رمان گلادیاتور پارت 31

5
(1)

 

تورج مشکلات تنفسی و قلبی که داشت حالا بعد از گذشت چند سال و بالاتر رفتن سنش ، حاد تر از همیشه به نظر می رسید و به دستور پزشک شخصی اش که در عمارت ویزیتش می کرد ، بهتر بود به خاطر شرایط خاص جسمی اش اندک اندک خودش را بازنشسته کند و از دور سیستم را مدیریت کند و یا حتی هدایتش را به دست شخص دیگری بسپارد و او تنها از دقیقه دقیقه زندگی اش لذت ببرد ………….. این روزها تورج بیشتر از همیشه سعی می کرد روی تعلیمات و آموزش راه و رسم هدایت سیستم به یزدان وقت بگذارد …………. یزدان بیست و پنج ساله شده بود و آنقدر در این مدت از خودش هوش و ذکاوت نشان داده بود که توانسته بود اعتماد تام تورج را نسبت به خودش به دست بیاورد …………. یزدان تمام چیزهایی که تورج می خواست را در وجود یزدان می دید ………. یزدان او را به یاد سال های جوانی خودش می انداخت …….. هوش و سیاست ریز بینانه و نکته سنجی های ظریفی که در قرار دادها با آدمان صاحب نام رعایت می کرد و ورق را با تاکتیکی هوشمندانه سمت خودش می چرخاند ، چیزهایی بود که خیال تورج را برای پیدا کردن یک جانشین مطمئن که می توانست هدایت باند را در سالهای نه چندان دور به دست او بسپارد ، راحت می کرد .

روز به روز تورج خودش را عقب و عقب تر می کشید و یزدان را به عنوان مشاور اصلی خودش به پای میز قرار دادهای قاچاق محموله ها می فرستاد و فضا را برای مانور او باز و بازتر می کرد .

یزدان را برای چنین روزهایی ساخته بود …….. یزدانی که او ساخته بود ، دیگر آدم احساسی سال های پیش نبود ……….. یزدان بی قدرت و ضعیف نبود ………….. حالا تبدیل شده بود به محافظ شخصی و دست راست امین او .

چهار سال گذشته بود ، تغییر کرده بود ………… تغییری که شاید بسیار سخت و درآور و روح آزار به حساب می آمد ………….. تعلیمات سخت ، شکنجه هایی که آثارشان بعد از گذشت چند سال هنوز بر روی پوست کمرش باقی مانده بود ، خون هایی که شاید آن اوایل ریختنشان سخت به نظر می رسید ، اما به مرور مدت برایش یک عمر عادی شد …….. اینها تمام آن چیزهایی بود که روح او را سخت و شاید هم سیاه کرده بود …………. سیاهی که به اعتقاد بعضی ها این پسر را به یک مغز فعال مخرب استراتژیک ، و یا حتی وسیله ای بی رحم کشتار بدل کرده بود .

چهار سال گذشته بود و تغییر خلقیاتش امری طبیعی بود ………. چهره سرد و بی روح و حتی خشنی که جبر روزگار برای او ساخته بود ، تورج را به این عقیده رسانده بود که یزدان کاملا از گذشته اش جدا شده و دیگر هیچ رابطه ای میان یزدان الان ، و یزدان بی قدرت گذشته وجود ندارد ……… الان یزدان خودش قدرتی برای دستور دادن و هدایت کردن سیستم به حساب می آمد .

اما در آن ته مهای قلب و دل یزدان چیزی بود که بعد از گذشت چهار سال و کشیدن سخت ترین شکنجه های روحی و جسمی ، هنوز سو سو زدن هایش پایان نگرفته بود و در میان ظلمات مطلقی که قلب و دلش را در فرا گرفته بود ، اندک سوسویی می زد …………….. نوری که انگار متعلق به گندم بود ……….. گندمی که نتوانسته بود در این چهار سال خبری از او بگیرد ………… اما حالا اوضاع فرق کرده بود ……… حالا قدرتی که به آن احتیاج داشت را پیدا نموده بود ………… حالا جایگاهی که به آن نیاز داشت را به دست آورده بود ………… حالا در بالای هرم قدرتی قرار گرفته بود که آرزوی خیلی ها بود …………… حالا دست راست تورج شده بود و خیلی از کارهای سیستم را زیر نظر تورج و به تنهایی انجام می داد و بر عهده می گرفت .

سوار یکی ماشین های آخرین سیستمی که تورج در اختیارش گذاشته بود شد و از عمارت خارج شد …………… اما هنوز چند خیابان بیشتر از عمارت دور نشده بود که از آینه میان ماشین متوجه ماشین سیاهی که او را تعقیب می کرد شد …….. این تعقیب و گریزها چیز جدیدی برای اویی که روزی روزگاری خودش هم دست به چنین کارهایی می زد ، نبود .

عینک آفتابی اش را روی چشمانش گذاشت و با پوزخندی که بر لبانش شکل گرفت ، پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد و همچون صاعقه ای پر صدا از میان ماشین های در حال حرکت در خیابان عبور کرد و درون کوچه ای پیچید و سعی کرد با چند کوچه پس کوچه کردن ماشین سمج پشت سرش را برجا بگذارد ………….. می دانست حتما این ماشین باید از سمت یکی از رقیبانی که در پی حذف او و گرفتن جایگاهش است باشد …………. در تمام این سال ها فهمیده بود که طبیعی است که هر رقیبی برای پیدا کردن نقطه ضعفی از حریف مقابلش ، دست به هر اقدامی ولو ناجوان مردانه بزند .

نمی دانست کوچه چندمی است که دارد در آن می پیچد و با سرعت ، با دست فرمانی پر مهارت آن را طی می کند .

از آینه میان ماشین بار دیگر پشت سرش را جستجویی کرد و سرعت ماشین را پایین آورد . انگار دیگر خبری از رقیب سمجش نبود .

از جایی که او قرار داشت تا آنتهای خطی که او بسیار خوب مسیرش را می شناخت راه بسیار زیادی بود ………… با رسیدن به سر خط ماشین را گوشه ای پارک کرد و بی توجه به نگاه خیره مردمانی که سر و ظاهر متفاوت او و ماشینی که از آن خارج شده بود را رصد می کردند ، پیاده به سمت انتهای خط راه افتاد .

خوب مردمان این ناحیه را می شناخت …….. تیپ و ظاهرش زیادی با ظاهر مردمانی که انگار جایی در انتهای این جهان ، زندگی می کردند ، فرق داشت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazi
Nazi
1 سال قبل

کسل کننده شده یه ذره هیجان واردش کن

سوگل
سوگل
1 سال قبل

خوب بود💛 ولی خیلی کم بود کاش پارتا یکم طولانی تر میشد.

༺Aref༻
1 سال قبل

خوبست
دل در دلمان نیست
یزدان عجب جگری شده است
چه سخته اینجوری حرف زدن🤣

Faezeh
Faezeh
1 سال قبل

آقا ظلمه بخدا چجوری صبر کنیم آخه 🥲😭😂

دیجی تلما😜
دیجی تلما😜
1 سال قبل

جوووون یزدااااان🤤🤤🤤🤣🤣🤣🤣🤣

Dayana
Dayana
1 سال قبل

خیلی قشنگ و پر هیجان شده.
واقعا نمیشه صبر کرد تا فردا.

zohre
zohre
1 سال قبل

خیلی جذاب شده

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

من چطور تا فردا صبر کنم ️😣

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط KAYLA
Hadis
Hadis
1 سال قبل

تا فردا نمیشه طاقت اورد اصن

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x