ماشینو داخل حیاط خونه پارک کردم و رفتم داخل..
عزیز بادیدنم چشم هاش از خوشحالی برق زد..
باذوق به طرفم اومد و گفت؛
_اومدی دورت بگردم؟ فکرمیکردم قراره تا شب که میریم دق مرگم میکنی تا برگردی خونه!
گونه اش رو بوسیدم و با خنده گفتم؛
_خدانکنه عزیزدلم.. من که گفتم زود میام خوشگل خانومی بیخودی به خودت استرس دادی!
_خداروشکر که اومدی پسرکم.. برو یه کم استراحت کن فعلا زوده.. ناهار چیزی خوردی؟ میخوای واست گرم کنم؟
ناهار؟؟ حتی یادم نیومد آخرین بارچی خوردم! انگار بجای گوشام، معده ام صدای عزیز رو شنید و یه جوری نیشم زد که نتونستم نه بگم!
_نه چیزی نخوردم.. ناهارچی داشتیم؟ اگه خوشمزه اس گرم کنی میخورم!
_قورمه سبزی داریم مادر.. خیلی هم خوشپزه اس.. تا لباس هاتو عوض میکنی میرم واست گرم کنم!
باشنیدن اسم قورمه سبزی دلم بیشتر ضعف رفت..
_پس یه کم بیشترگرم کن من خیلی گرسنمه.. مرسی عشق من
عزیز چشم کش داری گفت و به طرف آشپزخونه رفت
منم رفتم توی اتاقم و مشغول عوض کردن لباسام شدم..
دلم میخواست هرچه زودتر زمان بگذره و ازشر گچ دستم خلاص بشم…
یا بهترهبچلونمش بگم دلم میخواست هرچه زودتر خوب بشم تا بهتر بتونم اون دختره ی سفید برفی لج درار رو توی بغلم
ساعت هفت غروب آماده ی رفتن به خونه ی صحرا اینا بودیم و نمیدونم چرا اون همه معذب شده بودم..
با اینکه روز گذشته بعداز دوسال صحرا رو دیده بودم و هیچ حسی به اون دختر نداشتم اما ته دلم بازهم معذب بودم..
حس میکردم هروقت منو می بینه باخودش فکرمیکنه هنوز دوستش دارم و ازاینکه باچشم همون عماد احمق سابق، بهم نگاه کنن متنفر بودم!
شایدم دلیل حال بد و حس ناخوشایندم گلاویژ باشه..
مطمئنم که اگه میدونست میخوام کجا برم دیونه میشد و برای منصرف کردنم دست به هرکاری میزد..
بوی خشم از روی حسادتش رو توخونه ام حس میکردم.. حسادت،، اون هم از نوع گلاویژ!
_وا؟؟؟ تو اینجایی که!!! پس چرا جواب نمیدی پسرم؟
بادیدن عزیز رشته ی افکارم پاره شد و باگیجی نکاهش کردم..
_هان؟ حرف نزدی که!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_مطمئنی حرف نزدم؟ گلوم خشک شد اونقدر که صدات کردم!! حواست کجاست؟
_خودمو جمع کردم و یه کم گلومو صاف کردم وگفتم؛
_عه.. معذرت میخوام انگار توفکر بودم صداتو نشنیدم.. جانم؟
_بریم دیگه مادر دیرشد
با تایید سری تکون دادم.. ازجام بلند شدم وبا نارضایتی گفتم:
_بریم عزیزم.. اما هنوزم میگم ای کاش اجازه میدادی من نیام.. واقعا میگم به من خوش نمیگذره و قرارهم نیست که خوش بگذره!
_چرا پسرم؟ چرا اینجوری میگی؟ واسه چی بهت خوش نمیگذره؟ تا کی بخاطر گذشته ای که همه از اتفاقش خوش حال و راضی هستیم و خداروشکر میکنیم که صورت نگرفته، میخوای فرار کنی؟
واسه گرفتن تصمیم های درستی که جفتتون گرفتین و آینده ی خودتونو خراب نکردین تاکی قراره از خانواده ات دوری کنی؟
_اصلا موضوع این حرف ها نیست عزیز..
اون قضیه خیلی وقته که تموم شده و حتی توی ذهنمم عبور نمیکنه.. اما این به این منظور نیست که از صحرا بدم میادا.. اصلا.. صحرا برای من هنوزم عزیزه
هنوزم دوستش دارم و حتی بیشتر از گذشته اما نوع دوست داشتنم فرق کرده و الان فقط به عنوان یه خواهر دوستش دارم و حتی فکرکردن به گذشته عذابم میده وباخودم میگم
من چطور میتونستم اون دختررو به چشم عشق نگاه کنم.. همه ی این اشتباهات رو از پدرومادرم دارم..
چون ازوقتی که بچه بودم تو گوشم خونده بودن صحرا و عماد برای هم هستن
من هم از بچگی توذهنم خیال پردازی کرده بودم و خداروشکر میکنم که این اتفاق نیوفتاد چون مطمئنم اگه ازدواج میکردیم و من طعم عشق واقعی رو می چشیدم درحق جفتمون جفا میشد..
پس اصلا موضوع اذیت شدنم و اومدنم به این مهمونی هیچ ربطی به علاقه ی اشتباهی که به صحرا داشتم نداره..
اما به هرحال نمیخوام به دیدگاه گذشته به من نگاه کنن..
نمیخوام حتی از گوشه ی ذهنشون خطور کنه یک صدم درصد عماد هنوزم به صحرا علاقه منده! این عذابم میده.. شاید واقعا اینطور نباشه و هیچکس اینجوری فکرنکنه اما ذهن خودم بیماره وخودم گرفتار این افکار هستم واسه همون عذاب میکشم
باحرفای من احساس کردم عزیز توفکر رفته و انگار داشت توی ذهنش پازل هایی که ممکن بود به نفعم نباشه رو کنار هم می چینه..
واسه اینکه از فکر بیرونش بیارم گفت:
_خب دیگه بریم جان جانام.. من آماده ام .
_عماد؟
بعله.. درست حدس زده بودم.. حتی از نوع صدا زدنمم میتونستم حدس بزنم هزاران سوال انتظارمو میکشه..
_جانم عشقم؟ میخوای بریم سوار ماشین شیم وهمزمان حرف بزنیم؟
_من یه کم فکر کردم مادر.. شاید حق با توباشه..
با اینکه من حاضرم قسم بخورم اون خاطره از ذهن همه پاک شده و ممکن نیست هیچکس فکرهای تورو بکنه اما.. اما من واقعا نمیخوام مجبورت کنم پسرم..
اگه دلت نمیخواد بیای و به هردلیلی فکرمیکنی که معذب هستی از طرف من اجازه داری که نیای و فکرت رو بیشتر از این درگیر مسائلی که مطمئنا وجود نداره نکنی!
دلم برای اون همه مهربونی پر کشید.. دلم برای قلب قشنگ شیشه ایش ضعف رفت.
_مامان خانوم دلبری میکنی واسه پسرت؟؟ ببخشید میتونم قربون دلبری هاتوم بشم؟
_خدانکنه عزیزدلم.. به هرحال زندگی خودته وافکارخودت .. درسته که تموم وجودم میخواد توهم همراهم بیای اما نمیتونم باخودخواهی چیزی رو ازت بخوام..
دلم میخواد باشی و همه بفهمن عماد دیگه عماد گذشته نیست اما نمیخوام شکنجه ات کنم که!!!
اگه دلت نمیخواد یا نمیتونی و ممکنه بهت خوش نگذره مشکلی نیست نیا
رفتم بغلش کردم و محکم گونه اش رو بوسه زدم وگفتم:
_میام دورت بگردم.. اما اگه اجازه بدین زودتر برمیگردم خونه باشه؟
_باشه گل پسرم.. هرچی توبگی!
باهم به طرف در خروجی رفتیم که دیدم پروانه نیست..
_عزیز؟ پروانه کجاست؟ اون نمیاد مگه؟
_نه مادر پروانه یه کم بی حاله گفتم بمونه خونه یه کم استراحت کنه..
_مریض شده؟ خب چرا نگفتی ببریمش دکتر گناه داره…
_نه مادر چیز مهمی نیست یه کم سر درد داشت قرص بهش دادم الانم خوابیده.. بیداربشه خوب شده!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_باشه عشقم هرطور شما بخوای… بریم دیگه دیرشد…
سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم سمت خونه ی صحرا اینا… وسط راه یادم اومد چیزی نخریدیم…
_وای عزیز یادمون رفته واسه خونشون چیزی بخریم دست خالی زشته بریم..
سری به نشونه ی منفی بالا انداخت و گفت:
_نمیخواد مادر خودم به فکر بودم خیلی وقته واسه چشم روشنی خونه اش سکه طلا گرفتم امشب میدم بهش!
_خب شما سکه خریدی من که چیزی نخریدم من اینجوری روم نمیشه باید یه چی بگیرم
_نمیخواد مادر باهم میریم خب بجای جفتمون میدیم دیگه سختش نکن..
هرکاری کرد تو کتم نرفت.. روم نمیشد دست خالی برم.. جلوی مغازه طلا فروشی که سر راهمون بود ایستادم وگفتم؛
_شما بمون من چند لحظه میرم یه چیزی میخرم ومیام..
_به نظر من که لازم نبود اما اگه اینطوری راحتی باشه برو بخر…
باعجله پیاده شدم و وارد طلا فروشی شدم..
میخواستم گوشواره بخرم اما باخودم فکرکردم نکنه این کارم باعث بشه فکر اشتباهی بکنه
واسه همونم تصمیم گرفتم من هم یه کادوی رسمی بخرم و واسش نیم سکه خریدم..
مرده داشت سکه رو کادو پیچ میکرد و منم داشتم ویتیرین رو نگاه میکردم که چشمم به یه انگشتر تک نگین خوشگل افتاد..
یه دلم میخواست واسه گلاویژ بخرمش.. یه دلمم میگفت هنوز که آشتی نکردین خفه شو.. درنهایت دل دیوانه ام پیروز شد و انگشتر رو خریدم…
چند دقیقه بعد برگشتم توی ماشین و خرید هارو گذاشتم روی پای عزیز..
_چی خریدی مادر؟
_دلم میخواست رسمی باشه نیم سکه خریدم خوبه؟
_آره دورت بگردم خیلی هم خوبه..
کادویی که واسه گلاویژ خریده بودمو بالا گرفت وگفت؛
_چرا دوتا خریدی؟ این چیه؟
آخ… خاک برسرم.. یادم نبود عزیز خبر نداره که میخوام با گلاویژ آشتی کنم.. سوتی دادم
ایولللل مثل دیروز طوولااانییی🥰🥰
😊💛
ایول
دمت گرم نویسنده جون
فاطمه
رمان چشمهایش نویسندش کی بود