رمان گلاویژ پارت 2

0
(0)

چقدر صداش آرامش داشت.. یکی از بانمک ترین صورت هایی تابحال دیده بودم صورت زیبای بهاربود..
توی دلم به حالش حسرت خوردم که چقدر این دختر خوشبخته وتنها خواسته ودغدغه اش نگهداشتن عکس از بدبختی های یه دختره!
بادرموندگی و غم آه کشیدم وگفتم:
_میتونی!!

بااین حرفم خوشحال شد و اومد کنارم نشست!
_میتونم اسمتو بدونم؟ قیافه ات خیلی زیباست و به نظرم زیباترین چشم ها وموهارو داری!

_ممنون لطف دارید.. من گلاویژخرسند هستم..
_خوشبختم گلاویژ جان منم بهارم.. توهم داری میری تهران؟
چندبار باخودم اسمو تکرار کردم.. تهران!تهران!تهران!

_ام.. اوم.. آره آره میرم تهران!
باخوشحالی دستشو جلوی دهنش گرفت وجیغ بامزه ای کشید..
_واییی چه خوب! عالیه.. پس باهم هم سفریم!

اومدم لبخند بزنم که بادیدن برزو که داشت بایکی ازمامورها صحبت میکرد لبخند ازلبم پرکشید وجاشو ترس وحشت داد!
ترسیده بلند شدم و عقب عقب رفتم..
_چی شده؟

_پیدام کرد.. لعنتی پیدام کرد..
_کی پیدات کرد؟ میشه به منم بگی؟
با بغض و چشم های بارونی دست های بهار رو گرفتم وگفتم:
_توروخدا کمکم کن از اینجا فرار کنم.. بعدا قول میدم همه رو واست تعریف کنم.. التماست میکنم کمکم کن اون مرده منو نبینه!

بهارکه باالتماس واشک های من بغضش گرفته بود و ترسیده بود گفت:
_فرار کردی؟
_نمیخوام دست ناپدریم بهم برسه توروخدا کمکم کن!
برگشت وبه پشت سرش نگاه کرد وزیرلب اسم ناپدری رو زمزمه کرد!

بادیدن برزو که داشت به اطراف نگاه میکرد بیخیال بهارشدم و پابه فرار گذاشتم..
اما این دختر انگار قصد نداشت دست از سرم برداره چون دنبالم میومد..

_دنبال من نیا.. برو.. توروخدا جلب توجه نکن! برگرد برو!
_بیا باماشین پسر خالم بریم.. بهت کمک میکنم.. خواهش میکنم نرو!
من میدویدم وبهار خواهش وتمنا میکرد

داشتم از در ترمینال بیرون میرفتم که با دیدن ماشین محسن وحشت زده عقب گرد کردم و محکم به بهار برخورد کردم..
_چی از جونم میخوای؟؟؟
_میخوام کمکت کنم! خودت گفتی!
کناریکی از ستون ها نشستم وگفتم:
_حالا چیکارکنم.. خدایا کمکم کن..

مثل من کنارم نشست وگفت:
_من کمکت میکنم.. الان به عرفان میگم برگرده باماشین اون از اینجا میبرمت بیرون! باشه؟
قطره اشکم روی گونه ام چکید و باعجز به نشونه ی موافقت سر تکون دادم!

گوشیشو از جیب مانتوی جینش بیرون کشید وشماره ای رو گرفت..
_الوسلام.. عرفان جان میتونم خواهش کنم همین الان برگردی ترمینال؟ به کمکت نیاز دارم!

_نه نه چیزی نشده.. اگه بیای راجع بهش حرف میزنیم!
_جدی میگی؟ خداروشکر پس من میام در پشتی توام برو همونجا منتظرم بمون!
نمیدونم چی گفت که بهار خندید وگفت:
_جناییش نکن بابا چیزی مهمی نیست همین که بیای درپشتی کافیه!

خداحافظی کرد وبه من نگاه کرد!
_همینجا بمون برم به دوستام خبر بدم زود برمیگردم!
اومد بره که دستشو گرفتم…
_چرا این کارو میکنی؟
بالبخند گفت:
_نمیدونم یه حسی بهم میگه این کارو بکنم!
_امیدوارم چیزی در برابرش ازم نخوای!
_نمیخوام حالا میذاری برم به دوستام خبربدم یانه؟
_ممنون!

لبخندی دندون نما زد ورفت..
10 دقیقه بعد که واسه من 10 سال گذشت بهار اومدو ازبین جمعیت خودمونو به در پشتی رسوندیم وسوار پژو پارس سفید رنگی شدیم!

پسر جوان تقریبا 26 یا 27 ساله که خودشو عرفان معرفی کرد مارو ازاونجا دور کرد و کم کم شروع کردم به توضیح دادن واسه جفتشون!

بهارکه از کارهای محسن شاکی شده بود میگفت برم وازشون شکایت کنم اما فقط من میدونستم اینا چه حیوون هایی هستن!

اون روز باماشین شخصی منو بهار راهی تهران شدیم…
دانشگاه ومحل زندگی بهار تهران بود واونجا خونه مجردی داشت.. پدرو مادرش کُرد بودن اما ساکن تهران بودن ومتاسفانه 2سال بودکه توی تصادف مرده بودن اما کلی پول واسش بجا گذاشته بودن که بهار میتونست باخیال راحت توی رفاه زندگی کنه!

تنها نقطه ی مشترکی که بابهار داشتم نداشتن پدرو مادر بود.. البته پدر من زنده بود و نمیدونستم کجا تشریف داره!

به اصرار بهار باهاش هم خونه شدم، بهار 6سال ازمن بزرگ تره و بعداز اون جای خواهر نداشته مو واسم پرکرد..

بعداز گذشت چند روز از فرارم کابوس های من شروع شد.. هزار دفعه میخواستم ازاینجا برم اما بهار تنهایی جفتمون رو بهونه میکرد واجازه ی رفتن نمیداد..

البته دروغ چرا… خودمم جایی واسه رفتن نداشتم و مثل خواهر یا یه مادر به بهار وابسته شده بودم..

4ساله که با بهار زندگی میکنم و توی یکی از دبیرستان های دولتی تهران با مدارک المثنی مشغول درس خوندن شدم با فکراینکه کسی رو دارم ازم دفاع کنه با اسم و مدارک خودم درس خوندم و واسم جالب بود هیچکس دنبالم نیومد و پیدام نکرد!

پارسال کنکوردادم و دانشگاه آزاد تهران قبول شدم.. بخاطر هزینه های سنگینش بیخیالش شدم وصبرکردم تا یه کارخوب پیدا کنم..

چندروز پیش که رضا (نامزد بهار) اومده بود اینجا ازدست شرکیش عصبی بود و میگفت خدا روزی که میخواسته اون مردرو بسازه اشتباهی میخواسته سنگ درست کنه زده آدم درست کرده!

میون حرف هاش فهمیدیم دنبال منشی میگرده وبخاطر حقوق زیادی که درنظر گرفته بود رضا عصبی شده بود..

حقم داشت بنده خدا.. با اون حقوق میشد 3تا منشی گرفت.. بعداز رفتن رضا به بهار گفتم با رضا حرف بزنه منو واسه این کار انتخاب کنن و بهارم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد!

مثل همیشه.. هردفعه که پیشنهادی میدم بدون فکرکردن بهش قبول میکرد اما این وسط دوتا مشکل بزرگ هست که اون شرکت با پرسنل خانم اصلا کار نمیکنن و سن و تحصیل من با این کار اصلا همخونی نداشت

نمیدونم چطوری شد که وقتی بهار موضوع رو بارضا درمیون گذاشت رضا مخالفتی نکرد و چندروزی فرصت خواست تا بهش فکرکنه!!

امروز 2هفته اس که از اون چندروز فرصت خواستن رضا گذشته وهنوز هیچکس هیچ حرفی نزده.. حس سربار بودن و به درد نخور بودن بدجوری عذابم میداد..

باید هرطور شده واسه خودم کار پیدا کنم..
روزایی که رضا میاد ازخجالت و شرمندگی دلم میخواد زمین دهن باز کنه ومنو توی خودش جا بده.. هردفعه که میاد احساس میکنم حضور من باعث موذب بودنشون میشه و اگه نباشم راحت تر میتونن حرف بزنن یا حتی نامزد بازی و….

اکثر روزها به بهونه های مختلف از خونه میزنم بیرون که راحتشون بذارم… اما گاهی هوای تاریک و بی کس وکار بودن بهم مجال ترک کردن خونه رو نمیده!

امروز چند ساعت روی مغز بهار کار کردم تا دوباره با رضا حرف بزنه و راضیش کنه این کارو به من بدن و فردا روز موعوده!!

اونقدر مشغله ی فکری داشتم که تا خودصبح خوابم نبرد..
تابیدارشدن بهار خونه رو گرد گیری کردم و دوش گرفتم..

داشتم سجاده نمازمو جمع میکردم که بهار گفت:
_نگو که از دیشب نخوابیدی!!#8

امروز 2هفته اس که از اون چندروز فرصت خواستن رضا گذشته وهنوز هیچکس هیچ حرفی نزده.. حس سربار بودن و به درد نخور بودن بدجوری عذابم میداد..

باید هرطور شده واسه خودم کار پیدا کنم..
روزایی که رضا میاد ازخجالت و شرمندگی دلم میخواد زمین دهن باز کنه ومنو توی خودش جا بده.. هردفعه که میاد احساس میکنم حضور من باعث موذب بودنشون میشه و اگه نباشم راحت تر میتونن حرف بزنن یا حتی نامزد بازی و….

اکثر روزها به بهونه های مختلف از خونه میزنم بیرون که راحتشون بذارم… اما گاهی هوای تاریک و بی کس وکار بودن بهم مجال ترک کردن خونه رو نمیده!

امروز چند ساعت روی مغز بهار کار کردم تا دوباره با رضا حرف بزنه و راضیش کنه این کارو به من بدن و فردا روز موعوده!!

اونقدر مشغله ی فکری داشتم که تا خودصبح خوابم نبرد..
تابیدارشدن بهار خونه رو گرد گیری کردم و دوش گرفتم..

داشتم سجاده نمازمو جمع میکردم که بهار گفت:
_نگو که از دیشب نخوابیدی!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سولومون
سولومون
2 سال قبل

پارتتتتتتتت

هانا
هانا
2 سال قبل

تااینجا خوب پیش رفته خسته نباشید

یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام رمان قشنگ و جالبیه
یه سوال ؟
شما میتونید جلد دوم رمان زاده ی خون رو هم داخل سایت بزارید ؟

💛
💛
پاسخ به  یلدا
2 سال قبل

اره اگر میشه و امکان داره لطف کنید بزارید من اون رمان رو خوندم ولی تلگرام ندارم که ادامه اش رو بخونم

رقیه بانو💜
رقیه بانو💜
2 سال قبل

عالی

سولومون
سولومون
2 سال قبل

خیلی خوب بود پارت بعدی هم بزار

Donya
Donya
2 سال قبل

تا اینجا که خوب پیش رفته ، پیشتر پارت بزار لطفا💕

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x