باخنده یه دونه زد توسرم و گفت:
_لوووس!!! پاشو خودتو جمع کن کله سحر نصف جونم کردی..
_ساعت چنده؟ اصلا چرا اینجا خوابیدی؟ موقع خوابیدن که پیش هم بودیم!
_ساعت شش صبحه.. نصف شب خوابم نبرد اومدم پای تلویزیون بعدشم یادم نیست تا اینکه تو مثل وحشی ها بیدارم کردی!
کلافه چنگی به موهام زدم و گفتم:
_دلم شور میزنه.. نمیدونم چه مرگمه!
ازجاش بلند شد و همزمان دست من رو گرفت و گفت؛
_بیا بریم بخوابیم من هنوز آپلود نشدم..
خونه رو تازه جارو فرچه کشیدم خرمن موهاتو دوباره پخش زمین نکن!
بدون حرف دنبالش راه افتادم و روی تختم دراز کشیدم..
توی دلم یه آشوبی به پا شده بود که بیا وببین!
اومدم با بهار حرف بزنم که دیدم پاش به رتخواب نرسیده خوابش برده!
غم زده پوووفی کشیدم و طاق باز درازکشیدم و به سقف خیره شدم..
تصویر عماد توی آسانسور مدام توی ذهنم تداعی میشد… کاش قلم پام میشکست وشرکت نمیرفتم!
بی طاقت گوشیمو برداشتم و رفتم توی گالری و به عکس هاش نگاه کردم..
داشتم تو ذهنم باهاش حرف میزدم که صدای بهار باعث شد بترسم و تکون بخورم!
_چیکار داری میکنی؟
اونقدر بلند حرف زده بود که قلبم اومد تو دهنم…
_هیع! ترسیدم دیونه! چه خبرته داد میزنی؟ آرومم بگی میشنوم خب!
به خنده افتاد.. باهمون خنده حرص درارش گفت:
_حقت بود.. تاتوباشی منو نترسونی!
باحرص نگاهش کردم…
_من نگرانت شدم روانی.. باشه.. یکی طلبت.. میدونم چطوری ازدماغت درش بیارم!
باهرکلمه ای که میگفتم خنده اش بیشتر میشد و ریسه میرفت!
_تلافی شیرینی بود.. الان دیگه بی حساب شدیم!
خودمم خنده ام گرفته بود.. انگار مظلوم نمایی ونقش بازی کردن جلوی این بشر هیچ جوره جواب نمیداد…
واسه اینکه نیش بازم رو نبینه بهش پشت کردم و پتومو کشیدم روی سرم!
_ایششش بچه ننه.. لوس.. چه قهری هم میکنه واسم.. خوبت شد.. نوش جونت.. اگه فکرکردی نازتو میکشم کورخوندی گلاویژ خانوم..
_خیلی خری! منتظرباش منم اینجوری بهت بخندم!
_ترجیح میدم الان بهش فکرنکنم و از حال خوبم لذت ببرم…
دیگه چیزی نگفتم و یه کم توی سکوت گذشت..
پتورو از روی صورتم کشید و گفت:
_داشتی چیکار میکردی تو گوشیت؟ به عماد پیام که ندادی؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم و گفتم:
_دیونه ام مگه؟ واسه چی باید به عماد پیام بدم؟
شونه ای بالا انداخت وگفت:
_دیونه که هستی اما خودمم نمیدونم چرا باید این کاررو بکنی؟!!!!
باحسرت آهی کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:
_عماد دیگه تموم شد.. ازاین به بعد توی خاطراتم فقط ازش یادمیکنم!
امیدوارم حالش خوب باشه.. دیشب خیلی دلم میخواست ببینمش!
_متاسفانه و بدبختانه باید ببینیش.. یعنی مجبوری…
باگیجی نگاهش کردم…
_حالت خوبه؟ کی مجبورم کرده؟ بعداز حرف های دیروزش حتی اگه از دلتنگی هم بمیرم حاضر نیستم ببینمش!
بذار دلم بترکه.. اصلا از دل تنگی یه گوشه دق کنم وجون بدم….
_هوم..!باهات موافقم.. دست من بود حتی اگه دلتم میخواست نمیذاشتم.. اما یه مدت مجبوریم!
_بازم گفت مجبوریم.. کی میخواد مجبورم کنه؟ من عمرا….
میون حرفم پرید وگفت:
_آخرشب وقتی خواب بودی رضا زنگ زد..
ترسیده وبدون حرف نگاهش کردم.. نکنه واسه عماد اتفاقی افتاده؟ وای نه خدانکنه!
ادامه داد؛ سرشب مادربزرگش اومده تهران و بیمارستان رو روی سرش گذاشته واسه عماد!
_چرا؟ کی بهش خبرداده؟ عماد حالش خوبه؟
_آره عمادخوبه اما مادربزرگش انگار خوب نیست و خبرتصادف عماد شوکه اش کرده!
باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_الهی بگردم.. پیرزن بیچاره ازهمه دنیا فقط عماد رو دوست داره.. کی بهش گفته؟ چرا رعایت سن وسال بنده خدارو نمیکنن؟!!!
شونه ای بالا انداخت وگفت:
_اونجاشو دیگه خبرندارم و نمیدونم کی بهش گفته… فقط میدونم اونقدری حالش بد بوده که نتونن یه خبرشوکه کننده ی دیگه بهش بدن…
متاسفانه اولین نفر سراغ تورو گرفته واونا هم نتونستن بگن جدا شدین ومجبورشدن الکی بگن حالت بد بوده و به زور تورو فرستادن خونه!
_چی؟؟؟؟؟؟؟
ابرویی بالا انداخت…
_من هم به همین اندازه ای که بهت گفتم از جزییات خبردارم و بقیه اش رو نمیدونم!
_بیخود…. من اصلا باهاشون همکاری نمیکنم.. مخصوصا با اون عماد نمک نشناس!
هرغلطی دلش میخواد بکنه و جواب مادربزرگش رو بده..
به من هیچ ربطی نداره.. میخواست دروغ نگه..
_خیلی خب آروم باش حالا که چاقو لای گردنت نذاشتن.. خواستی همکاری کن نخواستی نکن
یه کم مکث کرد و ادامه داد:
_اما.. نمیدونم.. شاید اگه من بودم از این فرصت استفاده میکردم..
برزخی نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت وگفت:
_چیه؟ گفتم اگه من بودم!..! من وتو باهم فرق داریم و هرکس طرز فکرخودشو داره.. اصلا بگیرخواب بهتره راجع بهش حرف نزنیم!
_اوهوم.. بخوابیم..
چشم هامو بستم وسعی کردم بخوابم اما خبرمرگم خواب کجا بود؟! حرصم گرفته بود، خوابم نمیومد..
اما واسه اینکه بابهار از عماد حرفی نزنیم خودمو به خواب زدم..
نزدیک چهل دقیقه توی همون حالت خوابیدنم موندم تا صدای نفس های منظم وکش داربهار روشنیدم..
برگشتم وزیرچشمی نگاهش کردم.. خداروشکر خواب بود.
آهسته ازجام بلند شدم و ازاتاق رفتم بیرون…
واسه مشغول کردن فکرم تصمیم گرفتم خونه رو تمیزکنم..
بعداز نظافت دوش گرفتم و صبحونه خوردم اما هنوز کلی تا ظهر مونده بود..
اینجوری نمیشه.. باید به فکریه کارجدید واسه خودم باشم..
با این شرایط قراره فقط به عماد فکرکنم وافسردگی بگیرم!
گوشیمو برداشتم و توی صفحه های کاریابی آنلاین مشغول جستجوی کارشدم…
چند دقیقه بعد شماره ی رضا روی صفحه گوشیم افتاد..
بی اراده تپش قلب گرفتم..
اولش خواستم جواب ندم اما بعدش پشیمون شدم و تصمیم گرفتم رک وراست حرفم روبزنم!
_الوسلام..
_سلام خواهرزن جان خوبی؟ صبح بخیر!
_ممنونم صبح شماهم بخیر!
_ببخشید خواب بودی؟ بدموقع که زنگ نزدم؟
_نه خواهش میکنم بیداربودم جانم؟
تا ما میخایم بفهمیم چی شده چی به چیه تموم میشع کهههههه جون عمت پارتارو بیشتر کن بمولا
تا اومدیم گر
رم شویم زرتی تموم شد
الان گلاویژ احمق میره نقش بازی میکنه عمادم اول باهاش بده دوباره خوب میشن:|
از کجا میدونی
خو خیلی زایس دیگه
حدس زدم مشخصه چی میشه دیگه
ن خوب نمیشه باهاش
تو از کجا میخونی به ما هم بگووووو
نه اتفاقا یه مدت هم گلاویژ ازش متنفر میشه
عماد هم همین طور
ممنوننننن🌹🌹اگه میشه پارت بعدی☹
چرا انقد پارت رو کم میزارید
!!!!!
اولینننن کامنت😂❤️
تورو خدا پارت 93 رو عصر بذار ازت خواهش میکنم 🙂
اره فاطی جون بزار
اره بزار