل

تقصیر ماست خوب دیگه هی میگفتیم مهرناز چندتا پارت مونده و فلان ایشونم مظلوم میومدن جواب مارو میدادن😳😳
شاید سلیقش در لحظه های اخر تغییر کرده یه ایده بهتر به فکرش رسیده تا رمانش قشنگتر بشه😄
❤💛💚💜

وانیا
وانیا
پاسخ به  وانیا
3 سال قبل

👌👌👌عالیه

دلی
دلی
3 سال قبل

اینو ک خوندم یاد خاستگار خودم افتادم چندسال دنبالم بود و منو میخواست تو همون جلسه خاستگاری متوجه شدم رفتار خوبی نداره اینقدر آویزون شد ک رفت و آمد کنیم رفت و آمد ک کردیم دیگه مطمئن شدم رفتار داغونی داره تازه مثلا مذهبی و باباش جانبازم بود خلاصه اینکه به عشق اینجور آدما دل خوش نکنین

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  دلی
3 سال قبل

با این تفاسیر من دیگع فقط خونه بابامو مکان امنی برای ادامه حیات میبینم💔👊

Sara
Sara
3 سال قبل

اینکه بخاطر جدایی لیلی و کامیار عصبی بودم همش با حرفای لیلی راجب خدا بر طرف شد خیلی کیف کردم و واقعا خوشحالم که این رمانو میخونم خوندن 70 پارت خاطر همین دو سه تا خط می ارزید واقعا🌹❤️
خسته نباشی

Niayesh
Niayesh
3 سال قبل

مهرناز من خیلی خوشحالم که این رمان رو برای خوندن انتخاب کردم چون علاوه بر متن عاشقانه پند های درست و خیلی خوبی داره من راجبع خدا هیچ وقت تحقیق نکردم ولی کم و بیش می دونستم ولی با رمان تو خیلی چیزها رو فهمیدم واقعا عالی می نویسی.
.
اقا تیرداد قصد دخالت ندارم ولی اگه همیشه بگی حالم خوب نیست مطمئن باش کائنات دور تو هم کاری می کنم که حالت بد باشه منم غم عزیزترین میام رو دارم توی یک روز خواهر و پسرعمم که عشقم بود نشون کرده ی هم بودیم رو تو تصادف از دست دادم خیلی سخته درک می کنم ولی چیزهای زیباتری هم وجود داره در اطرافمون باید به جای اون ها هم شادی کنیم اگه من ناراحت باشم ممئنم ارشام و ستایش هم اون دنیا ناراحت میشن سعی کن به خودت بیای و زندگی شادی داشته باشی❤️🙏

Tirdad
پاسخ به  Niayesh
3 سال قبل

اعتقادی به کائنات ندارم ولی خیلی خوب فهمیدم که یک نفر هست که تا آخرش با من میمونه یک نفر هست که میتونم روش حساب باز کنم،بهترین دوست منه مطمعنا اون یک نفر خود من هستم حالا اینکه حالم بد باشه و بگم که خوبم عملا دروغ گفتن به خودمه

شما حاضری به مورد اعتماد ترین و بهترین کس تون دروغ بگید؟
غم من با مال شما فرق داره غم شما غم عزیز هست غم من یک چیز دیگس

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  Tirdad
3 سال قبل

الهی مهرناز فدات بشع•😜•
مگه بازم مشکل داری تو؟! 😂

Mozhiii
Mozhiii
پاسخ به  Tirdad
3 سال قبل

Aqa tirdad qamt chie k maro hm qamangiz nak krdi?!😕

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  Mozhiii
3 سال قبل

غم انگیزناک هم البته قشنگه!😂💔

Tirdad
پاسخ به  Mozhiii
3 سال قبل

نمیخوام توی جزئیات برم که دقیقا چی شد و چی نشد فقط میتونم اینو بگم که زندگیم عملا به دو بخش تقسیم میشه:بخش اول بخش قبل از غرور قبل از عصبانیت قبل از خونسردی و بی احساسی
و بخش دوم هم که الان شیش ساله درگیرش هستم میشه بخش بعد از غرور و ………
خواهر من دو سال پیش فوت شد و پدرم حدود چهار ماه پیش
پس میبینید که دلیل این تغییر سنگین من یک چیز دیگه بوده ربطی به غم از دست دادن عزیزان نداشته یک چیز دیگه بوده یک چیزی که من ترجیح میدم جلوش سکوت کنم

Mozhiii
Mozhiii
پاسخ به  Tirdad
3 سال قبل

Khoda rhmtshon kone harchi khake baqaye omre shoma bshe. Vali heif nist salaye qashnge zendegito injori dore khodt pile bpichi vse etefaqi k byd vse hme biofte va ba hich chizi nmishe jelosho grft?!

Bbkhshid age baes shodm naraht bshin:((((

Noora
Noora
پاسخ به  Tirdad
3 سال قبل

به نظرم البته اگه دوس داشتین راجب کائنات و انرژی های موجود در کائنات حتما یه تحقیقی بکنید اینقد چیزای جالب و شگفت انگیزی وجود داره و روی زندگی ما تاثیر دارن این انرژی ها که حتی فکرش را هم نمی تونید بکنید

Tirdad
پاسخ به  Noora
3 سال قبل

من مثل پدرام نیستم که بدون اطلاع یک چیز مثل دین یا حالا کائنات رو زیر سوال ببرم از این نظر میتونید مطمعن باشید ولی خب دلایلی دارم که با وجود اطلاعات باز هم به انرژی ها بی اعتقاد باشم

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  Tirdad
3 سال قبل

من کلی تحقیق کردم راجبع کائنات بیشتر عالمان گفتن که قانون جهان برای رسیدن به موفقیت اعتقاد به کائنات هست باز اگه می خوای تحقیق کن چیزای خوبی دستگیرت میشه.

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  Niayesh
3 سال قبل

فدات شم عزیزم😍😍❤️

MaRmAr
MaRmAr
3 سال قبل

عرررر…
سوال داده لوگاریتمه مبناش خودش یه معادله دو صفحه ایع😩😭💔
دیگه از هرچی ل و گ و ریتم و کوفت و درده بدم میاد…

M.P
M.P
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

منم

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

نمیدونم چرا ولی هیچ وقت از درس خوندن بدم نمیاد یا زده نمیشم😐😑

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  Niayesh
3 سال قبل

کاش مجبور بودی اون ده صفحه سوال لوگاریتمو حل کنی تا قشنگ بفهمی درد منو-
قشنگ هر لوگاریتم خودش چهار تا معدله درجه دو داشت ک باید اول حل میکردی…
پاره شدیم واقعا~
هرچند… هرچقد بدم بیاد بازم مجبورم بخونم-
توفیق چندانی ندارع… فقط بدم میاد

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

نه علاقه دارم یعنی عادت کردم روزی ۵۰۰ تست میزنم دیگه واسم عادی شده

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  Niayesh
3 سال قبل

اونو ک آجی تو این تایم همه میزنن دیگع💔
کمم هس تازع…
ولی واقعا خسته شدم-
دوس دارم زودتر تموم شع

Noora
Noora
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

بابا شما دوتا دارین منا از زندگی نا امید می کنید🥺🥺🥺🥺
روزی ۵۰۰ تا تست یا امام حسین بعد مرمر تو میگی کمم هست مگه دیگه تست می مونه تو دنیا من روزی ۵ تا چیه یکی هم نمی زنم
من برم تو افق محو شم .
امروز خونه دوستم بودم بعد این کامنت نیایشا که خوندیم سه تایی پنجر شدیم.

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

اجی مرمر ناامید شدم برم کنم روزی ۷۰۰ تا ولی همینم پدرم در اومده خیلی سخته مشاوره میگه خیلی خوبه تو که یازدهمی هستی اینقدر بزنی نمیدونم شاید از فردا بیشتر کنم ولی سخته به گفتن نیستش🥺☹️
اجی نورایی عزیزم تو به این فکر کن قرارع سه سال از زندگیت سر درس خواندن بره ولی عوضش از اون به بعد قرارع چیز های خیلی خوبی در انتظار ت باشه سعی کن از الان شروع کنی شده روزی ۱۰۰ تا بزنی😍❤️

دخی اسفند ماهی
دخی اسفند ماهی
3 سال قبل

Tirdadواقعا شیرازیه؟؟؟؟؟؟؟👀

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  دخی اسفند ماهی
3 سال قبل

چیش میتونه عجیب کنه این موضوعو؟!

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

😂😂😂😂

۱۳۸۳/۱۲/۱۷(دخی اسفند ماهی)
۱۳۸۳/۱۲/۱۷(دخی اسفند ماهی)
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

هیچیش

منم شیرازیم😊😊

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  ۱۳۸۳/۱۲/۱۷(دخی اسفند ماهی)
3 سال قبل

اووو بگو پس…
کیس پیدا کردی😁✨

۱۳۸۳/۱۲/۱۷(دخی اسفند ماهی)
۱۳۸۳/۱۲/۱۷(دخی اسفند ماهی)
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

واح

من اصلا دنبال کیس نیسم😂😂

😂😂

آی اَم دخی مثبت

😂😂

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  ۱۳۸۳/۱۲/۱۷(دخی اسفند ماهی)
3 سال قبل

عاره عاره😜
یکی تو دخی مثبتی یکیم من😁

۱۳۸۳/۱۲/۱۷(دخی اسفند ماهی)
۱۳۸۳/۱۲/۱۷(دخی اسفند ماهی)
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

😂😂

۱۳۸۳/۱۲/۱۷(دخی اسفند ماهی)
۱۳۸۳/۱۲/۱۷(دخی اسفند ماهی)
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

نه اینطور نیست😉

آی اَم دخی مثبت😄

😂😂😂تا حالا دنبال کیس میس چیزی نبودم و نخواهم بود

Mozhiii
Mozhiii
پاسخ به  ۱۳۸۳/۱۲/۱۷(دخی اسفند ماهی)
3 سال قبل

Mnm✋🏻Khoshal shodm😅♥️

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  Mozhiii
3 سال قبل

تو مهم نیسی…
دختری بدرد نمخوری 😂😜💔

Mozhiii
Mozhiii
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

Qalbm shikast💔😕😂

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  Mozhiii
3 سال قبل

میدونم خودمم قلبم درد گرفت😁👊

Mozhiii
Mozhiii
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

😅🤧🤧

Sara
Sara
پاسخ به  دخی اسفند ماهی
3 سال قبل

جدا؟
یه همشهری دیگه هم پیدا شد چه جالب منم اسفندیم👑😎

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  دخی اسفند ماهی
3 سال قبل

نه علاقه دارم یعنی عادت کردم روزی ۵۰۰ تست میزنم دیگه واسم عادی شده

BITA
BITA
3 سال قبل

خسته نباشی مهرناز خانم قسمت های که درباره ی قرآن و ..‌.‌ بود رو خیلی خوب بود
خوشحالم که شعر فروغ رو دوست داشتی و ازش استفاده کردی
خیلی دوست دارم کامیار بیاد همچین از چهار جهت جغرافیایی بهرام رو جر واجر کنه
ولی تو دوتا پارت چطور میخوای جمعش کنی ؟من هر کار میکنم نمیشه ولی خب منتظرم ببینم به کجا میبریمون 🌹

فری
فری
پاسخ به  BITA
3 سال قبل

این وسط کامیار چه عذاب وجدانی بگیره خودخواهانه تصمیم گرفت برا ازدواجش
مامان لیلیم که هیچی اصلا واقعا چه مادریه
خواهرشم باید از عذاب وجدان بره بمیره

پارت بعدی کی هست که من بیام سایت؟

فری
فری
پاسخ به  فری
3 سال قبل

مرسی عزیزم پس من ساعت ۱۱این دو شبو سر می زنم 😅بعدشم که رمانت تموم بشه دیگه سایت نمیام بقیه رماناییم که می خونم صیغه و پسرخاله و تعصب و تدریس عاشقانه اینا بود فک کنم نصفه ول می کنم از رمان تو نمی تونم بگذرم🌸

BITA
BITA
پاسخ به  BITA
3 سال قبل

ما بیشتر منتظریم ببینیم چی می‌نویسی 🥺🙏

آسمان
آسمان
3 سال قبل

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ، ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ديوانه ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ، ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ

آسمان
آسمان
پاسخ به  آسمان
3 سال قبل

تو کجایی دل هوات کرد
حالا آسمانت چه طوری ؟
روبه رای ؟

آسمان
آسمان
پاسخ به  آسمان
3 سال قبل

یه شب میام یادی از قدیم کنیم
مهرنازی⁦( ˘ ³˘)♥⁩⁦( ˘ ³˘)♥⁩
فدامدات

دسته‌ها

197
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x