رمان گلاویژ پارت 153

2
(1)

 
سوالات راجع به تصادف و اوضاع شکستگی دستم که تموم شد نوبت رسید به بدترین و مسخره ترین سوال ممکن..
زن گرفتن و نگرفتن من!!

مشغول پیچوندن سوال ها بودم و برای هرکدوم دلیل های مسخره می آوردم که یکدفعه صحرا سوالی رو پرسید که نفسم تو سینه حبس شد…

_اما من فکر میکردم که نامزد کرده باشی..
هنگ کرده و با زبون قفل شده نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:
_شاید اشتباهی گرفته باشه..

راستش منم از یکی از دوست های دور که توی تولدت بودن شنیده بودم که توی تولد نامزدیتو رسمی اعلام کردی!

عزیز اومد حرفی بزنه و ازترس اینکه مبادا از مخالفتش با گلاویژ حرف بزنه فورابه حرف اومدم..
_اشتباه شده.. من معمولا تولد نمیگیرم و اگه منو شناخته باشی عادت تولد بازی ندارم

بنابراین تولدی نبوده و نامزدی رسمی هم همینطور!
بنفشه_ یعنی میخوای بگی کسی تو زندگیت نیست؟
دست از غذا کشیدم و با حرص نگاهش کردم!

نگاه های شماتت بار عزیز کم بود این دختر هم رسما داشت دیونه ام میکرد..
با اخم و یه جوری که بهش بفهمونم داره پاشو از گیلیمش دراز تر میکنه گفتم:

_من کی همچین حرفی زدم؟؟ گفتم نامزدی رسمی صورت نگرفته و اگه رسمی شد حتما شمارو هم دعوت میکنیم!

انگار موفق شدم بزنم تو برجکش و فضولیشو تموم کنه.. چون لبخند روی صورتش محو شد و ابرویی بالا انداخت وگفت؛
_آهان.. به هرحال امیدوارم بهترین ها واستون رقم بخوره!

عزیز با کنایه که فقط خودم منظورش رو میفهمیدم گفت:
_انشاالله که واسه تموم دختر و پسر های دم بخت اتفاق های خوب رقم بخوره..

توزندگی هرکسی ممکنه آدم های مختلفی بیان وبرن..
به نظر من که توی اینطور مسائل نباید عجله کرد چون بالاخره بحث یک عمر زندگیه..

اشیاء نیست که دلت رو بزنه بخوای عوضش کنی.. شریک زندگی چیزی نیست که امروز بخوای فردا نخوای و به نظر من که عماد هنوز

به اون درجه از ثباط انتخابی نرسیده و انشاالله وقتش که شد، اگه عمرم به دنیا بود برای دوماد شدنش تموم شهر رو دعوت میکنیم.

دلم میخواست از اون جمع دوری کنم و از دست متلک های عزیز فرار کنم..
لعنت به من که خودم باعث و بانی شدم..
یکی نیست بگه آخه مرتیکه چه وقت انگشتر خریدنت بود..

آخه تو که خودتم نمیدونی با گلاویژ قراره به کدوم قبرستونی برسی واسه چی انگشتر میخری؟؟؟؟
توی همین فکرها بودم که یک لحظه چشمم به صحرا افتاد..

رد نگاهشو دنبال کردم، به دست های مشت شده ام رسیدم..
از عصبانیت بی اراده گره ی دست هام اونقدر محکم شده بود که خون دستم جمع شده بود..

نامحسوس مشتمو باز کردم و اومدم از سر میز بلندشم که صحرا قبل من از پیش دستی کرد.. بلند شد و همزمان گفت:
_انگار کسی دیگه چیزی نمیخوره..

اگه غذاتون تموم شده با اجازه من میزرو جمع کنم و بریم داخل پریزایی به ادامه ی بحثمون برسیم..
همزمان با صحرا من هم بلند شدم..

نگاه دلخوری به عزیز انداختم وگفتم:
_دست شما درد نکنه صحرا خانوم همه چی عالی و خوشمزه بود.. حسابی سنگ تمام گذاشته بودی

انشاالله جبران کنیم.. اگه اجازه بدین و بی ادبی نباشه من رفع زحمت میکنم.. قرار کاری خیلی مهمی دارم و بخاطر شما ادب حکم میکرد خدمت برسم..

_ای بابا خب چرا کنسل نکردی؟ بعداز عمری اومدی خونه ی من زود میخوای بری؟ اینقدرم بامن لفظ قلم حرف نزن عماد خان..
خندیدم.. این دختر پراز شیطونی بود.. درست مثل گلاویژ..

هنوزم مثل گذشته ها شیطنت داشت.. بااینکه میدونستم سختی های زیادی توزندگیش متحمل شده اما هنوزم شیطنت از سر و روش می بارید..

_لفظ قلم کدومه.. بخدا قرارم خیلی مهمه و نمیتونستم کنسلش کنم وگرنه کجای دنیا ازخونه ی آبجیم بهتره..
عزیز میخواد بمونه.. بازم میام سر میزنم حتما..

صحرا با اینکه از چشم هاش معلوم بود قانع نشده با نارضایتی سری به نشونه ی تایید تکون دادو گفت:
_چی بگم.. نمیخوام باعث اختلال و بهم ریختگی کارت بشم..

به هرحال قدم شما روی چشم ماست..

درحالی که دائما نگاهمو از عزیز می دزدیدم ازهمه خداحافظی کردم وبه طرف در خروجی رفتم که عزیز لحظه ی آخر گیرم آورد…
_عمادجان یه لحظه صبرکن مادر کارت دارم..

ایستادم و تودلم دعا کردم آبرو داری کنه و دوباره دعوام نکنه..
باقدم های آهسته خودشو بهم رسوند وگفت:
_فردا شب بیا دنبالم عزیزم.. پروانه مریضه گناه داره تنهاش بذارم..

_به روی چشم.. هرچی شما بخوای.. نگران پروانه هم نباش اگه دیدم حالش خوب نشده می برمش دکتر!
_باشه پس منو بی خبر نذار..
_چشم.. دیگه چی؟

_مواظب رفتارات باش عماد.. دیگه نمیخوام راجع به اون دختر بهت تذکر بدم..
باحرص چنگی به موهام زدم وآهسته گفتم:
_قرارشد بعدا راجع بهش حرف بزنیم!

_حرف میزنیم!! صد البته که حرف میزنیم..! خواستم آخرین اولتیماتوم هم بهت بدم نگی عزیز نگفت.. برو به سلامت.. فرداشب می بینمت!
_خداحافظ

واسه اینکه دوباره گیر نده فورا با قدم های بلند اونجا رو ترک کردم و از خونه اومدم بیرون!
سوار ماشین شدم و باحرص چندتا مشت به فرمون کوبیدم

_لعنت بهت گلاویژ.. لعنت به تو و عشق مسخره ای که بهت دارم..
ماشین رو روشن کردم و همزمان به رضا زنگ زدم..

_اونقدر بوق خورد وجواب نداد اومدم قطع کنم که جواب داد..
_الو سلام..
_سلام.. فکرکردم جواب نمیدی داشتم قطع میکردم!

_عذر میخوام.. دستم بند بود.. دیر متوجه گوشیم شدم..
ازلحن حرف زدنش معلوم بود ازم دلخوره و دلم نمیخواست رضا رو ازخودم برنجونم..

باید هرطور شده دلش رو به دست بیارم.. میدونستم باهاش بد حرف زدم درصورتی که حقش نبود.. واسه همونم سعی کردم با دست پیش گرفتن سر حرف رو باهاش بازکنم..

_چرا اینجوری باهام حرف میزنی‌؟ اگه مزاحمم یا نمیخوای بامن حرف بزنی بگو تا قطع کنم و دیگه بهت زنگ نزنم!

_زنگ زدی دعوا کنی؟ باز از کجا دلت پره که زنگ زدی سر من خالی کنی؟
درست حدس زده بودم.. رضا دلخور بود بدجوری هم دلخور…

_چی رو سرتو خالی کنم؟ یعنی به داداشم زنگ بزنم باید اینجوری جواب بشنوم؟ دمت گرم بابا.. بیخیالش کاری نداری؟
_نه.. از اولشم کاری نداشتم..

خورد تو پرم..! واقعا میخواست قطع کنه؟ یعنی اینقدر از دستم شکاره که نمیخواد باهام حرف بزنه؟ خاک توسرم کنن انگار بدجوری گند زدم!

اگه بیشتر ازاون ادامه میدادم غرورم میشکست.. باشه ای گفتم و بدون خداحافظی قطع کردم..

یه کم تو خیابون گشتم و به این فکرکردم چقدر تنها شدم..
با اخلاق و رفتار مسخره ام همه رو از خودم دور کرده بودم و کسی دور وبرم نمونده بود..

چندین بار به صفحه گوشیم نگاه انداختم و توقع داشتم رضا زنگ بزنه یا پیامی بده اما نداد.. خودم کرده بودم.. خودکرده را تدبیر نیست..

اما یه چیزایی واقعا دست خودم نیست.. بعضی وقت ها کنترل یه سری رفتار ها ازکنترلم خارج میشد.. ظهرهم اونقدر عصبی بودم که بدون فکرکردن به حرفام به رضا انگ خیانت چسبوندم..

بهش که فکرمیکنم از خجالت بدنم گر میگیره.. لعنت به من و اخلاق نحسم.. اینجوری نمیشه.. باید برم و ازدلش در بیارم.. نمیخوام رضاروهم ازدست بدم..

باتصمیم یک دفعه ای مسیر رو عوض کردم و روندم به طرف خونه ی رضا… رو در رو حرف بزنیم بهتره.. کدورت موندش مضره.. باید حلش کنیم..

اینجا دیگه غرور به درد نمیخوره.. تو این شرایط غرور زمینم میزنه.. درمقابل رفاقت و برادری من و رضا غرور مسخره ترین کلمه ی دنیاست..

نیم ساعت بعد رسیدم جلوی خونشون.. پیاده شدم و اومدم زنگ در رو بزنم اما یه لحظه فکرکردم نکنه مهمون داشته باشه..
اما از اون حالی که من دیدم مطمئنم تنهاست..

زنگ رو فشار دادم و بعداز چندثانیه بدون حرف در باز شد..
رفتم داخل.. وارد آسانسور شدم و کلید شماره 12 رو زدم… وقتی اومدم بیرون متوجه شدم در واحد رو باز کرده اما خودش جلوی در نیست!

بازهم غرورم داشت قلقکم میداد.. یه چیزی درونم میگفت نرو وبرگرد اما اون داداشمه.. واسم مهم نیست..
وارد خونه شدم وباصدای بلند گفتم:
_صاحب خونه شعور نداره به استقبال مهمونش بیاد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یک دانش آموز
یک دانش آموز
1 سال قبل

میشهاچه ادامش الان بزاری

good girl
good girl
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

جون هر کی دوس داری بزارر. گلاویژم تو پارت باشه

sarina
1 سال قبل

خوبه پارتا بازم یکم طولانی با مفهوم شده
تشکر از نویسنده و همچنین فاطمه جان♡♡

گز پسته ای
گز پسته ای
1 سال قبل

هه بالاخره این عماد خان فهمید ک اخلاقش بده و باید درستش کنه 😃

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

حس میکنم سایه تو خونه رضاس و عماد میبینتش🙄

Maman arya
Maman arya
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

ن اگه بود ک رضا درو همینجوری باز نمیکرد من حس میکنم منتظر سایه ست این وسط سایه سر میرسه

سه نقطه
سه نقطه
1 سال قبل

داره خوشم میاد😁
اگه از این به بعد همین جوری پیش بره عالی میشع😘😍😀

مریم
مریم
1 سال قبل

حجم پارت خوب شده.ممنون فاطمه جان

نیلو
نیلو
1 سال قبل

اگه از اولش اینجوری پیش میرفت خوب میشد🚶‍♀️

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x