نگاهم به میز جلومبلی که روش پراز خوراکی و دوتا شیشه ی خالی الکل بود خشکم زد..
_سلام خوش اومدی!
باشنیدن صدای رضا از بغل گوشم یه لحظه تکونی خوردم اما فورا خودمو جمع کردم..
این چه وضعیه خدایا؟ موهای ژولیده، تیپ به هم ریخته.. چشم ها کاسه ی خون.. اونقدر زهرمار خورده بود که حتی روی پاهاش بند نمیشد.. اخم هامو توهم کشیدم و با تشر گفتم:
_چه سلامی؟ توچرا این ریختی شدی؟ این چه وضع وحالیه واسه خودت درست کردی؟
_هیچ.. یه کم با خودم خلوت کرده بودم.. مگه وضعم چشه؟
اگه میدونستم میای صبرمیکردم دوتایی…
بابدخلقی توحرفش پریدم وگفتم:
_من این بلاهارو سرخودم نمیارم بیخود منو قاطی نکن.. این کارا ازتو بعیده!
_آره خب.. تو از این سوسول بازی ها درنمیاری که! یک راست ماشینو با آخرین سرعت میکوبونی به جدول و الودااااع… !
حالا چرا دم در ایستادی؟ بفرمایید داخل..!
پشت بند حرفش به طرف آشپزخونه رفت و همزمان ادامه داد:
_ببخشید دیگه خونه به هم ریخته اس.. قهوه میخوری واست بیارم؟
در رو بستم و رفتم دست رضا روگرفتم و با نگرانی پرسیدم:
_توحالت خوبه؟ نگو که اون شیشه های خالی روی میز رو خودت تنهایی خوردی!
یه کم نگاهم کرد.. اونقدر توی چشم هاش غم و ناراحتی ودلخوری بود که دلم گرفت..
_آره تنهایی خوردم.. من خوبم بابا.. مگه قراره چیزیم بشه؟
خداروشکر همه چی روبه راه.. زنم فکرمیکنه بهش خیانت کردم و تقاضای طلاق داده.. داداشم منو یه خائن خیانتکار می بینه و انگ دزد ناموس بهم میچسبونه.. مادرم چون….
میون حرفش پریدم وگفتم:
_رضا چرت وپرت نگو من هیچوقت این حرفو نزدم وهرگز راجع به تو همچین فکری نکردم و هرچی گفتم از روی عصبانیت بوده
دوباره بهم زل زد و لبخند غمیگنی زد…
_آدمارو باید توی همون عصبانیت شناخت.. بیخیالش.. دیگه مهم نیست.. بین داداش ها پیش میاد.. شام خوردی؟
دوباره دستشو گرفتم و به طرف پزیرایی کشوندمش و گفتم:
_من کوفت بخورم زهر مار بخورم.. بیا بشین اینجا حرف بزن ببینم چی شده!
روی کاناپه نشست و آه عمیقی کشید وگفت:
_چی میخوای بشنوی؟ همه رو گفتم دیگه.. حرف تازه ای واسه گفتن ندارم!
_حرف که واسه گفتن زیاده اما از بهار شروع کن!
قضیه ی بهار چیه؟ واقعا بخاطر موضوع به اون مسخرگی درخواست طلاق داده؟
بدون حرف آهی کشید و به میز اشاره کرد..
رد نگاهشو دنبال کردم وبه یه پاکت نامه رسیدم!
از روی میز برداشتمش و با خوندن کاغذ داخلش مغزم سوت کشید.. انگار واقعی بود.. بهار برای جدا شدن از رضا تصمیم آخرش رو گرفته بود…
_این چه مسخره بازیه؟ این دختره دیونه شده.. زندگی رو به بازی گرفته..
باصدایی که از ته چاه در میومد گفت:
_توهم لالایی بلدی اما خوابت نمیاد.. مگه تو بخشیدی که اون ببخشه؟
برگه هارو پرت کردم روی میز وباحرص گفتم:
_ماجرای من وگلاویژ رو باخودتون یکی نکن!
شما زن وشوهر رسمی و قانونی هم هستید بعدشم تو خطایی نکردی که..
واسه چی باید بخاطر گذشته ات ازت جدا بشه؟
_مگه تو بخاطر گذشته ی گلاویژ ازش جدا نشدی؟ چه فرقی میکنه زن وشوهر قانونی وغیر قانونی؟
_میشه خواهش کنم از داستان ما بگذری و یه مثال دیگه بزنی؟ گلاویژ به من دروغ گفت.. من دنبال کسی بودم که گلاویژ اون نبود و فقط نقش اون دختر رو بازی میکرد!
_مثال ازاین واضح ترهم مگه داریم؟ جلوی من آدمی نشسته که بخاطر چندتا دونه عکس غیرواقعی ازعشقش گذشت و داره دم از گذشت میزنه!
من هم به بهار دروغ گفتم و گذشته ام رو ازش قایم کردم.. من هم از اینکه واقعیت رو بهش بگم و به این روز بیوفتم میترسیدم و همین ترس های مسخره باعث شد گند بخوره به زندگیم..
کار بهار خیلی نامردیه.. حتی نذاشت واسش توضیح بدم.. فقط چیزایی که دیده بود رو باور کرد و ازم گذشت.. تو با بهار چه فرقی داری عماد؟
توهم بخاطر گذشته ی سیاه اون دختر بیچاره ازش گذشتی.. ادعای عاشقیت میشد اما ازش گذشتی و نابودش کردی.. کاری بهار بامن کرد.. با خاک یکسانم کرد..
میدونی عماد؟ دیگه دلم باهاش صاف نمیشه.. کسی که با دیدن چندتا صحنه ساختگی از عشقش گذشت رو میخوام چیکار؟ ازکجا معلوم چندسال دیگه بازم این کارو نکنه باهام؟
میخواد بره؟ مانعش نمیشم.. رفتنی بالاخره یه روز میره
_پرت وپلا نگو.. جای این مسخره بازی پاشو برو با زنت حرف بزن و قانعش کن که بهش خیانت نکردی و قضیه ی اون سایه ی احمق هم واسه گذشته بوده!
_چی رو توضیح بدم؟ مگه باور میکنه؟ مگه تو باور کردی؟
_رضا بخدا میزنم داغونت میکنما.. اینقدر منو مثال نزن.. تو کاری نکردی که نخواد باور کنه!
_شماباید خواهر وبرادر بودین.. اخلاقاتون خیلی شبیه به همه.. جفتتون خودخواه… جفتتون شکنجه گر.. اما نه.. گلاویژ طفلک یه کم بیشتر ازمن شکنجه شد..
من واقعا توی گذشته ام با سایه رابطه داشتم و هرگوهی خوردم واقعی بوده و از بهار پنهاش کردم..
اون بیچاره هیچ رابطه ای نداشته و بیگناه سوخت..
یه جورایی آش نخورده و دهن سوخته شد!
_از کجا اینقدر مطمئنی؟ فکرمیکنی من تحقیق نکردم؟ رضا هیچکدوم اون عکس ها فتوشاپ نبودن ساختگی نبودن میفهمی؟
اگه یه چیزی ساختگی نباشه یعنی چی؟ یعنی حقیقی! یعنی واقعا اون لحظه..
به اینجای حرفم که رسیدم زبونم بند اومد.. لال شدم.. دلم نمیخواست حتی بهش فکرکنم!
_اون لحظه چی؟ حرف بزن خب؟ پزشک قانونی و دادگاه و همه ی قانون و این حرفا برن به جهنم و حرفشون کشک! شما بفرما.. اون لحظه چی؟
_حوصله ندارم رضا.. میشه بس کنی.. من هرچی از بهار میگم تو از گلاویژ میگی و داری دیونه ام میکنی!
_دیونه بودی! دیونه هستی..! دیونه ای چون نمیتونی بفهمی اون عکس ها توبیهوشی از بچه گرفته شده.. دیونه ای چون نمیتونی قبول کنی
اون دختر بیچاره از گل هم پاکتره و بخاطر غرور مسخره ات ازش گذشتی..
عصبی چندبار مشتمو به مبل کوبیدم وگفتم:
_ازش نگذشتم نگذشتم نگذشتم..
توعالم خودش بود.. متوجه حرفم نشد.. باگیجی وچشم هایی که به زور باز میشد یه کم نگاهم کردو بعدش باپوزخند گفت:
_خیلی خب نگذشتی.. اصلا هرچی تو میگی همونه!
_جدی گفتم.. من نمیخوام ازش بگذرم رضا…
_یعنی چی؟ نمیخوای بگذری و دختره بیچاره رو اونجوری…
بی حوصله میون حرفش پریدم وگفتم؛
_میخوام برگردم.. یعنی..
اعتراف حرف های دلم برام همیشه سخت بود.. به اون قسمت حرفم که رسیدم مکث کردم.. اما رضا اخلاق من رو از بر بود.. باسکوتم دست دلم رو فورا خوند..
_پس بالاخره متوجه اشتباهت شدی!
واسم عجیب بود من چرا از رضا خجالت میکشیدم؟؟
نگاهمو ازش دزدیدم و سرم رو پایین انداختم که ادامه داد:
_ الان که گند زدی به همه چی؟؟ مرتیکه حالا که هیچی از غرور اون بچه نذاشتی متوجه اشتباهت شدی؟
_من اشتباهی نکردم رضا.. منم یه مردم.. خودتو جای من بذار..
دور از تو و بهار که اسمتون رو این وسط میارم،، اما میشه ازت بپرسم تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟؟
مردونه جواب بده.. نمیخوام توی جایگاه دفاعی گلاویژ جواب بدی!
_اون دختر از گل هم پاکتره…..
_ررررضـــــا دارم بهت میگم دفاعی جواب منو نده!
_دفاع نمیکنم.. سوال پرسیدی منم دارم جوابتو میدم..
من به بهار اعتماد کامل دارم.. اگه آدمت رو بشناسی و باورش داشته باشی هزاران عکس از اون وحشتناک ترهم ببینی بازهم باورش داری!
دستشو روی شونه ام گذاشت و بامکث ادامه داد:
_باید عاشق باشی تابه حرفم برسی.. عاشق که باشی اعتمادم همراهش میاد!
_چرت وپرت نگو.. چه ربطی به عشق داره؟ اون همه عاشق صحرا بودم دست آخر چه گلی به سرم زد؟
دیدی که شب عروسی چطوری از اعتمادم سو استفاده کرد
و جلوی تموم فامیل وخاندان سکه ی یه پولم کرد!
ربطی به عشق نداره.. من عاشق گلاویژم اما تا آخر عمرم به هیچ زنی اعتمادنمیکنم و نخواهم کرد!
_این فرق میکنه.. گلاویژ با صحرا فرق میکنه.. بخداکه معصوم تر ازاین دختر تو زندگیم ندیدم.. تورو نمیدونم اما من بهش اعتماد دارم.. پسر… پسر…
اون بچه اونقدر پاک ومعصومه توچشماشم میتونی راست و دروغ رو بفهمی.. عینک بد بینی رو اگه از روی چشمات برداری به حرفم میرسی!
_خیلی خب.. اصلا هرچی شماها میگین درسته! حالا بهم بگو چیکار کنم که رابطه ی خراب شده امون رو درستش کنم؟
خندید… حرصم گرفت..
اومدم حرفی بزنم که خنده اش قطع وتبدیل به غم شد..
_ازکی داری مشورت میگیری؟ ازمن که خودم تودرست کردن رابطه ام موفق نبودم؟ نمی بینی تقاضای طلاق رو؟
_اونو خودم درستش میکنم.. میرم و بابهار حرف میزنم.. حقیقت رو بهش میگم.. راضیش میکنم دست از این دیونه بازی ها برداره!
_نمیخواد.. هیچ کاری نکن.. نمیخوام واسه موندن کسی که رفتن وجدا شدن رو انتخاب کرده التماس کنم..
_کی خواست التماس کنه؟ گفتم میرم بجای تو باهاش حرف میزنم
ممنون فاطمه خانووم🌸🌸🌸
😘😘😘♥️♥️♥️
خیلی خوب شده رمانت تازگیا
مرسی فاطمه جون🥲❤❤❤
♥️♥️♥️😘😘😘
این شد ی چیزی دیگه دارم امیدوار میشم ک همه چی بخیر و ب خوبی پیش میره 🤗
افرین فاطی جون همین جوری پیش بره عالی میشه
دست نویسندش درد نکنه😂
عشقم فاطی اگه میفهمیدم یه پارت دیگه میزاری فدات میشدم 🚶♀️❤
افرین بالاخره عماد به عقلرسید
برویم سراغ رضا وبهار
حالا دوباره بایدبهار سر عقل بیاد😂😂
پارت های ادمین طولانی تر شده یا ۰شای من آلبالو گیلاس میچینه؟🥲🥲🥲
تازه تو خونه صحرا هم یه چیز حدود ۲ پارت بود
مهربون شدی فاطمه خانوم 😁😉👏🏻