.
ارتین: نه والا..ارتباط ندارم..گفتن که من باعث حال بد شما شدم و دیگه کاری باهاشون نداشته باشم
اما من کم نیاوردم و هی بهش پیام میدادم..زنگ میزدم..حتی شاید امشب ۱۰۰ دفعه زنگ زده باشم..اما جواب نمیده
_ مائده گفت شما باعث حال بد منی؟
آرتین: بله.. درسته..فکر میکنم بخاطر حرفیه که اون روز بهتون زدم
_ من شاید ناراحت شده باشم..اما بخاطر حرف شما دو یا سه روز نمیرم کما..
آرتین: چیییییی؟؟؟
کمااااا؟؟؟؟
_ بله آقای رادمهر کما
آرتین: من..من واقعا متاسفم خانم بهداد
من نمیخواستم اینطوری بشه من واقعا شرمندم
_ نگران نباشید آقای رادمهر
من از شما دلگیر نیستم
الآنم حالم خیلی خوبه
ببخشید مزاحم شدم..من میخواستم بدونم فقط با مائده در ارتباط هستید یا نه
نگران نباشید..من هرکاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم
ارتین: ممنونم از لطفتون..خواهش میکنم شما مراحمید
خدانگهدارتون
_ خداحافظ
حالا دیگه وقتش بود پیام آریا رو سین بزنم
تردید داشتم با کلی کلنجار رفتن بالاخره پی ویشو باز کردم
نوشته بود
” چشمانی داشته باش که بهترین ها را می بیند،قلبی که بد ترین ها را می بخشد،ذهنی که بدی ها را فراموش می کنند و روحی که هرگز ایمانش را نمی بازد”
چندین بار خوندمش قشنگ بود…چیزی ازش نمیفهمیدم.. نمیدونستم که برای خدا حافظیه یا جمله ی انگیزشی
خداکنه خدا حافظی نباشه
پشیمون بودم..به حدی پشیمون که کاری از دستم بر نمیومد
مبینا خواب رفته بود
من استعلاجی داشتم و دانشگاه نمی رفتم اما بچها فردا باید میرفتن دانشگاه بخاطر همین زود خوابیدن
رفتم لب پنجره پنجره رو باز کردم و هوای پاییزی رو کشیدم داخل ریه هام
تنفس های مجدد حالم رو جا میاورد
چشمم خورد به ماشینم
به آذر قشنگم
دلم بیرونو میخواست با ماشینی که براش چقدر جنگیدم
مائده سوییچ هامو نیاورده بود بده بهم
لباس هامو با یه دست لباس گرم پاییزی عوض کردم و یه روسری بافتنی هم که مامانم بافته بود برامو انداختم رو شونه هامو از اتاق زدم بیرون
بچها هم مست خواب بودن محبوبه و رامتین هم که داخل اتاق بودن اما لامپ اتاق خاموش بود
همه رو از نظر گذروندم و یه نگاه با جا سوییچی دم در انداختم
خدا رو شکرررر سوچییامو مائده وصل کرده بود به جا سوییچی برشون داشتم و با آروم ترین حالت ممکن درو باز و بسته کردم و از پله ها هم آروم آروم رفتم پایین و در ورودی ساختمانم باز کردم و رفتم بیرون و درو بستم
ساعت ۱۱شب بود دزدگیر ماشینو زدم و سوار ماشین شدم
و راهی خیابونای تنگ تهران شدم
شاید از سر دلتنگی بود که نفسم میگرفت وگر نه هوای تهران همش بازی بود
تو خیابونا پرسه میزدم
کل تهرانو زیر پا گذاشته بودم
به آیینه ی ماشین تا حالا نگاه نکرده بودم
همینکه نگاه کردم تعجب عجیبی وجودمو فرا گرفت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ویییی چی میشهههههه ؟!
عکس اریا رو میبینه دگه
خوب بود
ولی لحظات عاشقانه نداره 😥
لطفا لحظات عاشقانه ی اریا و دلوین رو بیشتر کن
مرسییییی🥰❤
موافقممممم خیلییی
خیلی قشنگ بود ممنون ، دلم میخواد آریا و دلوین بهم برسن ، همینطور آرتین و مائده،لطفا نزار عاشق یه نفر دیگه شن🥲
و میشه پارتا رو طولانی بزاری🙏🤍🙃