باشنیدن کلمه ی ناهار با گیجی به ساعتم نگاه کردم.. نزدیک به یک ظهر بود.. همش تقصیر اون مرتیکه آشغاله که حتی متوجه گذر زمان هم نشدم!
به اطرافم نگاهی انداختم و بادیدن رستوران لعنتی که پاتوق همیشگی عماد بود شدت عصبانیتم بیشتر شد!
_چرا اینجا رو انتخاب کردی؟ واقعا شماها جای دیگه ای رو سراغ ندارید واسه غذاخوردن؟
_چرا؟ مشکلش چیه؟ فکرمیکردم غذاهای اینجارو دوست داشته باشی!
_خیلی چیزا قبلا دوست داشتم والان تا سرحد مرگ ازشون متنفرم! این رستوران هم جز همون خیلی چیزا محسوب میشه!
پشت بند حرفم درماشین رو باز کردم و پیاده شدم!
رضا هم پیاده شد و اومد به طرف رستوران بره که مانعش شدم..
_صبرکن.. من اشتها ندارم و توشرایطی نیستم که بخوام بشینم وراحت غذامو بخورم..
به همزمان به فضای سبز جلوی رستوران اشاره کردم وادمه دادم:
_همینجا بشینیم ببینم چه خاکی باید توسرم کنم!
_دور ازجون.. باشه هرطور که تو بگی.. صندلی رو واسم کنار کشید وادامه داد:
_بفرمایید گلاویژ خانوم..
زیرلب تشکری کردم و نشستم…
بیشتر یک ساعت با رضا حرف زدیم و دست آخر به هیچ نتیجه ای نرسیدیم و هرکدوم یه نظری میدادیم اون یکی مخالفت میکرد…
داشتم به موضوع جدید فکرمیکردم که یه لحظه چشمم افتاد به ماشین عماد..
بی اراده تپش قلب گرفتم.. و با استرس رو به رضا کردم وگفتم:
_اون ماشین عمادنیست؟؟؟
رضا نگاهی به پشت سرش انداخت
واومد جواب بده که جفتمون شوکه شدیم…
_کی کجاست؟ عه آره خو…..
عماد پیاده شد وهمزمان دختری قدبلند ولاغر اندام
که سروضع مناسبی هم نداشت از ماشینش پیاده شد!
واسه چند لحظه حس کردم قلبم نمیزنه واکسیژن نیست…
سرم گیج رفت وچشم هام برای چندثانیه تار وحتی سیاه شد..
_اون کیه باهاشه؟؟!!
این صدای رضا بود که مثل من شوکه شده بود ویا به نوعی میشه گفت آقا عماد، رضا روهم سوپرایز کرده بود!
باصدایی که ازشدت عصبانیت میلرزید گفتم:
_من دیگه میرم.. بعدا راجع به پیشنهاد آخر حرف میزنیم…
ازجام بلند شدم که رضا عصبی غرید؛
_بشین سرجات دختر!!
توی اون دنیا نبودم.. اونقدر گنگ و ماتم زده بودم که حتی عصبانیت رضا هم به چشمم نیومد…
بهت زده مثل آدم آهنی به حرفش گوش دادم و نشستم…
_یه جوری رفتار کن که اصلا واست مهم نیست… حتی…حتی همین الان شروع کن به حرف زدن و وانمود که داری حرف خنده داری میزنی!
گیج نگاهش کردم.. اشک هام پشت پلکم رسیده و چشمم رو تارکرده بود..
نفسم سنگین بود و هرچقدر میخواستم عمیق نفس بکشم نمیتونستم و قلبم به شدت تیر میکشید!
_باتوام گلاویژ.. به خودت بیا دختر نذار فکرکنه با این کارها داره آزارت میده وموفق شده!
سرم رو خم کردم و آهسته لب زدم؛
_یعنی موفق نشده؟
قطره اشک رسواگرم روی تیغه ی دماغم سر خورد و روی میز چکید!
_عماد اهلش نیست.. داره سعی میکنه عقده هاش رو خالی کنه
وگرنه خودتوهم خوب میدونی اهل این مسخره بازی ها نیست!
ببین داره نگاه میکنه.. اگه بخوای میرم وازش حساب این دیونه بازی هاشو پس میگیرم..
میون حرفش پریدم وبا استرس گفتم:
_معلومه که نمیخوام.. میخوای آبروی منو ببری؟
_پس ازت خواهش میکنم عادی رفتار کن ونادیده بگیرش!
_میشه بریم دیگه؟ واقعا نمیتونم طبق گفته های تو پیش برم واگه چند دقیقه بیشتر اینجا بمونم میرم داخل و همه ی رستوران رو روی سر خود عوضیش واون دختره ی خط کش خراب میکنن!
_باشه بریم.. اما چند دقیقه تحمل کن که حداقل فکرنکنه بخاطر حضور اونا میخوای بری!
گوشیش زنگ خورد…
به صفحه اش نگاهی انداخت با تعجب گفت؛
_عماد داره زنگ میزنه!
یواشکی برگشتم وبه داخل رستوران نیم نگاهی انداختم..
اونا داخل نشسته بودن ومن ورضا بیرون وتوی فضای آزاد رستوران نشسته بودیم…
روی عماد طرف ما بود ودختره هم پشت به ما وربه روی عماد نشسته بود
واقعا متأسفم واسه نویسنده که کلا ریده تو شخصیت هرچی دختره. واقعا خجالت نمیکشی این همه زنا و دخترا رو اینقد ضعیف نشون میدی؟؟؟؟ اگه بری تاریخ باستانی کشورتو بخونی میبینی زنای زیادی بودن که حتی در کنار همسراشون حکمرانی میکردن. به خدا اگه م جای گلاویژ بودم صد سال سیاهم طرف عماد مریض و روانی که تمااااااااااااااااام زنا رو مثل ذات خودش خراب و هرزه میدونه نمیرفتم و تف تو روش نمینداختم مردک دیوس تاپاله. یکم شخصیتی، غروری، اعتماد به نفس و عزت نفسی واسه گلاویژ میذاشتی خدا قهرش نمیومد درسته که صرفه جویی خوبه ولی نه دیگه اینقد.
اخه چرا دارین هرچی که به اسمه دختره رو زمین بندازین یعنی چی این حرفا …
هر پسری که میخواد این رمان رو بخونه حتما در واقع ن خیالی سعی میکنه با هر دختری که در ارتباطه نابودش کنه مثلا خیلی مرده دیگه
لطفا بس کنید از نوشتن همچین رمان های ضد دختر باشه لطفا
دقیقا ، فقط ترسناکش رو موافق نیستم ، مرتیکه اسکل هرزه روانپریش 🙄
اندکی عزت نفس برای گلاویژ تجویز کنید لطفا
اندکی بی توجهی
اندکی غرور
اندکی روحیه ی محکم بودن دختر
چرا اندک اندک اعصاب منو خورد میکنه ؟!
خسته شدیم از بس تو داستان همش گریه میکنه بس دیگه
این عکس ها الکیه
آقا خانوم نمیشه ی ماشین ردشه از گلاویژ بمیره ما راحت بشیم اینقد قطره اشک رسواگر نریزه بابا یعنی چی دختر ببینه کنارش میرینم ب خودش این ک نشد زندگی هرجا هم با رضا بره عماد هس میاد گوه بودی گلاویز😏💔
دقیقا خیلی خسته کننده شده کل پارت ها اینه : گلاویژ رفت شرکت / رستوران / هر خراب شده ای ، عمادو دید قطره اشک رسواگرش چکید ، همه هم برای عماد میمیرن 😒
وای دقیقا
نویسنده محترم
میشه یه کمی پارت ها تون را بیشتر کنید واقعا حس خواندن را از بین میبرید با این اندازه ازپارت
💛 😘