باهمین فکرها داشتم خودم رو عصبی تر از قبل میکردم..
انگار خود آزاری رو دوست داشتم و ازاینکه قلب خودم رو به درد بیارم راضی بودم!
یه قسمت از قلبم میخواست برم وازتوی اتاق با موهاش بکشونمش بیرون و اونقدر کتکش بزنم تا جون بده..
یه قسمت دیگه اش هم میخواست برم و از اتاق بکشونمش بیرون، اول واسه تموم نامردی هاش یه دونه بخوابونم زیر گوشش و بعد یه دل سیر ببوسمش..
بغلش کنم.. عطر تنش رو.. عطر موهاشو باتموم وجودم بو بکشم و شامه ام پر بشه از بوی عطری که این روزها دلتنگ بوییدنش بودم و این دلتنگی داشت از پادرم میاورد..
یه قسمت خودخواه و احمق از قلبم ازم میخواست تموم نامردی هاشو فراموش کنم و برم بهش بگم که چقدر دوستش دارم..
ازم میخواست خیانت ها و دروغ هاشو فراموش کنم وبرم بغلش کنم وبهش بگم که بند بند وجودم عشق اونو فریاد میزنه!
اما هیچوقت تسلیم اون قسمت خودخواه از قلبم نمیشم!
نمیذارم شکستم بده و حتی اگه به پای جونم تموم بشه باهاش میجنگم ونمیذارم به خواسته اش برسه!
توی همین فکرها بودم که بادیدنش نفسم سنگین ترشد وقلبم تپیدن رو فراموش کرد.. درست روبه روم ایستاده بود..
انگار توقع دیدن من رو نداشت و دوباره شوکه شده بود..
بازهم همون دوتا حس لعنتی همزمان به سراغم اومد..
نمیدونم چطوری میتونم حسی که داشتم رو دقیق تر به تصویر بکشم که بشه هم تصور وهم درکش کرد!
اینجوری بگم که دلم میخواست وقتی دارم میبوسمش و از دلتنگی هام واسش میگم همزمان هم باماشین از روش رد شم!
میدونم مسخره ترین حس دنیاست اما ممکنه خیلی ها حال من رو تجربه کرده باشن و درک کنن که چی دارم میگم..
بین عشق و دلتنگی و نفرت وعصبانیت گیر افتاده بودم
اونقدر بگم که حال خوبی نداشتم.. حالم بد بود.. خیلی بد.. حسی شبیه جنون توی قلبم نشسته بود که راه نفس کشیدنم رو بسته بود..
دلم نمیخواست از نگاه کردن به چشم هاش دست بکشه..
اما اون بانفرتی که توی نگاهش بود راه اومده رو عقب گرد کرد و رفت…
دیدی گفتم؟ دیدی عماد خان؟ نگفتم فراموشت کرده؟ اصلا فراموشی به کنار.. نفرت توی چشم هاشو دیدی؟؟
دیدی چطور بازیچه ی یه الف بچه شدی و دنیاتو با خاک یکسان کرد؟
حالا چطوری به این قلب زبون نفهم حالی کنم اون دختر یه آشغال به تمام معناست و لیاقتش رو نداره؟
اونقدر باخودم وقلبم درگیرشدم و خودخوری کردم که گذر زمان روفراموش کرده بودم و با صدای منشی به خودم اومدم..
_آقای واحدی یه خانومی تشریف آوردن و خودشون رو زنگنه معرفی میکنن.. میگن باشما قرار دارن.. اجازه هست راهنماییشون کنم به اتاقتون؟
باگیجی منشی نگاهی انداختم و گفتم:
_امامن با آقای زنگنه قرار داشتم و خانومی نبود! خیلی خب راهنمایی کن بیاد داخل..
پشت بند حرفم فورا توصندلیم خشک نشستم و خودمو جمع کردم..
سعی کردم واسه چندساعتم شده زندگی مسخره ام رو فراموش کنم و پرستیژ همیشگیمو حفظ کنم!
زن یا دختر جوانی که خیلی هم خوش پوش وباکلاس به نظر میرسید وارد اتاقم شد و خودش رو دختر آقای زنگنه معرفی کرد و اونطور که گفت،
انگار تمام کارها وقرار دادهای حضوری به عهده ی دخترش بود ودخترش همه کاره بود!
واسه من که مهم نبود خودش باشه یا دخترش..
تنها چیزی که مهم بود بستن قرارداد بود!
روز تلخی واسم رقم خورده بود.. فضای شرکت واسم خفقان شده بود و نمیتونم تمرکز کنم..
واسه همونم بهش پیشنهاد دادم بریم جای مناسب تر حرف بزنیم و به صرف ناهار دعوتش کردم که بدون هیچ تعارفی قبول کرد !
دخترخوش رو خوش اخلاقی بود.. برخلاف تمام همکارهای خانومی که میشناختم، اخلاق تند نداشت و بانرمی ولطافت حرف میزد..
به نظر میرسید که میتونم برای بستن قرارداد روش تسلط داشته باشم!
تنهارستوران نزدیکی که هم از غذاهاش مطمئن بودم وهم فضای زیبایی داشت، سراغ داشتم، همون رستوران همیشگی وپاتوقمون بود!
همراه با خانوم زنگنه به طرف همون رستوران حرکت کردم و چند دقیقه بعد جلوی رستوران نگهداشتم..
باکلی تعارف تکیه پاره کردن پیاده شدیم و رفتیم داخل..
بادیدن گلاویژ و رضا دوباره اعصابم بهم ریخت..
با رضا توی رستوران چه غلطی میکنه؟ از این دختره عوضی اصلا بعید نبود با شوهر خواهرش روی هم بریزه!
ازشدت عصبانیت دستمو مشت کردم و دندون هامو محکم روی هم ساییدم..
وای خدایا کمکم کن بتونم خودموکنترل کنم ونرم اون دونفر رو تیکه تیکه اشون کنم!
_به نظرمن که همینجا توی فضای باز باشیم بهتره.. نظرشما چیه آقای واحدی؟
این صدای زنگنه بود که باعث کنترل خشمم شده بود..
_خوبه.. اما من داخل رستوران میز رزرو کرده بودم.. اما اگه شما بخواید میتونم عوض کنم و…
_نه نه اصلا.. نیازی نیست.. حالا که دقت میکنم انگارفضای داخل زیبا تره..
دستمو به نشونه ی احترام واشاره به داخل دراز کردم وگفتم؛
_بفرمایید..
الکی گفته بودم که جا رزرو کردم!
فقط واسه اینکه با اون دوتا عوضی توی یک فضا نباشم مجبورشدم داخل رو انتخاب کنم
البته من دیدم تو بیشتر رمان ها تصویر زن ها خیلی ضعیفه مثل دلارای . ولی یه رمان خوندم به اسم اسپاکو اون اصلا اینطور نبود و واقعا دختره دختر با جرئت و شجاعی بود و چقدر آدم حض میکرد از خوندنش
توی این رمان تصویر یه زن واقعا ضعیف به تصویر کشیده شده و از این متنفرممم😑😑 خود عماد قبل گلاویژ با هزارتا دختر بوده و گندو کثافت تو رزومه زیاد داره بعد گلاویژ رو به خاطر اینکه دختره اینجوری محاکمه میکنه . به نظرم حتی حتی اگر گلاویژ واقعا هم در گذشته با کسی رابطه داشته به عماد و رابطه الانشون اصلا ربط نداره همونطور که گلاویژ با اینکه عماد قبلا عاشق صحرا بوده کنار اومده
اصلااا دیگه این رمانو دوست ندارم 😕
یعنی این قدر ک منتظرم ببینم رمان دلارای چی میشه منتظر این رمان مسخره نیستم😐😐🙄😑
نظرم در مورد این پارت
نویسنده اگه یه ذره به خدا اگه یه ذره بیشتر بنویسی چی میشه
دیگه عماد و گلاویژ خیلی دارن شورشو در میارن گلادیژ تو که میخوای عماد فراموش کنی دیگه عقلت نمیکشه نباید بری تو اون شرکت
و عماد تو که از گلاویژ بدت میاد پس چرا میگی این طرف قلبم میگه گلاویژ دوست دارم اون طرفش میگه بدم میاد ازش 😒😒
.
افکار احمقانه این رمان ک پر از قضاوت های بیجاس رو دوس ندارم چرا همش هر کدوم ب حرف عقل خودشون پیش میرن اصلا براشون مهم نیس ک قضاوت کار خداست ن اینکه هرچی ب فکرشون بیاد میگن همونه کلا زندگی عماد و گلاویژ و بهار و رضا همین فکر مسخره خراب کرد ب همدیگه فرصت توضیح نمیدن💔😐
نمدونم چر دلم واس عماد سوخ
خدایی فاز عماد چیههههه اخه خو برو بهش بگو غلط کردم تو که دوسش داری و نمیتونی فراموشش کنی.!
دلم برای هر دو اسکل که با فکرای اشتباه و حرف نزدن و زود قضاوت کردن و از هم جدا شدن میسوزع 🌿🥲
نمیتونم عمادو درک کنم حس میکنم بیماریه روانی داره مگه میشه یه نفرو دوس داشته باشی بعد دلتم بخواد با ماشین از روش رد شی😐
آره عزیزم میشه من نمونه عینیش را دارم باهاش زندگی میکنم ماله غیرت وتحجری که از مغزشون را بیمار میکنه
خاک عالم تو سرت عماد
واقعا ک کافر همه دا بب ویش خود پندارد😒
👌🏻👌🏻👌🏻