آوای توکا|
عمارت حاج زین الدین سپه سالار ان قدر بزرگ هست که می ترسم اگر دست مهبد را ول کنم گم شوم .
مهبد سوئیچش را در دست تاب می دهد ، زیر لب و بی خیال آهنگی از شهرام شپ پره را با خود زمزمه می کند .
دنبال او کشیده میشوم . به هیچ کجای این عمارت بی سروته وارد نیستم .
مهبد گفته بود که مرتضی برادر بزرگش هم در این خانه باغ در اندشت ساکن است .
به ساختمان ویلایی که نمای سنتی با پنجره های رنگی و ایوانی بزرگ دارد اشاره میزند.
– این خونه خود حاجیه.
اهانی میگویم. راه کج می کند . این بار میان دو ساختمانی که نمای نوساز و یکسان دارد توقف می کنیم .
– و این هم خونه خودمون .
از لفظ خانه خودمون قند در دلم اب میشود .می خواهد در را باز کند که کسی از پشت سر می گوید :
– سلام .
من زودتر از مهبد سر برمی گردانم . زن نگاه من را که متوجه خود می بیند می گوید :
– مبارکه چه بی خبر .
حداقل سی سال را دارد پوست گنمدکی دارد حجاب گرفته موهاش را نمی بینم .
سلام میدهم جواب نمیدهد .
مهبد به زن نیشخند میزند .
– خبر کردیم منتها قابل ندوستید .
زن برادرش پشت چشم نازک می کند . مهبد اما آدم حسابش نمی کند و دست من را می کشد و به خانه خودمان وارد می شویم .
مهبد کلید برق را می زند و من به وجد میایم زیباست .
خیلی خیلی زیبا . فرای تصورت من است که حتی زندگی در زیر پله استیجاری را هم تجربه کرده ام .
می پرسد :
-می پسندی ؟
به پهنای صورت لبخند میزنم . مگر میشد که نپسندم ؟
– تو فکر کن نپسندم !
از پشت به من نزدیک می شود . دست هایش را روی شکم تختم به هم می رساند و سر بر روی شانه ام می گذارد و هومی می کشد .
بی هوا از دهانم می پرد :
– حالا چیکار کنیم ؟
شرورانه می خندد :
– کار های مثبت هیجده .
گر می گیرم چه گفته بودم و چه برداشت کرده بود ؟
– خجالت بکش .
به پشت گردنم داغ می گذاردبوسهاش ان قدر پر حرارت است که لرز برم دارد . لرز می کنم .
غمزه در صدام می ریزم :
– مهبد ؟
– جانِ مهبد ؟ بلای جون مهبد امشب میخوام تنتو فتح کنم .
دلم هری می ریزد .اما غش غش میخندم زیر گوشم می گوید :
_ بخند ! گریتم می بینیم .
خودم را لوس می کنم در آغوشش می چرخم . یک سر و گردن از من بلند قد و قامت تر است .
سر بالا می گیرم تا صورتش را ببینم .
– دلت میاد گریه کنم ؟
– اگه بحث اعمال منافعی عفت باشه چرا که نه .
نیشگون ازش می گیرم و او غش غش می خندد .
به خنده اش دلخوشم . به اینکه او اگر حتی سنگ هم از اسمان ببارد باز پشتم است .
سر در سینه اش پنهان می کنم و با خجالت می گویم :
– خیلی دوستت دارم .
– از دل من خبر نداری قناری مهبد من خرابتم به مولا .
ملافه را دور خودم می پیچم با انکه شب گذشته سانت به سانت تنم را فتح کرده است اما از او شرمگینم و روی اینکه نگاه در نگاهش بدوزم را ندارم .
صدا می کند :
-قناری مهبد ؟
لحن نرمش دلم را زیر و رو می کند. قلبم تپش می گیرد گویی می خواهد از سینه ام بیرون بپرد .
– بیدار نمی شی ؟
می خواهد ملافه را کنار بزند که جیغ خفه ای می کشم .
غش غش می خندد و دل من با خنده مردانه ضعف میرود . عشقم به این مرد بی اندازه است .
– مگه چیزی هم مونده که ندیده باشم ؟ چرا رو می گیری ؟
شب پیش مرا از بر شده بود . ندیدنی نمانده بود . زیر دلم تیر می کشد و شاکی می گویم :
– مهبد !
– جان مهبد ؟ کم قر و قمیش بیا بابا نوکرتم . میزنه بالا ها اونوقت عواقبش پای خود خودته .
تا به خودم بیایم ملافه را از روی صورتم کنار می کشد . با بالا تنه عریان و لبخند به لب نگاهم می کند و من نگاه می دزدم .
پیشانیم را می بوسد:
– غلاف نکن .
لب می گزم :
– چی ؟
– نگاهتو غلاف نکن ! بذار غرق شم تو اقیانوس چشات .
با شرم نگاهش می کنم .و او بی معطلی ملافه را از تت عریانم هم کنار می زدند و بیشتر خجالتم می دهد :
– اذیت نکن مهبد .
زیر دلم تیر می کشد .روی دلم دست می کشد . تن من یخ است و دست او گرم و پر التهاب :
– درد نداری ؟
– کم .
– کم تو یعنی زیاد عروس خجالتی !
می خندم و ای جانی می گوید و همان لحظه صدای در شنیده می شود .
می گوید تو همینجا بمان من در را باز می کنم . از من فاصله می گیرد و من باز تنم را ملافه پیچ می کنم .
درد دارم ، دمر میشوم . شکمم را به لحاف می چسبانم . گرم است . یخ تنم را آب می کند.
سروصدای که از آن بیرون شنیده میشود گوشم را تیز می کند .
– ناموس دزد پفیوز تخم آقام نیستم اگه خونتو همینجا نریزم .
رنگم می پرد . صدا به گوشم آشنا تر از آن است که باید . پلکم می پرد . وحشت می کنم . از هرچه می ترسیدم به سرم آمد .
عربده هاش بلند است آنقدر بلند که هم دل من هم سقف کاشانه ام را بلرزاند .
– توکا ؟ توکا کجاست ؟ ناموس من کجاست ؟
رمق از تنم پر کشیده است اما نمی خواهم مهبد با او دست به یقه شود . درد تنم را نادیده می گیرم و هرچه دم دستم میاید می پوشم .
هراسان با پلکی که عصبی می پرد از خانه بیرون می آیم . میدانم که بعدها مورد ملامت مهبد قرار خواهم گرفت اما برایم فاقد اهمیت است.
مهبد او را سینه دیوار گیر انداخته است . زرین تاج خانوم و بُشرا و خواهر مهبد و خدمه خانه هم گردشان پراکنده اند .
صدا می کنم :
– مهبد ؟
عوض مهبد زرین تاج خانوم با پرخاشگری به من می توپد :
– دختره اکله ببین نیومده چه آتیشی به پا کردی ؟ خدا ازت نگذره .
بغض می کنم اما جوابش را نمی دهم . به دل جمعیت میزنم با پای برهنه و سر وضعی نا مناسب . خدمه راه را برایم باز می کنند .
– مرتیکه بی ناموس ، ناموستو میگام که ناموس دزدی یادت بره .
سرخ میشوم . از ناسزا و الفاظ رکیکی که بار هم می کنند .بازوی مهبد را می گیرم .
– مهبد توروخدا ولش کن .
عربده میکشد
_برو تو خونه تا نگفتم هم بیرون نیا .
تنم می لرزد . احساس ضعف می کنم ..اشک میان چشمانم بازی می کند .قصد ندارد از عابد دست بکشد .
– مهبد .
– توکا به ولای علی اگه نری هرچی دیدی از چشم خودت دیدی .
عابد از روی سرشانه مهبد گردنکشی می کند :
– بخاطر پولش زنش شدی ؟ بخاطر پول منو مضحکه خاص و عام کردی …
مهبد با مشت به صورتش می کوبد :
– حق نداری صداتو سر ناموس من بلند کنی .
– نمیدونی بدون ناموس تو تا همین دیروز زیر خواب من بود !
ماتم می برد .مردمک هایم گشاد میشود . از تخم شکی که این مرد در دل مهبد می کارد یخ می کنم .
تنم سست میشود از فکر شک او نسبت به خودم .
می نالم : مهبد !
جواب نمی دهد . اشوب میشود . محبوب دلم از کنترل خارج میشود و نه من و نه هیچ یک از خدمه حریفش نمیشویم .
مادرش بلند بلند من را نفرین می کند . نفرین هایش را بی جواب می گذارم . مهبد روی سینه عابد می نشیند . خون از سر و صورت هردو نفرشان در جریان است .
می نالم :
_کشتیش ولش کن !
سرش که به سمت من برمی گردد تا جوابم را بدهد صورتش از درد جمع میشود و آخ می گوید .
آن مردک بی همه چیز از غفلتش سوء استفاده می کند و چاقو را تا دسته در پهلوی مهبد فرو می برد .
با همان لباس های دم دستی خانه روی نیمکت بیمارستان می نشینم .
چشمانم دو پیاله خون است بس که گریه کرده ام .
مهبدم . تمام زندگی ام قبل از رسیدن اورژانس از هوش رفته بود .
چشمانم پر است اما نه پر تر از دلم . دلم تا خرتناق پر است .
در مقابل خانواده مهبد تک افتادم . بُشرا شانه زرین تاج خانوم را که به پهنای صورت اشک می ریزد را می مالد و حاجی عصبی قدم رو می رود و هی دست به محاسن مرتبش می کشد و زیر لب ذکر می گوید .
– دختره شوم .بد قدم بچمو فرستادی اتاق عمل دلت خنک شد ؟ ای الهی بحق خانوم فاطمه زهرا خیر و خوشی نبینی .
سر به زیر می اندازم . روی سر بلند کردن ندارم . تمام تنم رعشه دارد . حاجی به حاج خانوم تشر می زند :
– حاج خانوم مراعات کن نمی بینی ترسیده ؟
خواهر مهبد لیوانی آب به دستم می دهد . مهبد گفته بود که خواهرش تومانی صد هزار با بقیه فرق دارد .
سر به زیر لیوان کاغذی را می گیرم اما به آب لب نمیزنم . دلم مثال سر و سرکه می جوشد .
– معلوم نیست تا حالا زیر خواب کیا بوده …
سرم در یقه ام فرو می رود .
– حاج خانوم …
تشر حاح زین الدین هم زرین تاج خانوم را ساکت نمی کند . در غیاب مهبد حس می کنم بی پشت و پناهم .
اشکم می چکد . خواهر مهبد دستم را می گیرد ولی در آن لحظه من دست حمایتگر کسی به جزء مهبد را نمی خواستم .
در بسته اتاق عمل باز میشود خبردار می ایستم . آقا مرتضی برادر بزرگتر مهبد می خواهد پرستار را سوال پیچ کند ولی زن نمی ماند .
بنده خداها همه چی کوفتشون شد از دماغشون در اومد.
طفلک توکا روز اول چه مصیبتی گرفتار شده