دوباره پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_نمیخوام.. چیزی نشده.. خداروشکر همه چی رو به راهه!
_بهار میگی چی شده یا خودم ته توش رو دربیارم؟
_نه بابا؟! اونوقت چطوری میخوای ته توشو دربیاری؟
گوشیمو برداشتم و همزمان گفتم؛
_این که کاری نداره قربونت برم!
همین الان به رضا زنگ میزنم و ازش میپرسم که چرا خواهرم ناراحته و…
بهار که انگار فکرکرده بود جدی جدی میخوام زنگ بزنم
به طرفم خیز برداشت و گوشیم رو از دستم کشید وگفت:
_چیکار میکنی دیونه؟ زنگ نزنی ها!
با تعجب ابرویی بالا انداختم وگفتم:
_پس همه چی زیر آقا رضاست! چی شده؟ دعواتون شده؟
گوشیمو روی پاتختی گذاشت و گفت:
_خیلی خب میگم!
فعلا لباس هاتو تنت کن بعدش حرف میزنیم اینجوری با حوله بمونی سرما میخوری!
_باشه.. بشمار سه اومدم…
بدون حرف از اتاق رفت بیرون ومن هم فورا لباس راحتی هامو پوشیدم و رفتم پیش بهار که مشغول چیدن میز شام بود..
_گرسنه ات شد؟
میگفتی خودم میومدم میز رو میچیدم!
_آره یه دفعه دلم ضعف رفت.. چه فرقی داره من یاتو.. دستت دردنکنه تنبل خانوم حسابی زحمت افتادی!
خندیدم و رفتم از یخچال ظرف سالاد شیرازی رو برداشتم و گفتم؛
_اینجا ندیدی پس.. واسه اینکه دلت رو به دست بیارم هلاک شدم خواهر!
خندید و واسه جفتمون غذا کشید و همزمان گفت:
_خوبه پس همیشه قهر میکنم تا شاید یه فرجی بشه تنبولت رو یه تکونی بدی!
_نخیر جانم سخت در اشتباهی! این دفعه قهر کنی کوفتم بهت نمیدم!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_باز دو خط بهت خندیدم؟
خندیدم و گونه اش رو بوسه ای زدم و گفتم؛
_خیلی خب لوس نشو.. تعریف کن ببینم چی شده؟ کی خواهرمو ناراحت کرده برم پوستش رو بکنم؟
قاشقش رو پر برنج کرد و همزمان با دهن پر گفت:
_از رضا جدا میشم!
من که توی دهنم سالاد بود با شنیدن حرف بهار آبغوره ی سالاد یک دفعه تو گلوم پرید و به سرفه افتادم…
اما بهار بی توجه به من و با بیخیالی قاشق دومش رو پر کرد..
همزمان که سرفه میکردم پرسیدم:
_چی؟؟؟
_شنیدی دیگه! گفتم از رضا جدا میشم..
_دیونه شدی؟ زده به سرت؟
باز دوباره یه دعوای کوچیک مسخره پیش اومد و تو به جدایی فکر کردی؟
_نه کوچیکه و نه مسخره! خیلی هم بزرگ و جدیه! همونطور که تصمیم من جدیه!
_آخه چرا؟ چی شده خب؟ کامل تعریف کن خب من الان پس میوفتم!
_حالا غذاتو بخور میگم واست.. خوشمزه شده از دهن میوفته!
_بهار توروخدا جون به سرم نکن.. چی شده بین تو ورضا؟ به قول مامانم ازدواج و زندگی متاهلی کفش نیست که هروقت تنگ یا کهنه شد، عوضش کنی!
_آره عزیزم مادر خدابیامرزت درست گفته و حرف قشنگی زده اما مادر من هم همیشه میگفت جهنم تا درش بری اما داخلش نری!
من نمیتونم با رضا وخانواده ی عجیب وغریبش کنار بیام!
اگه خیلی قبل از اینها من رو با خانواده اش آشنا کرده بود هرگز نمیذاشتم کار به ازدواج واینجا بکشه و همون روز های اول قیدش رو میزدم و اینقدرم عذاب نمیکشیدم!
باوحشت به صورت جدی ومصمم بهار نگاه کردم!
توصداش هیچ اثری از شوخی نبود و انگار اولین بار بود که این همه جدی میدیدمش…!
_میگی چی شده یا قراره همینجوری جونمو به لبم برسونی و کلمه به کلمه ازت حرف بکشم؟
_تموم این چندسال که با رضا بودم هردفعه ازش راجع به خانواده اش میپرسیدم
یا بابهونه های مختلف می پیچوند یا کلی دروغ سرهم میکرد و هربار دنباله ی همون رو میگرفت و آخرشم قضیه رو به اینجا کشوند!
اونقدر به دروغ مسخره ای که راجع به خانواده اش سرهم کرده بود ادامه داد خودشم باورشون کرده بود..
_چه دروغی؟ مگه تو چیزی جز حرفای رضا رو فهمیدی که اینقدر مطمئنی که دروغ گفته؟
_نفهمیدم! باچشم های خودم دیدم.. با خانواده ی رضا تازه آشنا شدم.. حتی میتونم بگم با رضای واقعی هم تازه آشنا شدم!
_اما.. اما من.. اصلا متوجه حرفات نمیشم!
یعنی چی با رضای واقعی تازه آشنا شدی؟
چهار پنج روزه خونه بهار گیر کردیم بیرونم نمیایمممم
بچه ها یه رمان خیلی خوب بگید بخونم .مرسی.
انتقام یا عشق(خوناشام)
ای باباااااا چرا انقدر پارتا کمه چرا انقد کشش میدی… نویسنده ی محترم اینطوری پیش بری کسی رمانت رو نمیخونه هاااا
واقعا چرا رمان به این خوبی و خراب کردی !
درگیر گلاویژ و عماد بودیم که بعد مادربزرگش اومد وسط،ده روز طول کشید گریه کردن و سر رو شونه گذاشتن و موضوعات الکی حالا هم زندگی بهار و رضا
از موضوع اصلی رمان خیلی دور شدی نویسنده،این چه جور رمانی هست اولش خیلی خوب داشتی پیش میرفتی داری گند میزنی
خیلی بده آدم تاوان خانواده اش را پس بده اون از گلاویژ که به خاطر خانواده ی از هم پاشیده این مدلی شد این هم از رضای بدبخت که باید تاوان خانواده اش بده
ولی خدایی عشق هم عشق های قدیم
بچه فعلا رمانو نخونیم ،مهر بیایم همرو با هم بخونیم بلکه چیزی بفهمیم
خلاصه ی این پارت:گلاویژ لباس راحتی پوشید که هنوز غذاشم نخورده بود پارت تموم شد 😒😒
حالا پارت بعدی :گلاویژ بهارو سوال پیچ میکنه بهار گریه میکنه که بازم سفره رو جمع نکردن پارت تمام میشود
ریدی
بسم ال….صدق الله العی العظیم
درست جایی ک نباید تموم شع
تموم میشه😡👊
چت روم جدید بزن فاطی…🖤
واقعا که،نویسنده محترم هر روز الکی یه بحث پیش پا افتاده رو شروع میکنه،
از موضوع اصلی رمان کلا دور شده و دیگه نمیتونه جمعش کنه.
لااقل تموم کن رمان رو، بیشتر ازین به شعور خوانندهای رمان توهین نکن
دقیقا
😕💔
🤣
همین؟؟