هم دانشگاهی جان
نگاهمو از روی پاهام گرفتم و دادم به ساعتم
ساعت ۸.۵ شبو نشون میداد،بارون هم هر لحظه شدید تر از قبل میشد
خدا میدونه بچها چقد نگرانم شدن و چقدر بهم زنگ زدن
حال اینکه خودمو به ماشین برسونم نداشتم
سرم درد میکرد
دستامم میلرزید
ضعف کرده بودم،از صبح چیزی نخورده بودم.
با نهایت تلاش و استقامت خودمو به ماشین رسوندم دلم نمیخواست برم خونه
فضای خونه برام خفگی داشت بارونو دوست داشتم
سوار ماشین نشدم
همونجا کنار ماشین زانو زدم
ملخ هم پر نمیزد دیگه نه از این میترسیدم که ارازل بیان ببرنم یا کسی مزاحمم بشه
الان فقط فکر به آریا و خودشو نیاز داشتم
صدای تماس های بی وقفه ی بچه ها میومد
نزدیک یه ساعت همونجا زانو زده بودم
مانتوم خیس خیس بود نمیشد با این وضع تو ماشین یگانه بشینم
مانتومو در آوردم و گذاشتم صندوق عقب و با تیشرت نشستم پشت ماشین
گوشیم داشت زنگ میخورد
محبوبه بود
مثل اینکه بچها بهش زنگ زدن
شاید اگه جواب میدادم حالم بهتر میشد
یا شایدم نه
شیشه های ماشینو کشیدم پایین
دست چپمو از پنجره دادم بیرون و تماس محبوبه رو وصل کردم و زدم رو اسپیکر
محبوبه: دختر معلومه تو کجایی؟ چرا جواب بچها رونمیدی؟
نمیگی یه وقت چیزیت بشه؟
دلی؟ دلوین؟ چرا جواب نمیدی؟
_ سلام
محبوبه: سلام و مرگ سلام و کوفت کجایی؟
_ بام تهران
محبوبه: دلی چرا صدات اینطوریه؟ هوم؟ کجا رفتی دلی؟ کاری دست خودت نداده باشی؟
_ هیچی نیست خوب میشم
پشت فرمونم محبوبه زنگ بزن به بچها بگو دارم میرم خونه
خودم حالشو ندارم
ممنون
محبوبه: باشه من بهشون میگم ولی تا نیم ساعت دیگه خونه باشی دلی داشتن از نگرانی دق میکردن
_ باشه خدافظ
محبوبه: خدافظ
راست میگفت ۱۵۰ تا تماس و نزدیک ۳۰۰ تا پیام داشتم ازشون
با تمام زورم سعی کردم رانندگی کنم نمیدونستم،بدنم جون نداشت
آروم آروم میرفتم تا خودمو برسونم به خونه
پس از گذشت ۱.۵ رسیدم خونه
به محبوبه قول دادم بودم نیم ساعته برسم ولی ۱.۵ ساعت طول کشید
هر سه تاشون پایین وایساده بودن از چهره هاشون نگرانی میبارید
تا رسیدم پیششون اومدن جلوم مائده پتو به دست اومده بود کنارم تا پیاده شدم انداخت روم
مائده: کجابودی دلی؟ چرا انقد دور کردی؟ ساعت دهه دلی چرا به یاد ما نیستی؟
یگانه: راست میگه بخدا پیر شدیم این چند ساعتو
مبینا: نمیخوای حرف بزنی تو؟ نمیبینی حال و روزت چیه؟
_ ببخشید بچها
بعدم با گریه سرمو انداختم پایین رفتم بالا
یگانه رفت ماشینشو بزنه تو گاراژ مبینا و مائده هم پشت سرم اومدن
خودمو انداختم تو اتاق و با همون لباسای خیس افتادم رو تخت
بدنم داغ داغ بود
تو قلبم میسوخت..
مبینا خودشو انداخت تو اتاق و حالمو دید سریع رفت بیرون دست اون دوتا رو هم گرفت آورد داخل
تبمو که گرفتن روی ۴۲ درجه بود نزدیک بود تشنج کنم
مائده: تو چیکار کردی با خودت دلی؟؟؟
زنگ بزنین آمبولانس بچها سریعباشین تا تشنج نکرده
از هوش رفتم و دیگه نفهمیدم چی شد…
(مائده)
حال دلوین خیلی خراب بود آمبولانس که اومد بردش بیمارستان و گفت باید بستری شه
من همراهش با آمبولانس رفتم و بچها با ماشین یگانه اومدن پشت سر آمبولانس
سوپروایزر اومد بالا سرش گفت باید بره CCU
بردنش CCU ذات الریه کرده بود
تو همین حین تماس های بی وقفه ی آرتین بود که حالمو خراب تر میکرد
همش تقصیر من بود
اگه صبح اونطور نمیشد
…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
👌🏻🧡
خیلی رمان قشنگیه ، دستت درد نکنه
ممنونم از قلم زیبات و پارت گذاریت ❤️⚡️💛
عزیزم منظورت ICU عه؟؟ چون سی سی یو واسه بیماری های قلبیه
سلام عزیزم،کسی که ذات الریه میکنه رو میبرن CCU
چرا ارزوی عروسکو نمیذاری
کی من؟
من نویسندش نیستم