_پاک بودن یا نبودنش رو دیگه رو شما تصمیم نمیگیری و خودم خوب میدونم طرف حسابم کی بوده و کی هست!
دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم!
_خیلی خب حرف نزن.. تا وقتی که با این دیدگاه زندگی میکنی نه من ونه هیچکس دیگه نمیتونه تورو قانع کنه!
فقط میدونم راهی که انتخاب کردی آخرش ناکجا آباده!
گذروندن و هدر دادن وقتت با زن های جدید و توبغل زن های مختلف زندگی کردن عاقبت وپایان خوشی نداره دوست عزیز.. ازما گفتن بود!
_پرت وپلا نگو دوست عزیز.. من تاروزی که بمیرم دیگه به هیچ زن وجنس مونثی نزدیک هم نمیشم چه برسه که هدر دادن وقتم!
خندید.. باخنده وکنایه گفت:
_آره آره.. میدونم چی میگی..! حتی امروز هم یک نمونه اش رو باچشم خودم دیدم!
_رضا میدونستی اگه جلوم بودی واینجوری باهام حرف میزدی چیکارت میکردم دیگه مگه نه؟
_آره داداشم آره.. میخواستی بزنی شتکم کنی! اما توهم میدونستی اگه امروز گلاویژ همراهم نبود با اون زنه که دیدمت چیکارت میکردم مگه نه؟
_احمق اون زن دختر آقای زنگنه اس و من حتی خبر نداشتم که بجای خودش دخترش رو میفرسته و قرارما فقط کاری بود وهیچ زنی توی زندگی من نیست ونخواهد بود!
باحرفی که زدم چندثانیه مکث کرد و بعدش با تن صدای ناباور گفت:
_چی؟؟ زنگنه کیه؟ همون که قرار بود…
بی حوصله میون حرفش پریدم:
_آره همون! دخترهمون آقا.. حالا فهمیدی تو فقط لب و دهنی وفقط ادعات میشه که منو میشناسی؟ تو هیچوقت منو نشناختی و نخواهی شناخت!
_خب چرا نمیگی؟ معلومه که نمیتونم بشناسم والا اونقدرکه هرروز یک رنگی و یک تصمیم میگیری نه تنها من بلکه پدرومادرخودتم نمیتونن بشناسنت!
وقتی سکوت میکنی من علم غیب دارم بفهمم زنی که باهاش میری رستوران کیه و رابطه اش باتو چیه؟ واسه چی همون صبح نگفتی؟
پوزخندی زدم وبا کنایه گفتم:
_چون میخواستم یه بی لیاقتی رو سوپرایز کنم اما خودم سوپرایز شدم.. کاری نداری؟
_چی چی واسه خودت زر زر میکنی مرتیکه من کار اشتباهی نکردم که اینجوری با نیش و کنایه حرف میزنی ها!
_میخوام قطع کنم رضا کاری نداری؟
_کار دارم! کجایی؟ میخوام ببینمت!
نگاهی به اطرافم انداختم.. من کجام؟ واسه چی اومدم محله ی گلاویژ اینا؟؟
خدایا من اینجا چه غلطی میکنم؟! چرا من آدم نمیشم؟ چرااا؟؟؟؟
_جایی هستم فعلا کار دارم بعدا حرف میزنیم خداحافظ
پشت بند حرفم، بدون اینکه منتظر جواب بشم قطع کردم وسرعتمو بیشتر کردم..
یه کم که جلوتر رفتم گلاویژ رو دیدم که داشت پیاده به سمت خونشون میرفت!
دلم میخواست زیرش بگیرم.. دلم میخواست زیر چرخ های ماشینم لهش کنم و بمیره.. اونطوری حداقل خیالم راحت می شد دست هیچکس بهش نمیخوره و برای کسی جز من نمیشه!
وقتی به خودم اومدم دیدم جدی جدی زیرش میگیرم.. فورا فرمون رو چرخوندم و باسرعت بیشتری ازکنارش ردشدم..
من دارم چه غلطی میکنم؟ چرا اینجوری شدم؟ چرا هرکاری میکنم، هرجایی میرم تهش به گلاویژ ختم میشه؟ چرا نمیتونم این دختر روفراموش کنم خدایا؟ چرا؟؟؟
وقتی مطمئن شدم کاملا ازش دور شدم توی یه کوچه ماشین رو نگهداشتم و سرم رو به فرمون چسبوندم!
چشم هامو بستم و باخودم فکرکردم..
به کارهام فکرکردم به رفتارهای غیرقابل کنترلم.. به زندگیِ که به معنای واقعی ازهم پاشیده شده بود.. به دنیام که بعداز فهمیدن اون حقایق لعنتی، سیاه و تار شده بود
بعد از اون روز هیچ چیز شبیه قبل نشد..
انگار بعداز گلاویژ عماد هم دیگه اون آدم سابق نشد..
قبل از گلاویژ تجربه ی شکست رو داشتم..
اما انگار ایندفعه خیلی فرق داشت.. عشق اون لعنتی چنان قلبمو تصاحب کرد که بارفتنش دیگه قلبی نموند.. دیگه چیزی ازعماد باقی نموند
نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای زنگ گوشیم رشته ی افکارم پاره شد..
عزیز بود.. یاد مهمونی شب افتادم.. به ساعت نگاه کردم.. هنوز خیلی مونده بود..
_جانم عزیز؟ سلام.
_سلام پسرم. خوبی؟ کجایی مادر؟
_ممنون. سرکارم. چطور؟
_هیچی خواستم یادآوری کنم که زودتر برگردی خونه!
باحسرت آهی کشیدم و گفتم:
_یادمه قربونت برم.. نیاز به یادآوری نیست. الکی به خودت استرس نده زود میام عشقم قول میدم!
_باشه دورت بگردم.. مواظب خودت باش. فعلا خداحافظ!
بی حوصله گوشی رو روی صندلی انداختم و ماشین رو روشن کردم و به راه افتادم!
اما کجا میخواستم برم؟ حوصله ی هیچی رونداشتم.. دست ودلم به هیچ کاری نمیرفت.. از اون شرکت و تمام خاطراتش متنفر بودم.. اونقدری که دلم نمیخواست پامو توی شرکت بذارم!
بی هدف توخیابون ها میچرخیدم وهرچقدر بیشتر فکرمیکردم، بیشتر به نتیجه میرسیدم که بدون گلاویژ نمیتونم زندگی کنم!
ته دلم دنبال یه بهونه بودم واسه اینکه گذشته اش رو فراموش کنم!
واقعا هم هرچه بیشتر بهش فکرمیکردم به حرف های رضا می رسیدم..
حس میکردم زیادی بزرگش کردم.. هرکسی میتونه تو زندگیش خطاهایی داشته باشه و هیچ انسانی بی خطا نیست!
هرچند شواهد درباره ی گلاویژ اینطور نشون میده که بی گناه باشه اما نمیدونم چرا نمیخواستم باورشون کنم!
توی همین فکر ها، پشت چراغ قرمز ایستادم که چشمم به دختربچه ای فال فروش افتاد..
شیشه رو پایین کشیدم و دستمو به نشونه ی بیا واسش تکون دادم..
_سلام عمو.. فال میخری؟
آره فال میخواستم.. دلم دنبال یه نشونه بود.. دنبال یه بهونه واسه نرم شدن..
_سلام عموجان.. آره یه دونه از فال هاتو به من بده ببینم دنیا دست کیه!
_دنیا که دست خداست عمو..فال هم بهونه است چون همه چی تو قلب خودمونه.
پاکت فال هارو سمتم گرفت و اضافه کرد:
_یه دونه انتخاب کن..
باحرفش قلبم یه جوری شد! همون جمله کافی بود واسه پیداشدن بهونه مگه نه؟؟
_میشه خودت واسم انتخاب کنی؟
چراغ داشت سبز میشد.. باعجله یه دونه فال درآورد دستم داد..
تروال پنجاه تومنی بهش دادم که گفت:
_من خُرد ندارم میشه…
چراغ سبزشد.. میون حرفش پریدم وگفتم:
_باقیش واسه خودت.. بجاش واسم دعا کن سرعقل بیام..
پشت بند حرفم پامو روی گاز گذاشتم و ازش دورشدم!
پاکت فالم رو باز کردم.. واسه دلی که دنبال بهونه بود،
نوشته های روی اون کاغذکاهی قشنگ ترین نوشته بود!
من بدون اون دختر نمیتونم زندگی کنم.. باید این موضوع رو به خودم و ذهن بیمارم حالی میکردم
یه کم دیگه توخیابون ها گشتم وآخرین تصمیم خودمو گرفتم..
نمیتونستم بیشتر ازاون دست دست کنم و منتظر بمونم زندگیم تباه بشه..
نمیتونستم درمقابل نابودی زندگی نظاره گر باشم وحرکتی نکنم..
تصمیم گرفتم به خودم و زندگیم یه فرصت تازه بدم..
به گلاویژ که معنای زندگیم شده بود فرصت دوباره بدم!
اما همینجوری، بی مقدمه و شرط و شروط امکانش نبود..
باید یه راهی پیدا میکردم که بتونم دوباره بهش نزدیک شم..
باید یه جوری ماجرا رو پیش ببرم که گلاویژ خودش ازم بخواد ببخشمش و همونو بهونه کنم واسه بخشیدنش
نمیتونستم خودم برم و ازش بخوام برگرده.. خواسته یا ناخواسته.. گناهکار یا بیگناه اون مقصر بوده واگه خودم برای دوستی پا پیش میذاشتم، دیگه هیچی ازغرورم باقی نمیموند
واسه همونم باید یه برنامه یا نقشه ی تمیز ودرست حسابی میکشیدم که درکنار بخشیدن، غرورم رو حفظ کنم!
فکرمیکنم رضا میتونه توی این شرایط کمکم کنه و باید رابطه ام رو با رضا هم درست میکردم
قبل ازاینکه عزیز دوباره زنگ بزنه و برنامه وتکالیف شبم روبهم گوشزد کنه، خودم برگشتم خونه و سعی کردم یه شب،
هرچقدرم واسم اگه سخت و کسل کننده باشه طبق خواسته ی عزیز پیش برم و بذارم هرجور که دلش میخواد، حال دلش خوب باشه
سلام ممنون که امروز دوتا پارت گذاشتید
امیدوارم روند رمان عاشقانه پیش بره ومشکلی پیش نیاد
وگلاویژ دوباره حادثه نیافرینه😂
من خودمم دستی به قلم دارم 😊
امیدوارم که موفق باشید 🌹
اگه میشه روزی دوپارت بزارید ♥
کسی اینجا هست ؟؟
هر کی بود ی پارت بهش میدم 😂
چرا چرا بنده هستم 🖐🏻
خوشم میاد بعد این همه مدت با وجود اون همه مدرک تازه میگه بهش یه فرصت بدم….اصلا این حجم از خودبزرگ بینی و همچنین باور و اعتماد به معشوق(چه معشوقی😂)عجیبه
بابا معصوووم!! جذاااب
ایشالله گلاویژ پسش بزنه که داستان جذاب میشه ولی با دیدن نبوغ خاصی که از گلاویژ دیدیم همچین چیزی جزء غیر ممکن ترین پدیده های جهان است
اصلاح میکنم: با نبوغ خاصی که از گلاویژ دیدیم*
دم اون بچه فال فروش گرررررم🤣
با احترام باید بگم خیلی روند رمانت مزخرفه
یه ماهه درگیر کینه توزی و بحث بودن بعد یهویی عماد به خودش اومد؟؟ چه وضعشه وجدانن
بلاخره یه حرکت از عماد ایوللللللل سر عقل اومد حرفای رضا کار ساز بودن
این پارت خیلی خوب بود ممنون..💜🦋
چه عجب … عقلش از تفریح برگشت 😐😏
امروز زیاد نوشته بودین ،مفهومش هم خوب بود مرسی
هر روز همینجور بنویسین
اوکی…
و منی ک الان یادم نیس چرا گلاویژ عماد کات کردن!)🖕
چه قدر یهویی عماد تصمیم گرفت ببخشه کاش همه همینجوری بودن😂😂
بلاخره دعا هامون مستجاب شد
من نذر کرده بودم
میشه هر روز دوتا پارت بذاری
میشه یک پارت دیگه بزاری
بالاخره داستان رمان داره میفته رو غلتک حس میکنم پارت جدید یکم طولانی تر بود گوش شیطون کر
مرسی ک پارتا طولانی تر شدن❤
کاش گلاویژ راحت عماد رو نبخشه و دیگه این ک گلاویژ کارمزخرف جدیدی نکنه تا باز همه چی خراب بشه.
و کاش امشب مهمونی خونه صحرا هم عزیز کرم نریزه بین عماد و صحرا واسه رابطه مجدد😂
دقیقا
تا وقتی که عماد فقط خودشو قبول داره و به گلاویژ بی اعتماده(همچنین خود گلاویژ نسبت به عماد)،ما شاهد این بچه بازیاشون تا ۲۰۰ پارت دیگه هستیم 😩😄
خداروشکر این عماد سرعقل اومد🤲
خب حالا دیگه نوبت گلاویژ هست که اسب اش را بتازونه
من تا این عمادو نبینم ک به دستو پای گلاویژ افتاده وو ازش میخواد ک برگره اروم نمی گگیرم😂😂😂😆
چه شیر تو شیری شده بود این رمان خوب شد عماد خان بلاخره سر عقل اومد😂💔از فردا باز توپ توی زمین گلاویژه خدا آخر عاقبت مارو بخیر کنه با این رمان😄