_بیدارشدی؟ اقور بخیر! آره ازدیشب نخوابیدم!
بادیدن چادرم خندید وگفت:
_هرکی تورو تواین چادر ببینه فکرمیکنه چه دختر محجبه و آفتاب مهتاب ندیده ایه! نمیدونن که توحالت عادی کم مونده روسری و لباس هاتم بکنی!
خندیدم.. بهار راست میگفت من دختر درقید وبندی نبودم! اهل حجاب نبودم اما اهل دوست پسر بازی وجنگولک بازی هم نبودم!
نمازهام دست وپاشکسته بود و سروقت نبودن اما همین خوندش واسم یه دنیا افتخاربود..
ساعت 4ونیم بعدازظهر بود که دیدم آماده شده اومد طرفم وگفت:
_چیزی نمیخوای ازبیرون بیارم؟
_کجا؟
_امروز یکشنبه اس کلاس دارم!
_آهان.. یادم نبود.. نه ممنون چیزی لازم ندارم.. فقط!!! فقط واسه اون موضوع به رضا بگو لطفا!
_باشه عزیزم الان بهش زنگ میزنم برگشتم خبرشو بهت میدم!
_خوش خبرباشی!
بعداز رفتنش روی کاناپه نشستم وزل زدم به تلوزیون خاموش!
بهار معلم آموزشگاه بود و روزهای فرد دانش آموز داشت..
به پولش نیازی نداشت اما بخاطر علاقه به عکاسی تصمیم گرفته بود کارکنه وبه قول خودش هنرهاشو به بقیه یاد بده!
آتلیه عکاسی و نمایشگاه هم داشت که یکی از مدل های ثابت عکاسیش من بودم..
برعکس بهار من هیچ علاقه ای به عکاسی ندارم و عاشق کارهای آزمایشگاهی هستم
تا اومدن بهار خودمو با چت کردن توی فضای مجازی سرگرم کردم..
برخلاف ظاهر آرومم کودک درون خیلی شیطون و بازیگوشی داشتم…
توی گروه چت بودم که اسم منو قلب تپنده گروه گذاشته بودن و تامن نمیرفتم کسی چت نمیکرد و همین که میرفتم سروکله ی همه پیدا میشد..
داشتم بابچه ها چت میکردم که متوجه شدم بهار اومد..
باهاشون خداحافظی کردم و با اشتیاق و البته دلشوره زیاد به طرف بهار رفتم..
_سلام!
_سلام عزیزم
_خسته نباشی!
_خسته ام گلا… اگه بدونی امروز چقدر حرص خوردم!
_چرا؟
همزمان که به طرف سرویس بهداشتی میرفت گفت:
_با2 تا خنگ دهاتی روبرو شدم که توعمرشون دوربین به دست نگرفتن! خدا بقیه جلسه هارو بخیر کنه!
خندیدم وگفتم:
_این که چیز جدیدی نیست! فکر کردم قضیه کارمنه!
باحوله صورتشو خشک کرد و عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت:
_شد یه بار بامن همدردی کنی؟
_جون من بگو بارضا حرف زدی یانه؟ قول میدم بعدش بشینم به حالت های های گریه کنم!
_لازم نکرده برو به حال خودت گریه کن رضا گفت اون یارو قبول نکرده!
یه لحظه تموم بدنم مور مور شد! تمام انرژیم تحلیل رفت و اشک تو چشمم جمع شد!!
_نگاش کن.. چه سریع هم وا میره! خودتو جمع کن ببینم خرس گنده.. اون قبول نکنه رضا هم تواون شرکت سهمی داره ها!
_یعنی چی؟
_یعنی فردا میری واسه مصاحبه!
باشنیدن خبر جیغ بنفشی کشیدم و شروع کردم به دویدن توی خونه!
_ایول خدا جون نوکرتم دمت گرم!!!!!! خدایا عاشقتم دعاهام مستجاب شد خدایا شکرت!!
بهارخنده کنان گفت:
_هیس دیونه آبرومون رفت الان همسایه ها میان سرمون!
ازدور به طرفش هجوم بردم و پریدم بغلش و محکم وباصدا بوسش میکردم!
_مرسی مرسی مرسی که هستی بخدا عشق خودمی یه دونه ای یه دونه!!!!!
باخنده و نفس نفس گفت:
_خاک برسرت کنن ابراز محبتتم خرکیه پیاده شو از سروکول من! هنوز که خبری نشده! فردا تازه قرار مصاحبه داری!
ازش جداشدم وگفتم:
_همین گفته بیا یعنی جای شکرکردنش باقیه.. خودم برم اونجا مخ اون کله پوکو میزنم!
ازش جداشدم وگفتم:
_همین گفته بیا یعنی جای شکرکردنش باقیه.. خودم برم اونجا مخ اون کله پوکو میزنم!
با غم نگاهم کرد وگفت:
_اگه بخوای ازاینجا بری بخدا قسم سلاخیت میکنم!
_کجابرم دیونه؟ مگه من تواین شهرکسی رو بجزتو دارم که بخوام ازاینجا برم؟!
_گفتم که درجریان باشی!
اونقدر خوشحال بودم که اصلا نفهمیدم شام چی خوردم!
بعدازشام منو بهار نشستیم پلی استیشن بازی کردیم وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت 3صبح شده ومن هنوز بیدارم!
بعداز کلی غرغر بهاربیخیال شد ورفتیم که بخوابیم اما من یه معضل بزرگ داشتم..
فردا اولین ملاقات بود ومن لباس مناسب نداشتم..
مانتوی کهنه ی یکسال پیشموکه بهار خودش رفته بود واسم خریده بود رو داشتم اصلا مناسب قرار کاری نبود!
توی چهارچوب درایستادم و روبه بهار که داشت جلوی میزداشت کرم شب به صورتش میزد گفتم:
_بهار؟
_هوم؟
_میتونم یه چیزی ازت بخوام؟
_چی؟
_میتونم فردا یکی ازمانتوهای تورو بپوشم؟
ازتوآینه نگاهم کرد و دهنشو کج کرد و ادای منو درآورد..
_این دیگه سوال کردن داره؟ هرکدومو میخوای بپوش سعی کن خیلی خوب به نظر برسی چون ملت عقلشون به چشمشونه!
_خداکنه ازم مدرک تحصیلی وسابقه نخوان یا به سنم گیرندن!
_تودعاکن اون یارو پاچه تو نگیره بقیه اشو رضا خودش میدونه چیکارکنه!
اون که میدونه تو 18 سالته و با علم به دونستن این موضوع قبول کرده بری واسه مصاحبه!
صبح با کلی استرس موهای طلاییمو سشوار کشیدم وتوی آینه زل زدم به صورت بدون آرایشم..
چشمای آبی .. پوست سفید.. موهای طلایی بلوند که به لطف مدل عکس شدن بهار بلوندش کرده بودم..
لب های گوشتی ودماغ کوچولو! قیافه امو از مادرم به ارث برده بودم.. بجز رنگ چشمام که آبی بودو ازپدرم به ارث بودم.. لنز مشکی خریده بودم وروازیی که ازرنگ چشمم متنفر میشدم لنز میذاشتم که هیچ اثری از پدرم نداشته باشم….
دیوارهای اتاق پر بوداز عکس های من.. عکس های هنری که بهار ازم گرفته بود.. قیافه ام خوب بود اما نه اونقدر که بهارازم توی آرایش وعکس ها ساخته بود!!!
کاش این چشم هارو هم از اون نداشتم.. ازش متنفرم.. میدونم ترکیه زندگی میکنه و زن وبچه داره.. چندسال پیش عرفان پسرخاله ی بهار واسم ته توشو درآورد!
پوف کلافه ای کشیدم وسعی کردم امروزو بیخیال فکر کردن به گذشته و سرنوشتم بشم..
باوسواس خاصی آرایش لایت کردم و سعی کردم شبیه به وقت هایی باشم که بهار میخواد..
ساعت حدودا 9صبح بود که با پولی که بهار واسم روی میز گذاشته بود اسنپ گرفتم و به طرف شرکت حرکت کردم!
زیرلب دائما ذکر میخوندم و دعا کردم اونقدرا هم که رضا میگفت رئیس شرکت سگ اخلاق نباشه!
ساعت 9ونیم بود که جلوی شرکت پیاده شدم و بادیدن اسم شرکت نمیدونم چرا دلم به شور افتاد!
“شرکت فنی مهندسی آتیه سازان پایتخت”
انگارشرکت بزرگیه.. به کفش هام نگاه کردم.. به شلوارم.. به لباسام.. مالک هیچکدمشون نبودم!!!!
من اینجا چیکار میکنم؟ منو چه به این جاها؟ بالاشهر و کار باحقوق زیاد… من کجا اینجا کجا!!!!!
_گلاویژ؟؟؟
باصدای آشنایی ترسیده به عقب برگشتم..
بادیدن رضا نفس آرومی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم!
_سلام! ترسیدم!
_علیک سلام.. چرا؟
نمیخواستم بهش بگم چون فکرکردم یکی از اون بی شرف هایی که ازدستشون فرار کردم!
_هیچی تو فکر بودم.. خوبید شما؟ دیرکه نکردم؟
_ممنون! یه کم دیراومدی اما اشکالی نداره.. از پنجره دیدمت اومدی گفتم بیام قبلش یه حرفهایی رو هماهنگ کنیم!
_چه حرفی؟
_همراهم بیا!
بابسم الله هم قدمش شدم وبه طرف در ورودی شرکت حرکت کردیم!
_میخوای اینجا کار کنی باید زره آهنین داشته باشی و مرد میدان باشی!
_یعنی چی؟
_همین الانش بری بالا ممکنه پاچتو بگیره اما چون منم تواین شرکت سهیم هستم مجبوره که به حرف منم گوش کنه!
خیلی دوست داشتم اگه میشه ادامشو بزاری
شاید رئیس شرکت محسنه؟
ادامه بده خیلی خوبه دوست عزیز♥️♥️
عالی بود