دست هام میلرزید.. چیزی که بدتر حالم رو خراب میکرد بی توجهی گلاویژ بود.. حتی ازجاش تکون هم نخورد.. حتی برنگشت نگاهم کنه.. انگار تنها چیزی که واسش مهم نبود من بودم!
کنترل رفتارم دست خودم نبود.. گوشم انگار برای شنیدن حرف های زنگنه کر شده بود.. آبروم داشت میرفت.. باید یه کاری میکردم..
توی همین فکرها بودم که خانوم زنگنه باگفتن با اجازه، برای شستن دست هاش رفت..
بهترین فرصت بود که به رضا زنگ بزنم وبگم گورشونو از جلو چشمم دور کنن!
_الو؟
_میشه بپرسم داری چه غلطی میکنی رضا؟ میتونم بپرسم شما اینجا چیکار میکنین؟
حواست هست داری چیکار میکنی؟ خوب واسه خودت زیر زیرکی هرکاری میکنی به منم نمیگی رضا خان…
………..
_رضاااا.. خیلی خب دارم برات.. دیگه نه تو واسم مهمی نه کارهایی که میکنی واسم اهمیت داره.. فقط از جلوچشام گم شین برین جایی دیگه من اعصابم نمیکشه!
_به تو مربوط نیست من چیکار میکنم با کی هستم من جواب به تو پس نمیدم فقط پاشین برین از اینجا.. نمیخوام جلو چشمم باشین..
باحرف رضا رسما دیونه شدم.. ازشدت عصبانیت سرم میلرزید.. شک نداشتم مغزمم داره میلرزه.. حس میکردم بهم خیانت شده..
با اینکه میدونستم رضا این کارو نمیکنه اما اون لحظه تموم سلول های وجودم بهم میگفت که اون دونفر باهم ریختن روهم و داشتم به جنون میرسیدم!
ده دقیقه شایدم ده سال.. نمیدونم چقدر گذشته بود، فقط اونقدری میدونم که هیچی از حرف های خانوم زنگنه نفهمیده بودم و حتی بعضی هارو هم نمی شنیدم!
تمام حواسم پیش اون دونفر بود که روبه روم با بیخیالی نشسته بودن..
قسم خوردم و باخودم عهد بستم تو اولین فرصت که رضا رو تنها گیرش بیارم یه جوری بزنمش که صدای خر بده!
_نظرتون چیه آقای واحدی؟ پیشنهادمون باشرایط شما همخونی داره؟
باگیجی به زنگنه نگاه کردم.. یادمه هنگام معرفی اسم کوچیکش هم گفته بود اما هرچی فکرکردم یادم نیومد!
سری به نشونه ی پرسش تکون داد ومنتظر جواب من شد..
نگاهم به گلاویژ ورضا افتاد که بلندشدن و داشتن میرفتن!
_اوومم… عذرخواهی میکنم خانوم.. من میتونم قبل از جواب دادن، روی پیشنهادتون فکرکنم بعد جواب بدم؟
_البته که میتونید.. هرچه باشه قرارداد باید دوطرفه و مطابق با شرایط هر دو طرف باشه!
برگه هایی که داخلش پیشنهاد وشرایط هارو نوشته بود رو طرف خودم کشیدم وگفتم:
_متشکرم.. پس اگه اجازه بدید من یکبار دیگه با دقت میخونم و بعد به شما خبرمیدم!
_حتما.. باکمال میل.. پس شما هم اگه اجازه بدید
من بی ادبی کنم و ناهار امروز به روز دیگه ای موکول کنم و عذرخواهی من رو پذیرا باشید!
بهترین حرف ودرخواستی که توی کل زندگیم میتونستم بشنونم همین بود!
ادای ناراحتی وتاسف رو درآوردم و متعجب پرسیدم:
_خواهش میکنم اما.. عذرخواهی میکنم مشکلی پیش اومده؟
_نه اصلا.. مشکلی نیست.. آقای واحدی من خیلی ازشما عذرمیخوام اما پیامکی دریافت کردم که حتما باید برای برسی خودم رو به جایی برسونم!
_خواهش میکنم.. راحت باشید.. مشکلی نیست.. اگه اجازه بدید شمارو برسونم؟
_سپاسگذارم.. وسیله هست.. بازهم بی ادبی من رو ببخشید..
امیدوارم همکاری خوبی باهم داشته باشیم و زنجیره قطع نشه!
ازجام بلندشدم و اون هم همراه بامن بلندشد..
یه کم دیگه تعارف تیکه وپاره کردیم ودرآخر خداحافظی..
بعداز رفتن زنگنه باعجله برگه هایی که حتی نمیدونستم چی هستن رو برداشتم و به طرف ماشینم پروازکردم..
باید میفهمیدم اون دونفر باهم چیکار دارن!
باید هرطور شده پیداشون کنم وبفهمم دارن چه غلطی میکنن!
ماشینو روشن کردم و حرکت کردم.. همزمان شماره ی رضا رو گرفتم..
جواب نداد.. دوباره و دوباره وهزار باره شماره رو گرفتم وبی جواب موند..
کارد میزدن خونم درنمیود.. یعنی اگه رضا گیرم میوفتاد زنده زنده دفنش میکردم
یک ساعتی توی خیابون پرسه زدم که رضا خودش بهم زنگ زد..
جواب دادم وبا عصبی ترین حالت ممکن نعره زدم:
_یعنی وای به روزگارت اگه دستم به دستت برسه رضا..
دعا کن پیدات نکنم وگرنه تیکه بزرگه ات گوشته رضا….
_چه خبرته بابا توام؟! این همه زنگ زدی که به صدات ولوم بدی واسه من؟ چته تو؟ چه مرگته از صبح پاچه ی منو گرفتی ولم نمیکنی؟
_درست حرف بزن مرتکیه جنم داری بیا رودر رو واسم بل بل زبونی کن! با گلاویژ کجا رفتی؟ هان؟ دارین چه غلطی میکنین؟ اصلا کجایین میخوام بیام حرف بزنیم
_عماد این مسخره بازی ها چیه؟ گلاویژ خواهر بهاره ها؟ متوجه هستی چی میگی؟ حواست هست درباره ی کی حرف میزنی؟
من اگه با خواهرزنم بیرون برم باید ازتو اجازه بگیرم یا بهت جواب پس بدم؟
_معلومه که جواب پس میدی! من میدونم گلاویژکیه و نسبت هارو هم خوب میدونم اما انگارتو یادت رفته
لازمه که یادآوری کنم قبل از اینکه خواهر زن جنابعالی بشه کیه من بوده و..
رضا بادلخوری وبدخلقی میون حرفم پرید وگفت:
_کی بوده دیگه مهم نیست! مهم اینه الان توکجایی اون بیچاره کجاست..
ببین عماد مسخره بازی وقلدور بازی هاتو فاکتور بگیریم تهش تو داداشمی و گلاویژ خواهرم..
تموم بی وفایی و ناحقی هاتو نادیده گرفتم گفتم عصبیه، دلش شکسته، غرورش خدشه دارشده، بعدا کم کم متوجه اشتباهش میشه
و میفهمه گلاویژ از گل هم پاکتره دوباره همه چیز درست میشه
و خودتم خوب میدونی توی هیچ کاریت دخالت نکردم تا خودت به چشماتو به روی حقیقت بازکنی اما تودیگه نامردی رو به انتها رسوندی مرد مومن..
رضا_چطور میتونی اینقدر خودخواه باشی وقتی بعداز اون همه ناحقی، درحالی که وارد یه رابطه ی جدید شدی با این حجم از عصبانیت تعصب گلاویژ رو بکشی؟
اون هم تعصب با من؟؟ چه بلایی به سرت اومده عماد؟ من حس میکنم دیگه نمی شناسمت.. واقعا واسم غریبه شدی! به خودت و رفتار هات فکرکردی؟
اصلا منو یادت میاد؟ میشناسی منو؟؟ من کسی بودم که روم غیرتی بشی؟؟ کدوم دفعه ناموس دزدی کردم که دفعه دومم باشه؟
اصلا من حر.و. م. زاد. ه ی عالم..! به نظرت میتونم با خواهر زنم…
حتی فکر کردن بهشم نیشتر به قلبم میشد.. واسه همونم با صدای بلند حرفشو قطع کردم؛
_چرت وپرت نگو من همچین حرفی نزدم ونمیخوامم این دری وری هارو بشنوم!
بالحن دلخوری گفت:
_عماد خودتم خوب میدونی چی توذهنت میگذره و دیگه واسم مهم نیست..
آخر حرفمو الان بهت میگم که اگه حرمتی بینمون مونده باشه، دیگه بیشتر ازاین نشکنه
نه توزندگیت دخالت میکنم نه ازت میپرسم اون خانوم تازه وارد زندگیت کیه و هیچ! دلمم نمیخواد که چیزی بدونم..
اما توبدون.. من به تو میگم تا بدونی.. بهار ماجرای سایه و گذشته مسخره ام رو به بدترین شکل ممکن فهمیده
و واسه همونم به مشکل خیلی بزرگی خوردم.. ممکنه ازم جدا بشه وبه کمک گلاویژ نیاز دارم.. خواهش میکنم اینقدر مقلطه به پا نکن و داستان سرایی نکن..
عماد گلاویژ خواهر زنمه.. خواهرخودمه! امیدوارم که دیگه هیچوقت امروز وحرف های امروزت تکرار نشه چون مطمئنم دفعه ی بعد دیگه کسی رو به اسم عمادنمیشناسم..
امروز اونقدر دلمو شکستی و تحقیرم کردی که همین الانشم واسه اینکه دارم باهات حرف میزنم ازخودم بدم میاد اما میذارم به حساب داداش بودنمون..
ودرآخر ازت خواهش میکنم خودتو پیدا کن وبه زندگیت گند نزن.. خودت حالیت نیست اما داری از خودت واقعیت، از اون عمادی که میشناختم فرسنگ ها فاصله میگیری!
_من کاری باتوندارم چی میگی تو اصلا؟ خودتم میدونی مشکلم تونیستی و ازاینکه اون کنارتو باشه خوشم نمیاد..
باورم نمیشه روی تمام نامردی ها وخیانتی که به من شد، چشم هات رو ببندی و من رو مقصر کنی! حالا من شدم آدم بده؟ دمت گرم رضا..
تو که دادشمی دیدگاهت اینه و اینجوری میگی.. من چه توقعی از غریبه ها دارم دیگه!
_من چیزی رو نادیده نگرفتم عماد.. اشتباه نکن.. برعکس! من بهت خیلی حق دادم!
منم یه مردم و خودمو جای تو گذاشتم.. همه جوره درکت کردم و حتی دخالت هم نکردم اما بذار منی که داداشتم بهت بگم…
داری ناحقی میکنی.. اون دختر از گل هم پاکتره!
میشه لطفا عکس شخصیت عماد رو بگذارید قبلا بود اما الان اصلا نمیتونم پیداش کنم میشه لطفا دوباره بزاریمش
اه
حالمون بهم خورد🤢😑
هی میگن از گلم پاکترههاز گلم پاکترهه🙄😬😑😑
💜 خوب بود💜
چجوری میتونم رمان خودمو بزارم تو سایت؟!
اره فاطمه جان من یبار دیگه هم گفتم که من یه رمان دارم الان وسط هاش هستم ایشالا تا اخر تابستون تموم میشه. میخوام توی سایت بزارم تا نظر بیننده هارو نسبت به قلمم بدونم 🙂
این پارت خیلی بیشتر بوووود
نسبت به جمله از گلم پاک تره هیستریک شدم دیگه
ب نظرم این پارت ب مقداری بیشتر بود قشنگم بود حرفای رضا خیلی حق بود
تنها کسی که فهمید پارت امروز زیاد بود شما بودین 😂
دست گلت درد نکنه عزیزم😂
بچه ها خداوکیلی حرفایی که الان رضا به عماد زد خیلی حق بود
بچه ها دقت کردین رضا به عماد چی گفت
گفت ماجرای سایه و گذشته رو فهمیده پس یعنی تو گذشته همنطور که بهار میگفت بین سایه و رضا یه چیزایی هست 🙄😶
اره حرفای رضا کاملا حق بود دلم خنک شد
درستههههه بین رضا و سایه یه چیزایی هست ولی ن اون چیزایی که بهار گفته
رضا گفت که ماجرای منو سایه رو به بدترین شکل فهمیده پس اونجوری که بهار فهمیده و بهش گفتن نیست…! ^-^
من هم حالت عشق و نفرت را تجربه کردم ( عشقی نیست البته)
عماد الآن خییییلی داره عذاب می کشه من قشنگ درک اش می کنم و من می فهمم اش هر چند که گلاویژ هم وضعیت خوبی نداره و اون هم داره عذاب می کشه
الآن گلاویژ داره فکر می کنه عماد با یک دختر دیگه وارد رابطه شده ( هر چند که قرارداد کاری بوده)
جالب بود این پارت 🙂
بعد میگن خانوما زیاد حرف میزنن😒
خلاصه ۵ پارت بعدی : رضا در حال قانع کردن عماد که گلا از گلم پاکتره
من به نظرم عماد باید بره خونه بهار و از گلاویژ عذر خواهی کنه یا برن کافه و صحبت کنن یجوری التماسش کنه تا راضی بشه
👍🏻🤣🤣🤣🤣
دچار سو تفاهم بدی شدن..
موندم نویسنده چجوری میخاد اینا رو از سو تفاهم دربیاره😶😐
دمت گرم فاطی راس میگن پارت امروز خوب و طولانی بود نسبت به قبلیا خیلی خوبه اگ بقیه رم اندازه این یا بیشترش بذاری❤️🔥