رمان گلاویژ پارت 152

0
(0)

 
اون.. اوم.. اون چیزه.. چیزی نیست بابا.. هول کرده اومدم ازدستش بگیرم که دستشو عقب کشید و با تعجب نگاهم کرد..
_چرا هول شدی؟

لبخند مسخره ای زدم و با من من گفتم:
_نه بابا هول واسه چی؟! اون واسه یه چیز دیگه اس.. میشه بدیش؟
همزمان که در جعبه رو باز میکرد گفت:

_نخیر نمیشه.. میخوام ببینم چی توشه!
_عزیز!! میشه بازش نکنی..
اما دیرشد.. بازش کرده بود…
باتعجب داشت به انگشتر نگاه میکرد..

خاک تو اون کله ی پوکت کنن عماد هیچوقت یه کاری رو مثل آدم انجام ندادی!
_انگشتر خریدی؟ به به.. چقدرم نازه.. واسه کی خریدی شیطون؟

بازم با لودگی ومصنوعی خندیدم وگفتم:
_هیچی بابا گنده اش نکن.. واسه رضا گرفتم میونه اش با زنش شکرآبه دنبال کادو بود تو مغازه چشمم به این افتاد

بهش زنگ زدم گفتم انگشتر گزینه ی مناسبیه اونم گفت فکر خوبیه و خریدمش!
توی سکوت نگاهم کرد.. یه تای ابروشو بالا انداخت و با مکث گفت:

_اونوقت گوشیتو توی ماشین جا گذاشته بودی با چی به رضا زنگ زدی؟

بعله… بازهم سوتی دادم رفت.. زیادی باهوش بود.. گول زدن عزیز واقعا کار آسونی نبود..
همونطور که میدون رو میزدم گفتم:
_ای بابا عزیز حالا چه فرقی میکنه.. توهم همش مچ مارو بگیرا

_دستت دردنکنه حالا دیگه من غریبه شدم؟ از این مخفی بازی ها داشتیم باهم؟
_نه دورت بگردم مخفی کدومه.. شاید میخواستم بعدا بگم که سوپرایزبشه واست!

_چه سوپرایزی؟ این انگشتر که دخترونه اس ومعلومه واسه دختر خریداری شده.. عمادجان میشه منوبا عروس جدید سوپرایز نکنی؟
تک خنده ای کردم وگفتم:

_چرا عشقم؟ مگه نمیخواستی واست عروس بیارم؟ نظرت عوض شد؟
_نه عزیزم نظرم عوض نشده اما دلم نمیخواد واسه لجبازی با گلاویژ گند بزنی به زندگیت..

_لجبازی با گلاویژ؟ این دیگه از کجا اومد؟
_از اونجایی که هنوز یک ماه از بهم زدن رابطه ات با اون دختر نگذشته رفتی واسه نفر بعدی حلقه خریدی..

واین کارت جز عجله کردن از سر لجبازی هیچ معنی دیگه ای نداره!
_نگران نباش دورت بگردم همچین چیزی نیست من هم اهل اینجور حماقت هانیستم

پس اصلا بهش فکرنکن کاملا اشتباه برداشت کردی!
_پس بگو این انگشتر واسه کیه؟
_میگم بهت دورت بگردم..یه کم به من زمان بده قول میدم وقتش که شد همه چی رو بهت میگم!

_نمیخوام.. وقتش که شد رو نمیخوام.. یا همین الان میگی یا دیگه پشت گوشاتو دیدی منم دیدی!

باتعجب به عزیز که زده بود روی دنده لجبازی نگاه کردم…
_وا؟؟؟ عزیز؟؟؟ چرا اینجوری میکنی عزیزدلم خب من الان حرفی واسه گفتن ندارم چی رو روباید بهت بگم؟

_چیزی واسه گفتن نداری اما واسه خریدن داری؟ زودباش بگو ببینم داری سرخود چه غلطی میکنی زود باششش!
_عزیز؟

_کوفت و عزیز! اصلا تا حرف نزنی من هیچ جا نمیام همینجا تو خیابون پیاده میشم!
خنده ام گرفته بود.. معلوم شد لجبازی هامم به عزیز کشیده و کپی خودم بود!

باخنده گفتم:
_عاشقتم که تموم رفتارهات مثل خودمه! بابا به پیر به پیغمبر همینجوری ازش خوشم اومد خریدمش..

نمیگم الکی خریدم و توی ذهنم یه تصمیم هایی دارم اما هنوز هیچ تصمیمی قطعی نشده و نمیدونم انجامش میدم یانه!
واسه همونم ازت میخوام صبرکنی بفهمم باخودم چند چندم بعد بهت میگم دیگه!

_عماد بجون خودت به جون بابات اگه حرف نزنی پیاده میشم.. من کاری ندارم تصمیم چی گرفتی و کاری هم به نتیجه تصمیم گیریت ندارم

فقط میخوام بدونم صاحبش کیه؟ پس زود باش بگو واسه کی خریدی؟ بالاخره صاحب این انگشتر اسم داره دیگه!
_اگه بگم گلاویژ باور میکنی؟

هنگ کرده کاملا توی صندلیش چرخید و نگاهم کرد…
_چی؟؟؟
_بفرما.. الان دوساعت باید واسه این هم توضیح بدم! واسه همین گفتم صبرکنی….

میون حرفم پرید و با همون گیجی گفت:
_تومگه با گلاویژ بهم نزدی؟ مگه دختر بیچاره رو اونجوری از خونه ات ننداختی بیرون؟ الان رفتی واسش انگشتر خریدی؟ معلومه چته؟ حالت خوبه اصلا؟

_نه عزیز حالم خوب نیست.. بخدا حالم خوب نیست.. خودمم نمیدونم چه مرگم شده..
رسیدیم جلوی خونه صحرا اینا.. ماشین رو جلوی در پارک کردم وهمزمان گفتم:

_رسیدیم دیگه.. الان وقتش نیست.. بعدا درباره اش حرف میزنیم..
_من دیگه اجازه نمیدم شما ها بهم برگردین!
خشکم زد.. اونقدر جدی گفته بود که ترس توی دلم نشست..

_چی؟؟؟
_همون که شنیدی.. آسمونم به زمین بیاد نظرم عوض نمیشه.. این رو همون روز که با قاطعیت حرف از تموم شدن رابطه تون میزدی هم به جفتتون گفتم..

مردم مسخره ی دست شما دوتا دیوانه که نیستن..!
_عزیز یه چیزایی هست که…
میون حرفم پرید وگفت:

_فعلا همینجا این بحث رو تمومش کنیم نمیخوام چیزی بشنوم.. الانم جلو خونه ی مردم هستیم زشته اینجا بمونیم.. این انگشترم پیش من میونه تا وقتش…

این حرفو زد و در رو باز کرد و پیاده شد…

کارم دراومده بود.. راضی کردن عزیز هم به بدبختی هام اضافه شده بود..
بدبختی از اون جهت میگم که حتی خودمم مطمئن نبودم میخوام با گلاویژ به کجا برسم و توضیح دادنش برای عزیز دردسری عظیم بود!

ازماشین پیاده شدم و بغ کرده به طرف خونه ی صحرا راه افتادم..
نمیدونم چرا حالا که دستم برای عزیز رو شده بود اونقدر خجالت میکشیدم!

_سگرمه هاتو باز کن اومدی مهمونی نیومدی عزا که..
_عزیز؟؟؟؟
_بله؟؟؟ جای بحث کردن حرف گوش کن!
_انگار نه انگار 34سالم شده ها…

_نشده! والا بخدا که عقل بچه ی پنج ساله از تو بیشتره..
در باز شد ودیگه راه واسه ادامه ی بحث نموند..

باهم وارد خونه شدیم و برعکس تصورم که فکرمیکردم عمه اینا هم باشن فقط صحرا و دوستش بنفشه که ازقبل میشناختمش خونه بودن!

بعداز سلام و احوال پرسی جعبه شیرینی رو همراه با سکه ها دست صحرا دادیم که عزیز زحمت پرسیدن سوال من رو کشید…
_مامان اینا کجاهستن؟ سبحان؟ مهراد؟

صحرا با خجالت سری پایین انداخت وگفت:
_من خیلی وقته که با مامان اینا ارتباطی ندارم مامان گلی.. درحال حاضر تنها زندگی میکنم..

بعداز اون روزای آخری که بخاطر ضربه به سرش بیناییشو ازدست داده بود، تا حدودی خبر داشتم که میخواد از مهراد جدا بشه و انگار واقعا جداشده بودن..

راستش خیلی وقت بود که مشتاق شنیدن هیچ خبری از رابطه ی مهراد و صحرا نبودم و اون لحظه هم دلم نمیخواست کنجکاوی کنم!
اما عزیز امشب انگار یه چیزیش شده بود..

کارم دراومده بود.. راضی کردن عزیز هم به بدبختی هام اضافه شده بود..
بدبختی از اون جهت میگم که حتی خودمم مطمئن نبودم میخوام با گلاویژ به کجا برسم و توضیح دادنش برای عزیز دردسری عظیم بود!

ازماشین پیاده شدم و بغ کرده به طرف خونه ی صحرا راه افتادم..
نمیدونم چرا حالا که دستم برای عزیز رو شده بود اونقدر خجالت میکشیدم!

_سگرمه هاتو باز کن اومدی مهمونی نیومدی عزا که..
_عزیز؟؟؟؟
_بله؟؟؟ جای بحث کردن حرف گوش کن!
_انگار نه انگار 34سالم شده ها…

_نشده! والا بخدا که عقل بچه ی پنج ساله از تو بیشتره..
در باز شد ودیگه راه واسه ادامه ی بحث نموند..

باهم وارد خونه شدیم و برعکس تصورم که فکرمیکردم عمه اینا هم باشن فقط صحرا و دوستش بنفشه که ازقبل میشناختمش خونه بودن!

بعداز سلام و احوال پرسی جعبه شیرینی رو همراه با سکه ها دست صحرا دادیم که عزیز زحمت پرسیدن سوال من رو کشید…
_مامان اینا کجاهستن؟ سبحان؟ مهراد؟

صحرا با خجالت سری پایین انداخت وگفت:
_من خیلی وقته که با مامان اینا ارتباطی ندارم مامان گلی.. درحال حاضر تنها زندگی میکنم..

بعداز اون روزای آخری که بخاطر ضربه به سرش بیناییشو ازدست داده بود، تا حدودی خبر داشتم که میخواد از مهراد جدا بشه و انگار واقعا جداشده بودن..

راستش خیلی وقت بود که مشتاق شنیدن هیچ خبری از رابطه ی مهراد و صحرا نبودم و اون لحظه هم دلم نمیخواست کنجکاوی کنم!
اما عزیز امشب انگار یه چیزیش شده بود..

صحرا رو زیر رگبار سوال های شخصی گرفته بود ومن هم واسه اینکه معذبش نکنم خودم رو مشغول حرف زدن با بنفشه کردم

یک ساعت که جز طاقت فرسا ترین ساعت های عمرم بود گذشت که بالاخره وقت شام شد و فرصت خوبی بود واسه فرار کردن از سوال های عزیزجان!

سرمیز شام نشستیم و صحرا طبق عادت گذشته واسم غذا کشید و بامهربونی گفت:
_واست غذای مورد علاقه ات رو درست کردم امیدوارم دوست داشته باشی..

دلم یه جوری شد.. یادآوری گذشته برای من دردناک ترین لحظات دنیا بود.. یه حسی شبیه به عذاب وجدان تو جونم افتاده بود که خودمم نمیتونستم علتش رو درک کنم..

لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود، زدم و تشکر کردم.. اما فسنجون دیگه غذای مورد علاقه ی من نبود واون خبر نداشت…
نه تنها فسنجون بلکه از تموم چیزایی که چندسال پیش علاقه داشتم متنفر بودم..

بیصدا مشغول خوردن غذا، یا بهتره بگم مشغول بازی کردن باغذام شدم و چند دقیقه بعد صحرا من رو مخاطب قرار داد وگفت:

_اوضاع دستت چطوره پسردایی؟ بهتری الحمدالله ؟
قدیما شلوغ تر بودی پس الان چرا اینقدر ساکت شدی؟ نکنه رودربایستی میکنی؟

لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_نه بابا رودربایستی واسه چی؟ من اهل این حرفا نیستم دخترعمه جان..
خداروشکر دستمم داره خوب میشه

و به زودی از گچ وآتل درمیارمش و راحت میشم!
بنفشه_ خداروشکر بخیر گذشته.. از صحرا شنیدم تصادف کردین و اتفاق خطرناکی رو پشت سر گذاشتین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
چی بگم
چی بگم
1 سال قبل

چرا این عماد و مادربزرگش یه جورین؟نحوه ی حرف زدنشون انگار زیاد شبیه صحبت یه مادربزرگ و نوه نیست😅
ولی باز از مادربزرگه خوشم اومد میگه نباید به گلاویژ برگرده
پارت ها هم که جدیدا طولانی تر شده😁
امیدوارم همینطور طولانی بمونه😊

÷/×mahsa
1 سال قبل

سلام فاطمه جون
میشه تو رمان خوناشام رو بزاری نویسندش یه هفته س پارت نمیزاره😕

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

قربون صدقه هاشون رو اعصابمه🙄

Sayeh
Sayeh
1 سال قبل

تا درگیر عماد خان بودیم باخودش کنار بیاد
حالا ریش سفید بیارید عزیز بله بده😒

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

حالا من آخر نفهمیدم عماد ۳۴ سالشه ۳۳ سالشه ۳۰ سالشه
غلط نکنم صحرا می خواد مخ عماد را بزنه که دوباره با هم عروسی کنند که یه جورایی حال مهراد هم گرفته باشه
غذای مورد علاقه عماد را درست می کنه میگه پسر دایی غذا مورد علاقه ات واسه ات درست کردم حال دست شو می پرسه میگه قدیم ها شلوغ تر بودی الان چرا ساکتی
حرف های خوب خوب به عماد می زنه ،😏🧐🧐🧐

Sara
Sara
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

نه ، صحرا و مهراد همو میخان و برمیگرده به رمان جهانم بی الف ، همچین چیزی نیست و صحرا خطری ندارع

رها
رها
پاسخ به  Sara
1 سال قبل

کجا میتونم بخونمش؟

Sara
Sara
پاسخ به  رها
1 سال قبل

پی دی افش تو گوگل هس، ولی خب شبیه گلاویژه یکم آبکیه

نیلو
نیلو
1 سال قبل

خر بیار باقالی بار کن گلاویژ در بیخبری بسر میبره اونوقت عزیز جان جونجونی سنگ میذاره جلو پای عماد 😂😂💔

شمسی خانم
شمسی خانم
1 سال قبل

ادمین تبریک میگم بالاخره یه پارت بلند گذاشتی😐
قربون دستت فقط لطفا گیر نکن تو خونه صحرا

نیلو
نیلو
پاسخ به  شمسی خانم
1 سال قبل

شمی جون فک کنم دو روز میمونیم مهمون صحرا الان چهار روزه ک ما موندیم توی اون روز عماد ک گلاویژ و رضا شرکت بودن دلت خوشه😂💔

من رمان مینویستم بعد هر روزش رو دقیق ب دقیق میگم چطوره😂😂😂

Narsoo
Narsoo
1 سال قبل

مگه صحرا بیناییشو از دست نداده چجوری میبینه؟ ک برای عماد غذا در بیاره؟؟😐💔 این عزیز مگه پیر نیست ؟ گوشی هم داره لمسی؟ یا نوکیا؟ ؟😶💔 خدایا یکی از این پیرزن بروزها بدین انگار ن انگار ک پیره ماشالا مثل دختر۱۴ ساله هس😐💔چ چیزایی هم ت این رمانا نمیبینیم😶

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Narsoo
حدیثه
حدیثه
پاسخ به  Narsoo
1 سال قبل

تازه تو رمان ها اکثر پسر ها عمارت دار و پولدار و خوشتیپ و خوش قیافه و جنتلمن هستند 😏😏😏
جالبه که مام دور بر مون این چیزا نمی بینیم همه یه مشت زشت و پلشت

نیلو
نیلو
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

وای جر حق گفتی🤣💔

Sara
Sara
پاسخ به  Narsoo
1 سال قبل

از دست داد ولی موقت بود ، تو رمان جهانم بی الف اشاره شد بهش

good girl
good girl
1 سال قبل

نصفش تکرار بود

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x