تورج مشکلات تنفسی و قلبی که داشت حالا بعد از گذشت چند سال و بالاتر رفتن سنش ، حاد تر از همیشه به نظر می رسید و به دستور پزشک شخصی اش که در عمارت ویزیتش می کرد ، بهتر بود به خاطر شرایط خاص جسمی اش اندک اندک خودش را بازنشسته کند و از دور سیستم را مدیریت کند و یا حتی هدایتش را به دست شخص دیگری بسپارد و او تنها از دقیقه دقیقه زندگی اش لذت ببرد ………….. این روزها تورج بیشتر از همیشه سعی می کرد روی تعلیمات و آموزش راه و رسم هدایت سیستم به یزدان وقت بگذارد …………. یزدان بیست و پنج ساله شده بود و آنقدر در این مدت از خودش هوش و ذکاوت نشان داده بود که توانسته بود اعتماد تام تورج را نسبت به خودش به دست بیاورد …………. یزدان تمام چیزهایی که تورج می خواست را در وجود یزدان می دید ………. یزدان او را به یاد سال های جوانی خودش می انداخت …….. هوش و سیاست ریز بینانه و نکته سنجی های ظریفی که در قرار دادها با آدمان صاحب نام رعایت می کرد و ورق را با تاکتیکی هوشمندانه سمت خودش می چرخاند ، چیزهایی بود که خیال تورج را برای پیدا کردن یک جانشین مطمئن که می توانست هدایت باند را در سالهای نه چندان دور به دست او بسپارد ، راحت می کرد .
روز به روز تورج خودش را عقب و عقب تر می کشید و یزدان را به عنوان مشاور اصلی خودش به پای میز قرار دادهای قاچاق محموله ها می فرستاد و فضا را برای مانور او باز و بازتر می کرد .
یزدان را برای چنین روزهایی ساخته بود …….. یزدانی که او ساخته بود ، دیگر آدم احساسی سال های پیش نبود ……….. یزدان بی قدرت و ضعیف نبود ………….. حالا تبدیل شده بود به محافظ شخصی و دست راست امین او .
چهار سال گذشته بود ، تغییر کرده بود ………… تغییری که شاید بسیار سخت و درآور و روح آزار به حساب می آمد ………….. تعلیمات سخت ، شکنجه هایی که آثارشان بعد از گذشت چند سال هنوز بر روی پوست کمرش باقی مانده بود ، خون هایی که شاید آن اوایل ریختنشان سخت به نظر می رسید ، اما به مرور مدت برایش یک عمر عادی شد …….. اینها تمام آن چیزهایی بود که روح او را سخت و شاید هم سیاه کرده بود …………. سیاهی که به اعتقاد بعضی ها این پسر را به یک مغز فعال مخرب استراتژیک ، و یا حتی وسیله ای بی رحم کشتار بدل کرده بود .
چهار سال گذشته بود و تغییر خلقیاتش امری طبیعی بود ………. چهره سرد و بی روح و حتی خشنی که جبر روزگار برای او ساخته بود ، تورج را به این عقیده رسانده بود که یزدان کاملا از گذشته اش جدا شده و دیگر هیچ رابطه ای میان یزدان الان ، و یزدان بی قدرت گذشته وجود ندارد ……… الان یزدان خودش قدرتی برای دستور دادن و هدایت کردن سیستم به حساب می آمد .
اما در آن ته مهای قلب و دل یزدان چیزی بود که بعد از گذشت چهار سال و کشیدن سخت ترین شکنجه های روحی و جسمی ، هنوز سو سو زدن هایش پایان نگرفته بود و در میان ظلمات مطلقی که قلب و دلش را در فرا گرفته بود ، اندک سوسویی می زد …………….. نوری که انگار متعلق به گندم بود ……….. گندمی که نتوانسته بود در این چهار سال خبری از او بگیرد ………… اما حالا اوضاع فرق کرده بود ……… حالا قدرتی که به آن احتیاج داشت را پیدا نموده بود ………… حالا جایگاهی که به آن نیاز داشت را به دست آورده بود ………… حالا در بالای هرم قدرتی قرار گرفته بود که آرزوی خیلی ها بود …………… حالا دست راست تورج شده بود و خیلی از کارهای سیستم را زیر نظر تورج و به تنهایی انجام می داد و بر عهده می گرفت .
سوار یکی ماشین های آخرین سیستمی که تورج در اختیارش گذاشته بود شد و از عمارت خارج شد …………… اما هنوز چند خیابان بیشتر از عمارت دور نشده بود که از آینه میان ماشین متوجه ماشین سیاهی که او را تعقیب می کرد شد …….. این تعقیب و گریزها چیز جدیدی برای اویی که روزی روزگاری خودش هم دست به چنین کارهایی می زد ، نبود .
عینک آفتابی اش را روی چشمانش گذاشت و با پوزخندی که بر لبانش شکل گرفت ، پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد و همچون صاعقه ای پر صدا از میان ماشین های در حال حرکت در خیابان عبور کرد و درون کوچه ای پیچید و سعی کرد با چند کوچه پس کوچه کردن ماشین سمج پشت سرش را برجا بگذارد ………….. می دانست حتما این ماشین باید از سمت یکی از رقیبانی که در پی حذف او و گرفتن جایگاهش است باشد …………. در تمام این سال ها فهمیده بود که طبیعی است که هر رقیبی برای پیدا کردن نقطه ضعفی از حریف مقابلش ، دست به هر اقدامی ولو ناجوان مردانه بزند .
نمی دانست کوچه چندمی است که دارد در آن می پیچد و با سرعت ، با دست فرمانی پر مهارت آن را طی می کند .
از آینه میان ماشین بار دیگر پشت سرش را جستجویی کرد و سرعت ماشین را پایین آورد . انگار دیگر خبری از رقیب سمجش نبود .
از جایی که او قرار داشت تا آنتهای خطی که او بسیار خوب مسیرش را می شناخت راه بسیار زیادی بود ………… با رسیدن به سر خط ماشین را گوشه ای پارک کرد و بی توجه به نگاه خیره مردمانی که سر و ظاهر متفاوت او و ماشینی که از آن خارج شده بود را رصد می کردند ، پیاده به سمت انتهای خط راه افتاد .
خوب مردمان این ناحیه را می شناخت …….. تیپ و ظاهرش زیادی با ظاهر مردمانی که انگار جایی در انتهای این جهان ، زندگی می کردند ، فرق داشت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کسل کننده شده یه ذره هیجان واردش کن
خوب بود💛 ولی خیلی کم بود کاش پارتا یکم طولانی تر میشد.
خوبست
دل در دلمان نیست
یزدان عجب جگری شده است
چه سخته اینجوری حرف زدن🤣
آقا ظلمه بخدا چجوری صبر کنیم آخه 🥲😭😂
جوووون یزدااااان🤤🤤🤤🤣🤣🤣🤣🤣
خیلی قشنگ و پر هیجان شده.
واقعا نمیشه صبر کرد تا فردا.
خیلی جذاب شده
من چطور تا فردا صبر کنم ️😣
تا فردا نمیشه طاقت اورد اصن