یزدان به سمت اطاق گندم به راه افتاد و قفل در را با کارت خودش که یک جورهایی شاه کلید تمام درهای این خانه نیز محسوب می شد ، باز کرد و قبل از اینکه وارد شود ، سرش را سمت نگهبانی که با قیافه ای خشک و جدی و پا به عرض شانه باز کرده ، آماده باش میان سالن طبقه دوم ایستاده بود ، چرخاند و با فریاد و ابروانی درهم گره خورده ، صدایش زد …………… اینجا دیگر لازم نبود پوششی بر روی خشم سر به فلک کشیده اش ، بگذارد . اینجا خود واقعی اش بود .
ـ معین ، بیا اینجا .
نگهبان با شنیدن دستور یزدان ، بی هیچ اتلاف وقتی ، به سمت یزدان راه افتاد و مقابلش ایستاد .
ـ بله قربان ؟
یزدان در حالی که هنوز هم مچ گندم میان پنجه هایش قرار داشت ، با همان چشمان برافروخته از خشم و نگاه گداخته شده اش در چشمان نگهبان نگاه کرد :
ـ پشت در این اطاق می مونی و یک لحظه هم جایی نمیری …………… نه کسی حق ورود به این اطاق و داره و نه حق خروج . مفهوم بود ؟
ـ بله قربان . متوجه شدم .
و یزدان بدون اینکه حرف اضافه تر دیگری بزند ، وارد اطاق شد و گندم را به دنبال خودش به درون اطاق کشید و در را آنچنان محکم در چهارچوب در کوبید که گندم ترسیده و وحشت زده در جایش پرید و شانه هایش از ترس بالا رفت و گردنش را پوشاند .
گندم را رو به جلو ، به میان اطاق هول داد و گندم وحشت زده وسط اطاق ، مقابل یزدان ایستاد .
یزدان یک دست به کمر گرفت و دست دیگرش را رو به گندم جلو برد :
ـ کارت اطاقت و بده .
گندم با حس و حال بد ، و پشیمانی در چشمان به خون نشسته او نگاه کرد :
ـ یزدان به خدا ……..
یزدان صبرش به سر آمده بود ………….. زیاد برای کنترل خشم و عصبانیتش ، به خودش فشار آورده بود . الان شده بود همان قضیه فنری که آنقدر جمعش کردند که با یک جهش ، تمام پتانسیل جمع شده در فنر آزاد شده بود .
یزدان نعره اش به هوا رفت و حرفش را تکرار کرد :
ـ گفتم کارت اطاقت و بده .
گندم ترسیده در حالی که بغضی میان حلقش جا خوش کرده بود ، دست در جیب شلوارش کرد و بی حرف کارت اطاقش را درآورد و با چشمانی محزون و پشیمان ، سمت یزدان گرفت ………… آنچه که نباید اتفاق می افتاد ، اتفاق افتاده بود و برای پشیمان شدن زیادی دیر به نظر می رسید .
یزدان کارت را از دست او گرفت و با فشاری که به وسط کارت آورد ، آن را از وسط به دو تکه تقسیم کرد و به سمتی پرت نمود و قدم دیگری سمت گندم ایستاده میان اطاق برداشت .
ـ مگه چندین بار تکرار نکردم که تا وقتی این لعنتی ها پایین هستن ، تا وقتی این مهمونی ادامه داره ، پات و از در این اطاق بیرون نذار …………… گفتم یا نگفتم ؟
گندم ترسیده از خشم نشسته در چشمان یزدان و ناتوان از کنترل بغض نشسته میان حلقش ، بغضش بی صدا شکست و اشک هایش بر روی گونه هایش روان شد و رد انداخت .
یزدان با دیدن سکوت گندم ، نعره اش بار دیگر به هوا بلند شد و تن و بدن ترسیده گندم را بیشتر از قبل لرزاند :
ـ گفتم یا نگفتم ؟
ـ گف …… گفتی یزدان جون .
یزدان با حرارتی که در تنش حس می کرد و کت را هم از تنش درآورد و آن را هم به سمت دیگری پرت کرد و دو دست به کمر گرفت …………… آنچنان که عضلات سر شانه و بازو و سینه برجسته شده اش ، در لباس جذبی که پوشیده بود ، حجم گرفتند و هیبت تیره پوشش را در چشمان گندم درشت تر و ترسناک تر از قبل به نمایش گذاشت :
ـ پس چرا از اطاقت بیرون اومدی ؟ پس چرا اون پایین پیدات شد ؟ ………… با پایین اومدنت خواستی بگی هر کاری که دوست داشته باشی می کنی ؟ خواستی بگی هر غلطی که دلت خواست می تونی انجام بدی ؟ آره ؟
گندم به هق هق افتاد :
ـ نه به خدا .
یزدان در حالی که از خشم به نفس نفس افتاده بود و سینه های عضلانی و برجسته اش با هر دم و باز دم بالا و پایین می رفت ، پرسید :
ـ پس چرا بیرون اومدی ؟
ـ به خدا نمی خواستم بیام بیرون . یکدفعه ای دستشوییم گرفت ، مجبور شدم بیام بیرون .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دشوری ثضول؟
همین؟؟
خداوکیلی چقدر نوشتی سینه عضلانی و بدن خشو فرم و … اه اه بجاش دوخط مفید مینوشتی